ناگهان تصمیم گرفتم از ترکشهاى بدنم سوءاستفاده کنم!

خودم را به مریضى و درد زدم و داد و فریاد راه انداختم و گفتم: «ترکش‏هاى بدنم حرکت کرده‏اند. اگر فورى درمان نشوم، مى‏میرم.»

خبرگزاری شبستان: در غروب دیگرى در دشت خوزستان، صف نماز جماعت تشکیل شد. نماز عشا که تمام شد، عابدپور طبق قولى که داده بود. شروع به مداحى کرد و پس از خواندن چند خط شعر. مصیبت حضرت زهراعلیها السلام را خواند با سوز نوحه‏اش، همه در مصیبت آن یگانه عالم گریستند. آن‏گاه روضه وداع آقا امام حسین‏علیه السلام را خواند. در آن غروب سرد، چشمى نبود که نگرید. وجود نخلستان و نزدیکى آن مکان به رود فرات، سوز دل بچه‏ها را بیشتر کرده بود.
همین که کار عابدپور به پایان رسید، یکى از بچه‏ها بلند شد و گفت: «دوستان، در دنیا همدیگر را حلال کنید که در آخرت پس دادن حق‏الناس مشکل است».
سرها در آغوش‏ها قرار گرفت و دوستان با یکدیگر وداع کردند.
پس از آن دستور داده شد که هر فرمانده دسته نیمى از افراد را با خود در یک قایق و نیمى دیگر را با جانشین‏اش در قایقى دیگر سوار کند تا پس از رسیدن دستور آماده حرکت شوند.
وقتى قایق‏ها تکمیل شدند، طبق برنامه آرام آرام به حرکت در آمدند و در ورودى آب‏راهى که منتهى به جزیره ام‏الرصاص مى‏شد، قرار گرفتند. گردان غواص، قبل از ما و سر شب به خط زده بود ما مترصد شکسته شدن خط بودیم. هنوز از درگیرى در خط هیچ خبرى نبود. نفس‏ها در سینه‏ها حبس شده بود. خدا خدا مى‏کردیم که نیروهاى موج یک یعنى گردان غواص بتوانند به راحتى خط اول عراقى‏ها را بشکنند. در همین لحظه به بى‏سیم‏چى‏ام دستور دادم که کلیه مکالمات فرماندهى لشکر با فرماندهى گردان را به من گزارش کند؛ اگر چه هنوز در سکوت رادیویى بودیم. قایق‏هاى حامل نیروهاى گردان ابوالفضل‏علیه السلام به صورت ستونى آرایش گرفتند تا از اسکله فاصله بگیرند. به ساعتم نگاه کردم؛ 9/5 شب را نشان مى‏داد. باد سردى از سمت روبه‏روى‏مان که اروند بود، مى‏وزید. بار دیگر بند حمایلم را محکم کردم. از بى‏سیم‏چى پرسیدم که روى فرکانس جدید رفته است یا نه؟
لحظات به کندى مى‏گذشت. در جلسه هماهنگى فرماندهان اعلام شده بود که احتمالاً دستور حمله را فرمانده لشکر صادر مى‏کند. ناگاه صداى تیراندازى شدیدى در خط پیچید و معلوم شد که بچه‏ها درگیر شده‏اند. بلافاصله به بى‏سیم‏چى گفتم: «یالا زود باش بى‏سیم را روشن کن».
دهنى را بالا بردم. متوجه صداى آقا محسن رضایى از پشت بى‏سیم شدم که مى‏گفت: «لا حول و لا قوة الا باالله العلى العظیم، به پیش، به پیش اى یاوران مهدى (عج)...»
عملیات کربلاى چهار آغاز شد. با اشاره خوش‏نما با بلندگوى دستى، در حالى که صدایم در امواج اروند و انفجار گلوله‏ها گم بود، به نیروها گفتم: «حرکت کنید، از خداوند و از معصومین علیهما السلام کمک بگیرید ».
با شنیدن این کلمات، سکاندارها به طرف جزیره ام‏الرصاص حرکت کردند. با حرکت قایق‏ها و موج انفجار آتشبارهاى عراقى در اروندرود، رودخانه به طرز عجیبى متلاطم شد. این کار تا حدودى به نفع ما بود؛ چون ما را از تیرهاى مستقیم دشمن محافظت مى‏کرد.
به مجرد اعلام رمز عملیات و هجوم نیروهاى ما، آتش پدافندى دشمن روى سر ما باریدن گرفت. بر اثر انفجار خمپاره‏هاى دشمن، چند تا از قایق‏ها آتش گرفت. البته چون قایق‏ها در اسکله و خالى از نیرو بود، به کسى آسیب نرسید.
شدت درگیرى و مقاومت عراقى‏ها به حدى بود که امکان پیشروى نبود. یکى از دوشکاهاى دشمن که در نزدیکى ما خود را لاى چین‏هاى آب اروند مخفى کرده بود، مانع پیشروى ما بود. از طریق بى‏سیم به خوش‏نما جریان مزاحمت دوشکا را گفتم. خوش‏نما با ارتباطى که با گردان غواص برقرار کرد، درخواست خاموش کردنش را کرد و لحظاتى بعد دوشکاى عراقى با شلیک چند موشک آر پى جى خاموش شد.
عملیات شتاب بیشترى به خود گرفت؛ اما خیلى زود متوقف شد. با این‏که شب بود، هواپیماهاى دشمن بر فراز منطقه ظاهر شدند و اقدام به پخش منور خوشه‏اى کردند؛ طورى که منطقه عین روز روشن شده بود.
به هر زحمتى بود، از اروند گذشتیم و پایمان به جزیره باز شد. فوراً نیروها را پیاده کردیم و داخل جزیره شدیم؛ جزیره‏اى که لاله‏زار شهداى ما بود. به دستور فرماندهى فوراً اقدام به پاک‏سازى نقاط آزاد شده جزیره کردیم. در امتداد کانالى بین ما و عراقى‏ها، جنگ سختى درگرفت؛ جنگ کلاش با کلاش و نارنجک با نارنجک. یک قبضه دوشکا به شدت روى بچه‏ها کار مى‏کرد. عده‏اى از دوستان، شهید و گروهى مجروح شده بودند. ادوات سنگین و سبک دشمن هم روى جزیره آتش مى‏ریختند تصمیم گرفتیم دوشکا را خاموش کنیم. همراه عباس حجازى(55) - از بچه‏هاى واحد - در حالى که خارهاى جزیره سینه‏مان را خون‏آلود کرده بود، سینه‏خیز به سمت دوشکا حرکت کردیم؛ طورى که در تیررس کلاش ما قرار گرفت. از بس عصبانى بودم، تصمیم گرفت دوشکاچى را با کلاش بزنم؛ اما حجازى گفت: «نه، با نارنجک منهدمش مى‏کنیم. »
سپس با چند خیز خود را به سنگر تیربار عراقى رساند، ضامن نارنجک را کشید و داخل سنگر انداخت. نارنجک پس از چند ثانیه منفجر شد و دوشکا از حرکت ایستاد. در این فاصله، من جلو رفتم و نارنجک دومى را پرت کردم تا سنگر کاملاً تخلیه و پاک‏سازى شود. دیگر بچه‏ها مى‏توانستند با خیال راحت از آب‏راه بگذرند و نیروهاى زمین‏گیر در کانال نیز مى‏توانستند عبور کنند.
درگیرى همچنان ادامه داشت. از آمدن ما به جزیره چند ساعتى مى‏گذشت و رفته رفته به اذان صبح نزدیک مى‏شدیم. فجر صادق نزدیک بود. طبق نظر و دستور فرماندهى، هر چه سریع‏تر و قبل از آمدن آفتاب مى‏بایست اولین خاکریزهاى عراق را فتح مى‏کردیم تا فردا صبح بتوانیم در مقابل پاتک آن‏ها مقاومت کنیم.
پس از سقوط یکى پس از دیگرى سنگرهاى تیربار عراقى‏ها که با زحمت فراوان و دادن شهداى زیادى انجام شد، در حین پیشروى متوجه شدیم که نیروى پیاده‏اى در برابر ما نیست. سریع با بى‏سیم به فرماندهى لشکر اطلاع دادم که وضع غیرعادى به نظر مى‏رسد و عکس‏العمل دشمن طورى است که انگار از عملیات خبر داشته‏اند. از صحبت‏هاى فرمانده لشکر فهمیدم که حرف‏هایم تا حدودى درست است. آقا مرتضى به من گفت که حاج حسین بصیر در جزیره است و باید با او الحاق کنم. با خودم گفتم: حاج حسین که فرمانده محور عملیات است؛ چرا به جزیره آمده است؟ به بى‏سیم‏چى گفتم: «برو روى فرکانس حاج حسین. »
بى‏سیم‏چى دهنى را به من داد. حاجى از طریق بى‏سیم داشت با آقا مرتضى صحبت مى‏کرد. بى‏تأمل گفتم: «حاجى، اوضاع ناجور به نظر مى‏رسد. »
حاج حسین با ناراحتى گفت: «متأسفانه همین طور است. »
گفتم: «حاجى، مى‏خواهم ببینمت! »
موقعیت حاجى بصیر را پیدا کردم و به او ملحق شدم. قبل از هر چیزى به حاجى گفتم: «حاجى جان، چند گردان توانسته‏اند وارد جزیره بشوند؟»
گفت: »بعد از شما، گردان‏هاى انصار الحسین، یا رسول‏الله و على بن ابى‏طالب هم وارد صحنه شده‏اند. سیدحبیب، بلند شو برویم جلوتر!«
به اولین خاکریز که رسیدیم، آفتاب کاملاً پهن شده بود. جنازه عراقى‏ها، حال آدم را به هم مى‏زد. تاب دیدن آن‏ها را نداشتم. به دستور حاجى، من با نیروها ماندم و حاج بصیر به نقطه دیگرى از محور رفت. بین من و حاجى بصیر جدایى افتاد. یکى از بچه‏ها گفت: »آقا سید، آن‏طرف، یک دستگاه تانک بى‏حرکت افتاده.«
گفتم: »کى هست که تانک‏سوارى بلد باشد؟«
یکى از بچه‏ها گفت: »من.«
به اتفاق همان برادر افتان و خیزان طورى که نکند عراقى‏ها آن را تله کرده باشند. به آرامى وارد آن شدیم سوت و کور به نظر مى‏رسید. آن برادر که او را نمى‏شناختم رانندگى آن را به عهده گرفت و من هم پشت کالیبر 50 نشستم و به سوى جاده آسفالته حرکت کردیم. در حال پیشروى، تک‏تیرانداز عراقى را دیدم که گروهى از بچه‏ها را هدف گرفته است. ماشه کالیبر 50 را که فشار دادم، سنگر عراقى در میان دود و غبار به هم پیچید. پشت سر آن به شدت شروع به تیراندازى کردم و تعدادى از سنگرها را زیر آتش گرفتم. حال عجیبى داشتم. به سرعت داخل تانک خزیدم و به کسى که راننده تانک بود، گفتم: »برادر، اسمت را نگفتى.«
گفت: »حمید.«
- آقا حمید، لطفاً بایست.
- گلوله‏گذارى بلدى؟
- آره.
- پس چرا معطلى؟
بلافاصله با هم گلوله‏گذارى کردیم و با تیر مستقیم تانک، امتداد جاده آسفالته را در هم کوبیدیم. یک دستگاه آیفاى عراقى آتش گرفت و با این کار تا حدودى روحیه بچه‏ها تقویت شد.
لحظاتى بعد، بچه‏هاى هوانیروز از راه رسیدند و عقبه دشمن را با موشک‏هاى هوا به زمین و کالیبر مورد حمله قرار دادند؛ اما حضور پر تعداد هواپیماهاى جنگى دشمن اجازه مانور بیشتر را به بچه‏هاى هوانیروز نداد.
بوى باروت، همه جا را فرا گرفته بود. به خاطر شتاب زیاد هنگام سوار شدن به تانک، بى‏سیم‏چى‏ام را جا گذاشته بودم و از این‏رو هیچ اطلاعى از روند عملیات در محورهاى دیگر نداشتم.
ساعت 8 صبح را نشان مى‏داد که آویش - از گردان مالک - مثل فرشته نجات از راه رسید و موقعیت عملیات را برایم کاملاً تشریح کرد. سپس از من خواست که به سمت خاکریزهاى ساقط شده حرکت کنم. آن‏گاه خود در حالى که سوار بر تانک عراقى بود، به سوى شهادت شتافت.
درگیرى در دو سوى خاکریز به اوج خود رسیده بود. از این‏که دشمن را در مرحله اول عملیات تا حدودى به عقب رانده بودیم، خوشحال بودیم. پشت خاکریز، عده‏اى سنگر گرفته بودند. جان‏پناه خوبى بود تا تجدید قوایى کنیم. از نیروها سراغ اسماعیل خوش‏نما را که معروف به اسماعیل چریک بود، گرفتم. موقعیت‏اش را پیدا کردم و خود را به او رساندم و تا بعدازظهر در کنارش بودم. اندوهى که در چهره اسماعیل دیده مى‏شد، فهمیدم که یا عملیات به اهداف خود نرسیده یا دوستان زیادى از ما به شهادت رسیده‏اند، به او گفتم: «اسماعیل جان، چه خبر؟»

در حالى که خسته و دمق بود، گفت:«هیچى ... »
گفتم: «چطور؟» گفت: «هم عملیات به اهداف خود نرسیده و هم بچه‏هاى زیادى شهید شده‏اند ...»
بچه‏هاى زیادى به شهادت رسیده بودند. از واحد خودمان، دوستانى چون: موسى احمدى، صمد طالبى، مهدى عربیان، محمدزاده و ...
آفتاب به سمت افق مغرب در حال پیشروى بود؛ اما ما سر جایمان مانده بودیم. جان‏پناه مناسبى گیر آوردم و حدود یک ساعت خوابیدم. ناگاه از شدت انفجار از خواب برخاستم. گفتم: »چه خبره؟« گفتند: »عراقى‏ها دوباره شروع کرده‏اند.« در همین حین خبر رسید که على نقى اباذرى - فرمانده گردان عاشورا - و اسماعیل چریک - فرمانده گردان ابوالفضل‏علیه السلام - زخمى شده‏اند و حال‏شان وخیم است.
امدادگرها آمدند و این دو نفر را به عقب منتقل کردند. دوباره حاج حسین بصیر را پیدا کردم. وضعیت عملیات طورى شده بود که فرماندهى مصلحت نمى‏دید نیروهاى تازه نفس را وارد صحنه کند. از این‏رو شمار نفرات‏مان خیلى کم شده بود. خود را فوراً به کنار حاجى رساندم و به بردار مجید قلى‏پور(56) - از نیروهاى واحد که دستیار حاجى بود - گفتم: »تو را به خدا به حاجى بگو برود به عقب ...«
وضعیت روحى بچه‏ها خراب بود. از نوع آتش‏بارى دشمن فهمیدم که قصد شوم دیگرى دارد. صداى شنى تانک‏هاى دشمن به گوش مى‏رسید و این نشان از ضد حمله شدید آنان مى‏داد. آقا مرتضى پشت بى‏سیم مرتب از ما مى‏خواست که آرام آرام عقب‏نشینى کنیم. علت اصلى این بود که ما موضع دفاعى‏مان را هنوز تثبیت نکرده بودیم. همچنین آقا مرتضى از حاج حسین خواست که فوراً به عقب برگردد. به هر قیمتى بود، حاجى را سوار قایق کردیم. به سکاندار گفتم که حاج حسین را یکراست به سنگر فرماندهى ببرد. وقتى حاجى رفت، خودم برگشتم. اولین کارى که کردم، جمع‏آورى نیروهاى پراکنده بود. در پشت خاکریز، آن‏ها را توجیه کردم و جاى هر یک از نیروها مثل تیربارچى و آر پى جى‏زن را مشخص کردم. بچه‏هایى که جلوتر از خاکریز رفته بودند، مثل برگ‏هاى پاییزى نقش بر زمین شده بودند.
ساعت 3 بعدازظهر دستور عقب‏نشینى به صورت جدى صادر شد. براى لحظه‏اى بالاى خاکریز رفتم تا در جریان وضعیت نیروهاى جلو )دشمن و خودى( قرار گیرم. وقتى چشمم به درون کانال افتاد، بچه‏هاى خودى را دیدم که سرگرم جنگ تن به تن با دشمن هستند. از بالاى خاکریز پایین آمدم. با فرماندهى صحبت کردم و درخواست آتش کردم. در همین حین، برادر یحیى خاکى و هادى بصیر - فرمانده و معاون گردان یا رسول‏الله‏صلى الله علیه وآله - و برادر غلامرضا بابایى را دیدم که به طرف ما مى‏آمدند. با دیدن ایشان که هر سه نفر جزء فرماندهان دلیر و بى‏باک لشکر بودند، حال و روز روحیه ما بهتر شد.
چند دقیقه‏اى از آمدن آن‏ها نگذشته بود که از تداوم صداى شنى تانک‏ها فهمیدم دشمن مقاومت بچه‏هاى ما را در جلوى خاکریز درهم شکسته. بعضى از بچه‏ها که هنوز نیمه جانى در بدن داشتند، با نزدیک شدن تانک‏ها با فریادهاى »یا حسین«، »یا زهرا« و »یا مهدى« تقاضاى کمک مى‏کردند. نداى آن‏ها آن‏قدر دلخراش و جگرسوز بود که اگر بر سینه البرز اصابت مى‏کرد، آن را متلاشى مى‏کرد. در خود گم بودم که بى‏سیم‏چى به طرفم دوید و گفت: »سید ... سید ... پیام ...«
دهنى را گرفتم. آقا مرتضى بود گفت: »که هر چه سریع‏تر نیروها را به عقب هدایت کنیم.« به آرامى گفتم: «آقا مرتضى، بچه‏ها به مبارزه راضى اند. آن‏ها جان‏شان را در کف گرفته‏اند تا از شرف ملت دفاع کنند.»
با صداى انفجار شدیدى در نزدیکى‏ام، ارتباطم با فرماندهى لشکر قطع شد. نیم نگاهى به ساعتم انداختم. ساعت نزدیک چهار بعدازظهر بود. نیروهاى جلوى خاکریز همگى به شهادت رسیده یا به اسارت درآمده بودند. از نیروهاى این سوى خاکریز نیز عده‏اى زخمى شده بودند و بعضى از شدت خون‏ریزى آب مى‏خواستند.
دشمن کم کم به پشت خاکریز رسیده و در صدد بود تا غافلگیرمان کند. از زاویه‏اى مناسب توانستم عراقى‏ها را با دوربین ببینم. کماندوهاى ورزیده ارتش عراق بودند که با قد دراز و بدن گوشتالو! موضوع را به برادر بابایى گفتم. پس از آن بابایى با بى‏سیم با فرماندهان صحبت کرد. آقا مرتضى وقتى فهمید بابایى هم با ماست، گفت: «برادر غلامرضا، هر چه سریع‏تر به عقب برگردید! چون تمامى محورها عقب‏نشینى کرده‏اند. اگر شما هم نیایید، حتماً اسیر مى‏شوید و کارى هم از دست ما ساخته نیست!»
به تدبیر بابایى، مجروحینى را که مى‏توانستند با پاى خود راه بروند، یکى یکى به سمت عقب هدایت کردیم. پس از رفتن زخمى‏ها، ما مانده بودیم و دست‏هاى تهى از مهمات. دشمن به شدت کلیه مسیرها و عقبه ما را مى‏کوبید. آفتاب به سمت افق‏هاى دور پر کشیده بود و دشمن براى ما این‏که مورد شبیخون نیروهاى ما قرار نگیرد. مدام بر سرمان آتش مى‏ریخت.
سینه‏خیز و درازکش بودم که نارنجکى در آن سوى من و بچه‏ها فرود آمد. عده‏اى از بچه‏ها زخمى شدند و یکى دو نفر هم به شهادت رسیدند. خیلى متأثر شدم. حس عجیبى به من دست داده بود. من هم براى تلافى نارنجکى به طرف عراقى‏ها پرت کردم که لاشه‏هاشان را به هوا برد. دشمن براى این که ردّ گم کند، کلوخ پرتاب مى‏کرد. ما هم که دست آن‏ها را خوانده بودیم. فوراً موضع‏مان را عوض مى‏کردیم. همین باعث شد که مخفى‏گاهشان لو برود.
تاریکى و ظلمت بر فضاى جزیره حکم‏فرما شده بود. برادر میرشکار که با گردان تحت‏امرش در قسمت شمالى جزیره ام‏الرصاص موضع گرفته بود، از ناحیه گردن به سختى مجروح شده بود. این موضوع بر نیروهاى تحت‏امرش اثر منفى گذاشته بود. با مشورت بابایى، خاکى و بصیر تصمیم گرفتیم به این موضع پایان دهیم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که عقب‏نشینى را جدى بگیریم.
به دستور بابایى، من و برادر حمید - از بچه‏هاى واحد - خود را به محور میرشکار که در چند صد مترى ما قرار داشت، رساندیم. به نیروهاى باقى‏مانده دستور دادم به محض ریخته شدن آتش حمایت از سوى نیروهاى خودى، از راه نخلستان به عقب برگردند. با آقا مرتضى هماهنگ کردم و رفتم روى فرکانس ادوات لشکر. دیرى نپایید که با گراى من، دشمن در میان خرمنى از آتش در پشت خاکریزها گرفتار شد. در همین لحظات، بچه‏هاى سالم، نیروهاى زخمى را بر شانه‏هاى خود کشیدند و به عقب رفتند. خوشبختانه در مسیر نخلستان، بچه‏ها به یک نفربر سالم عراقى برخورد مى‏کنند که برادر حمید آن را به راه مى‏اندازد و با سوار کردن مجروحین تا اسکله مى‏روند، پس از رفتن آن‏ها تصمیم گرفتم به محور خود بر گردم. شب به نیمه نزدیک شده بود. هواى نخلستان سرد بود و ستاره‏ها در آسمان اردو زده بودند: جنازه‏هاى مطهر شهدا در پرتو نور ستاره‏ها سوسو مى‏زدند. شاید براى هر شهیدى که بر زمین افتاده بود، ستاره‏اى در آسمان متولد شده بود؛ ستاره‏اى که تا دنیا، دنیاست، هرگز خاموش نمى‏شود.
خمپاره‏اى نزدیک ما منفجر شد و بى‏سیم‏چى‏ام را زخمى کرد. خوشبختانه مجروحیت‏اش زیاد نبود و مى‏توانست با من بیاید. به او گفتم اگر نمى‏تواند، راه نخلستان را بگیرد و به عقب برود؛ اما او قبول نکرد. در فرصت مناسب، جاى زخم دستش را باندپیچى کردم. دوباره به بابایى و بصیر و خاکى رسیدم و شرح ماوقع را گفتم.
بابایى از من تشکر کرد. به بابایى گفتم: «نمى‏شود همین‏طورى بمانیم و تک تک شهید بشویم.»
گفت: »پس چه کار کنیم؟«
گفتم: »شما فرمانده ما هستید. پیشنهاد مى‏کنم بچه‏ها را مجدداً سازماندهى کنید تا به دشمن خودى نشان بدهیم.«
نیروها را جمع‏آورى کردیم. تعدادمان کمتر از صد نفر بود. به همه نیروها اعلام کردیم که با تک‏رگبارهایى که ما مى‏زنیم، شما جمعى تکبیر بگویید.
لحظاتى نگذشت که صداى غریو « الله‏اکبر» در منطقه طنین‏انداز شد. نیروهاى دشمن همین که صداى الهى بچه‏ها را شنیدند، مثل موش صحرایى از لابه‏لاى خاکریزها به عقب برگشتند؛ با این تصور که نیروهاى ایرانى حمله‏اى دیگر انجام داده‏اند. در لابه‏لاى تکبیر بچه‏ها صداى بى‏سیم‏چى را شنیدم که گفت: «برادر حسینى، فرماندهى لشکر با شما کار دارند.»
دهنى را گرفتم. آقا مرتضى مى‏گفت: «سیدحبیب، چرا این قدر با تأخیر دهنى را گرفتى. مشکلى پیش آمده؟ »گفتم: «نه! »
با عجله به من فهماند که دهنى بى‏سیم را به بابایى بدهم.
وقتى بابایى دهنى را گرفت، آقا مرتضى گفت: «براى آخرین بار مى‏گویم لشکرهاى سمت چپ و راست عقب‏نشینى کرده‏اند ... سعى کنید هر چه سریع‏تر منطقه را ترک کنید. دشمن به صورت گاز انبرى در حال پیشروى و دورزدن جزیره است.» اگر چه برادر بابایى با مهارتى که داشت، دشمن را غافلگیر کرده بود، اما مهمات ما ته کشیده و رکود حملات از ناحیه ما باعث شده بود که دشمن به راز تکبیر ما پى ببرد. از این‏رو دوباره شروع کرد به پیشروى. ساعت 11 شب را نشان مى‏داد. تمامى موجودى مهمات ما چند نارنجک و چند خشاب تیر کلاشینکف بود. بعد از بررسى اوضاع، تصمیم نهایى را براى عقب‏نشینى گرفتیم. پیش از عقب‏نشینى، تانک عراقى را که به غنیمت گرفته بودیم. با نارنجکى از کار انداختیم. من جزء نفرات آخرى بودم که از کانال عبور مى‏کردم. در میان کانال، مجروحان زیادى به چشم مى‏خوردند. صداى ناله‏شان دل آدم را به درد مى‏آورد. وقتى متوجه مى‏شدند در حال عقب‏نشینى هستیم، دستان خود را قفل پاهاى‏مان مى‏کردند و با عجز و التماس از ما مى‏خواستند آن‏ها را هم ببریم. یکى از مجروحین که تیر کالیبر به پاهایش اصابت کرده بود، به من که آخرین نفر گروه عقب‏نشینى بودم، التماس فراوانى کرد و گفت: «تو را به خدا مرا به عقب ببر ... آخر من شش تا بچه دارم. نگذار آن‏ها یتیم شوند. خودت مى‏دانى اگر عراقى‏ها بریزند بالاى سر ما، به همه ما تیر خلاص مى‏زنند»
دلم به درد آمد و گفتم: «بلند شو برویم!»
جفت پاهایش تیر خورده و استخوان‏هایش را شکسته بود. گفتم: «برادر، اگر مى‏توانى راه بروى و به من تکیه کنى، بیا ببرمت!» وقتى متوجه شد که نمى‏توانم او را با خودم ببرم، نومیدانه گفت:«پس من چه کنم؟! » گفتم:  «همین کانال را بگیر و سینه‏خیز بیا ... ما ان‏شاءالله با نیروهاى جدید مى‏آییم و شما را به عقب مى‏بریم.»
آتش بى‏امان دشمن هر لحظه بیشتر مى‏شد؛ طورى که به فاصله کمى از ما، نخل‏هاى ایستاده جزیره نصف مى‏شدند و مى‏افتادند. صحنه عجیبى و وحشتناکى بود. خودمان را به ساحل اروند رساندیم. هیچ قایقى نمى‏توانست به ساحل جزیره بیاید. دشمن دیوانه‏وار رودخانه را مى‏کوبید. براى آخرین بار با بى‏سیم با آقا مرتضى ارتباط برقرار کردم و گفتم: »ما به ساحل رسیده‏ایم؛ اما هنوز عده‏اى از بچه‏هاى مجروح در جزیره منتظر کمک هستند.«
آقا مرتضى گفت: «اگر امکان دارد، آن‏ها را هم به عقب برگردانید.»
در حالى که لب‏هایم از اندوه مى‏لرزید، گفتم: «آقا مرتضى، دشمن جزیره را به آتش کشیده ... با وضعى که براى ما پیش آمده، به هیچ‏وجه امکان بازگرداندن مجروحان نیست.»
پس از آن، ارتباطم قطع شد.
لحظاتى بعد، قایقى از بچه‏هاى لشکر امام حسین‏علیه السلام که براى بردن حاج حسین خرازى آمده بود، در کنار اسکله جزیره پیدایش شد. از دور برایش دست تکان دادیم. خودش را به ما رساند. سراغ حاج حسین را از ما گرفت. خوشبختانه حاج حسین قبلاً از جزیره خارج شده بود. سکاندار وقتى این خبر را شنید، تصمیم به بازگشت گرفت. گفتم: «کجا ...؟»
با لهجه اصفهانى چیزهایى را گفت که من نفهمیدم. با نهیب به او گفتم: «یالاّ ما را سوار کن به آن‏طرف ببر!»
تا خواست از سوار کردن ما طفره برود، سلاحم را به طرفش گرفتم، گفتم: «اگر ما را سوار نکنى، مى‏زنمت.»
هراسان گفت:«پس معطل چى هستید ... سوار شوید. »
از جزیره فاصله گرفتیم. آن‏قدر خستگى بر ما چیره شده بود که حتى ناى ایستادن در قایق را نداشتیم. به سکاندار گفتم که ما را به سمت اسکله لشکر 25 ببرد؛ اما او گفت که مسیر را بلد نیست. گفتم: «من راهنمایى‏ات مى‏کنم.»
آتش شدید دشمن همچنان روى اسکله و مسیرى که فرماندهى عملیات در آن مستقر بود، مى‏ریخت؛ اما اهمیتى نداشت. رسیدیم زیر پل. بر و بچه‏هاى فرماندهى عملیات و لشکر آن‏جا مستقر بودند. ساعت 12 شب را نشان مى‏داد. طوسى و قربانى با دیدن ما آمدند. در حالى‏که خاکسترى از اندوه در چشمهاى‏شان نشسته بود، ما را در آغوش گرفتند و به سمت فرماندهى بردند. به آقا مرتضى گفتم: «اگر حاج حسین خرازى را دیدى، از او تشکر کن ... چون اگر این برادر نبود، ما الان در جوار برادران عراقى دست بسته نشسته بودیم.»
آقا مرتضى که خودش اصفهانى بود، از آن برادر با لهجه اصفهانى غلیظ تشکر کرد. پوتین‏هایم را درآوردم. انگار سنگینى تمام دنیا از دوشم برداشته شد. خستگى، تمام توان ما را گرفته بود. من و بابایى پیش آقا مرتضى ماندیم و نیروهاى همراه ما خود را به سنگرهاى مجاور رساندند. پاى‏مان که به سنگر باز شد، بى‏حال نقش زمین شدیم. برادر طوسى، سرم را روى زانوى خود گرفت و آرام آرام غذا در دهانم ریخت. دوستانى که آن‏جا بودند، بسیار متأثر بودند. دیگر هیچ نفهمیدم و به خواب عمیقى فرو رفتم.
فلق در حال شکفتن بود که دستى گرم بر شانه‏هایم لغزید و آن را تکان داد. وقتى فهمیدم مرا به نیایش صبحگاهى دعوت مى‏کند، فوراً برخاستم.
نخلستان در هاله‏اى از مه رفته بود. چشم، چشم را نمى‏دید. بعد از خواندن نماز صبح، با این‏که خسته بودم و سرم در بسترم سنگینى مى‏کرد، نخوابیدم. در حالى‏که غبار غم در چهره‏ام نشسته بود، در نخلستان شروع به قدم زدن کردم. چهره بچه‏هاى مجروحى که دیشب در کانال دست و پا مى‏زدند و امکان یارى‏شان نبود، چون دشنه‏اى در مغزم فرو مى‏رفت. نخل‏ها را بغل مى‏کردم و مى‏گریستم. سرماى هواى صبحگاهى نخلستان، پوست را مى‏ترکاند و در استخوان نفوذ مى‏کرد. صداى غرش توپ‏هاى خودى و دشمن هنوز نخوابیده بود؛ اما دیگر چه اهمیتى داشت؟ به یاد آخرین حرف آن مجروحى که شش فرزند داشت، افتادم: «برادر خودت مى‏دانى اگر عراقى‏ها بالاى سر ما برسند، به همه ما تیر خلاص مى‏زنند ...» صداى هق هق گریه‏ام بلند شد.
پهن شدن سفره روز در میان نخلستان، نشان از بالا آمدن آفتاب مى‏داد. صداى غرش شدید هواپیماهاى دشمن در نخلستان پیچید. خیلى وحشتناک بود. اما از آن‏جا که منطقه در پرده‏اى از مه استتار شده بود، هیچ هدف مشخصى نیافتند و گورشان را زود گم کردند.
به مقر فرماندهى برگشتم. بعد از صبحانه همچنان صداى هواپیماهاى دشمن به گوش رسید. با گزارش بچه‏هاى ش. م. ر فهمیدم که دشمن نخلستان را بمباران شیمیایى کرده است؛ اما از آن‏جا که امدادهاى غیبى همواره پشتیبان رزمندگان اسلام بود، تراکم مه جلوى نفوذ گازهاى سمى را گرفته و مکر دشمن را به خودش برگردانده بود.
برادر طوسى و آقا مرتضى صبح زود زده بودند بیرون. نمى‏دانم کجا؛ شاید نزد آقا محسن به قرارگاه رفته بودند.
یک بار دیگر من مانده بودم و داغ هجران یاران و ...
بنا بر این گزارش کتاب "ستاره شمالی"، به قلم "سید ولی هاشمی" شامل خاطرات سیدحبیب‌الله حسینی از فرماندهان لشکر 25 کربلا و از اهالی روستای ورکلا شهرستان ساری است.
پایان پیام/


 

کد خبر 294631

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha