غروب شمس آل احمد

شاید خیلی ها او را به واسطه جلال بشناسند، به واسطه کسی که در نثر دستی دیگر در آستین داشت، دستی که مدیر مدرسه و انشاءهای دیگر را می نوشت، شاید این بخشی از حقیقت باشد اما همه حقیقت نیست.

شمس آل احمد را سالهای، خیلی دور در یک برنامه تلوزیونی دیده بودم پیرمردی با موهای سفید که بر شانه هایش ریخته بود. اولین بار بود او را و آن شمایل را می دیدم. برایم جای شگفتی داشت هم آن قیافه جذاب و هم آن اسم پر مطنطن، و تا آن زمان نام جلال را نشنیده بودم.

 

سالها در حوالی غروب زندگی می کرد، شاید بعد از جلال به دور از هر حاشیه غروب را در جستجو بود تا اینکه شب گذشته برای همیشه به طلوع و تلألو خود پایان داد و به شامگاه در گذشتگان پیوست.

 

جلال برایش سوای یک برادر بود، بارها در نوشته هایش طوری از جلال در گذشته می نوشت که انگار چیزی ماورایی، چیزی که هرگز به زمین متعلق نبود را از دست داده است، اما بر خلاف خیلی ها که می گفتند شمس در سایه جلال می درخشید،چنین نبود شاید این مسئله مهم ترین دلیل گوشه گیری او از مجامع رسانه ای و ادبی بود شمس هیچ گاه معطوف برادر نبود . به موازاتش حرکت می کرد بی آنکه از برادر غافل شود، در سایه اش نرفت.

 

شوری در سر داشت که از جنس شور جلال نبود،جلال همه جا بود و هیچ جا نبود جلال می نوشت و رسانه ای اش می کرد آنقدر شور داشت که زندگی را پیش از تقدیر به پایان رساند. اما شمس هیچ جا نبود تا بتواند هر جایی که خواست برود، آرامش و سکوت، گزیده گویی و باز سکوت از ویژگیهای او بود.

 

پسر کوچک سید احمد اورازانی معروف به طالقانی، زمانی غروب کرد که خانواده اش بخشی از تاریخ معاصر ایران را تشکیل می دهند، پدری که در پامنار تهران امام جماعت مسجد محله بود و پس از آن رحل اقامت را در جوار حرم ملکوتی امام علی (ع) انداخت. مرگ برادر بزرگ در مدینه منوره و مرگ جلال، خیلی چیزهای دیگر مانند نوشته ها و سیماب های سیمین دانشور، همه اینها گوشه ای از تاریخ را در خود می پیچند.

 

پایان پیام/

کد خبر 3338

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha