مشکل در جدال با مدرنیسم است نه تجدد

خبرگزاری شبستان: تجدد یک امر صرفا بیرونی برای تمدن ما نیست، بلکه می‎تواند یک امر درونی باشد. لذا فرهنگ ما، تقابل سنت و تجدد نیست، بلکه تقابل سنت و مدرنیسم است.

به گزارش سروبس دیگر رسانه های خبرگزاری شبستان، روزه پژوهش در تاریخ اندیشه سیاسی یکی از موضوعات اصلی پژوهش در دانشگاه‎‎ها و مراکز پژوهشی است. با این حال، تعیین اینکه چه ‎چیزی اندیشه سیاسی قلمداد شود یا نشود، وابسته به پاسخ به پرسشی است که پاسخ آن را «فلسفه سیاست» ارائه می‎دهد. اگر همچون دیدگاه شرق‎شناسانه، اندیشه سیاسی را صرفا محدود به فلسفه سیاسی یونانی یا مدرن دنیای غرب بدانیم، اندیشه سیاسی مسلمین جز در مواردی که به این مبانی نزدیک شده است، دچار زوال انگاشته می‎شود. اما به‎نظر می‎رسد می‎توان با مراجعه مستقیم به متون اسلامی، اندیشه‎‎های سیاسی آن‎ها را تدوین و کشف کرد. موسی نجفی، در کتاب «مراتب ظهور فلسفه سیاست در تمدن اسلامی»، کوشیده است با مراجعه مستقیم به متون تمدن اسلامی، اندیشه‎‎های سیاسی تمدن اسلامی را فارغ از نگاه‎‎ها و رویکرد‎های شرق‎شناسانه طبقه‎بندی نماید.
به عقیده مولف، اندیشه سیاسی اسلام، با تاکید بر مقوله «عدالت»، همچون نوری است که به منشوری تابیده شده و مراتب مختلف آن در متون ده‎گانه تمدن اسلامی ظهور یافته است. این تجلیات ده‎گانه به‎عنوان «حکمت عملی»، «شریعت‎نامه‎ها»، «اندرزنامه‎ها، خردنامه‎ها، فتوت‎نامه‎‎ها و متون ادبی»، «سیاست‎نامه‎ها، دستورالوزرا و آثارالوزرا»، «سفرنامه‎‎ها و متون تاریخی»، «متون عرفانی، ذوقی و رسائل صوفیه»، «متون فلسفه تاریخ»، «متون کلامی»، «متون سیاسی‎نویسان و مصلحان اجتماعی» و «متون چندبعدی و چند روشی» مطرح شده و در هر بخش، یک یا چند مورد خاص به اقتضا بررسی شده است. مصاحبه محمدرضا قائمینیک، با تمرکز بر این کتاب صورت گرفته است.


شما در کتابتان متذکر شده‎اید که برخی نظریات در تحلیل تاریخ اندیشه سیاسی در تمدن اسلامی، ماده را از تمدن اسلامی گرفته و صورت یا قالب را از جایی دیگر می‎گیرند و این عامل سبب می‎شود در تحلیل اندیشه سیاسی تمدن اسلامی به راه ناصواب بروند. امکان دارد این مسئله را تشریح کنید؟
پاسخ به پرسش شما، چند مقدمه دارد. نکته اول اینکه در کشور ما، برخی از کسانی که به اندیشه سیاسی اسلام می‎پردازد، معمولا تحت تاثیر یک دیدگاه شرق‎شناسانه در مورد تمدن اسلامی قرار دارند. این دیدگاه، تقسیم‎بندی‎‎هایی را راجع به دوره‎‎های تمدن و اندیشه اسلامی ارائه می‎دهد که تقسیم‎بندیِ واقعی و مبتنی بر اندیشه اسلامی نیست، بلکه بیشتر کپی‎برداری از اندیشه سیاسی غرب است و با این رویکرد به بحث‎ اندیشه‎‎های اسلامی وارد می‎شوند. نکته دوم اینکه در مطالعه اندیشه‎‎های متفکران مسلمان، برخی به‎جای پرداختن به منابع اصلی، از همین منابع شرق‎شناسانه استفاده می‎کنند. به‎عنوان مثال، به‎جای اینکه آراء ابن‎خلدون را از خودِ مقدمه بخوانند، از آثار ابنخلدون‎شناسان بهره می‎گیرند. البته استفاده از آثار ابنخلدون‎شناسان اشکالی ندارد، اما استفاده از منابع اولیه اولویت بیشتری دارد. این نکات در بسیاری از کتبی که در این مورد نوشته شده است وجود دارد؛ لذا در آن‎ها توفق دیدگاه شرق‎شناسی و اولویت تفاسیر دیگران نسبت به متن اصلی دیده می‎شود. من سعی کرده‎ام در کتاب «مراتب ظهور»، وارد متون اصلی بشوم. حدود 300 منبع که اغلب دست اول بودند، مورد بررسی قرار دادم و از راهی شروع کردم که راه شرق‎شناسان نبود. در ضمن کار متوجه شدم شرق‎شناسان و متاثران از آن‎ها، در تقسیم‎بندی این اندیشه‎‎های سیاسی، دچار یک اشکالی هستند و آن اینکه این متون را به چند گروه تقسیم کرده و سعی می‎کنند تمام اندیشه‎‎های سیاسی را در همین چند گروه خلاصه کنند؛ گروه‎‎هایی مانند شریعت‎نامهنویسی، سیاست‎نامه‎نویسی و نظایر آن‎ها که البته این تقسیم‎بندی‎‎ها نیز متاثر از اندیشه‎‎های غربی است. به‎نظرم، این دیدگاه دچار اشکال بود. در مواجهه با متن اصلی، متونی را یافتم که در قالب‎‎های تقسیم‎بندی اندیشه‎‎های سیاسی اصلا مورد توجه قرار نگرفته بود. با این مقدمات، می‎توان به پرسش شما پرداخت. وقتی در نوشتن تاریخ اندیشه سیاسی به این نکات تحقیقی متن‎گرا توجه نمی‎کنیم و آن‎ها را رعایت نمی‎کنیم، در زاویه ورود به متون و اندیشه‎‎های تمدن اسلامی یکسویه عمل خواهیم کرد. از این رو، تحلیل‎هایمان رنگ غربی می‎گیرد. افزون بر این، برخی مشخصا در تحلیل این متون که متعلق به تمدن اسلامی است، با استفاده از شاخصه‎‎های اندیشه غربی به تحلیل آنها می‎پردازند. از این رو، چنین تحلیل‎‎هایی نمی‎تواند به ماهیت اندیشه سیاسی اسلامی بپردازد.

آیا غلبه همین نگاه شرق‎شناسانه است که سبب می‎شود برخی یک دوره از تمدن اسلامی را دوره زرین و دوره دیگر را دوره زوال اندیشه سیاسی بدانند؟
بله، این دوره‎بندی‎‎ها متعلق به نگاه شرق‎شناسانه است. دوره افول و دوره طلایی‎، نسبت به خود غرب سنجیده می‎شود. اصلا ملاک افول، انحطاط و درخشش اندیشه چیست؟ به‎نظرم، آنها افول یا انحطاط یا طلایی بودن یک دوره را یا نسبت به یونان باستان و عصر جدید می‎سنجند یا با توجه به تاثیر و تاثری که بزرگان اندیشه اسلامی روی اروپایی‎‎ها گذاشتند ارزیابی می‎کنند. به‎عنوان مثال، ابنرشد در میان اندیشمندان اسلامی جایگاه خیلی بالایی ندارد. اما برای اروپایی‎ها جایگاهش خیلی ارجمند است. دلیل این مسئله ناشی از سنخیتی است که آراء او با خود آن‎ها دارد. ابن رشد فیلسوف مسلمان ارسطویی است و اروپاییان به وفور به او ارجاع می‎دهند و در حوزه پادوا و در رنسانس، تاثیر مستقیم و جدی داشته است. از این رو، ارجمندی او را با خودشان می‎سنجند. در صورتی‎که در حوزه اسلامی، ابنسینا یا فارابی یا بعد‎ها خواجه ‎نصیرالدین طوسی، هم در فلسفه و هم در اندیشه‎‎های سیاسی، خیلی مهم‎ترند. اما اروپاییان از آنجا که متون و اندیشه‎‎های اسلامی را در نسبت به خودشان می‎سنجند، به آن‎ها توجه زیادی ندارند. درحالی‎که اگر ما از منظر خودمان به این متون بنگریم، می‎توانیم نکات جالب توجهی را بیابیم.

یکی از متفکرانی که در تمدن اسلامی خیلی مورد بحث قرار گرفته است، ابنخلدون و کتاب «مقدمه» اوست. برخی معتقدند «مقدمه» ابن‎خلدون، به جهت آنکه در قرن هفتم به بعد مسئله انحطاط جوامع اسلامی را مطرح کرده است، استثنا محسوب می‎شود. نظر شما راجع به ‎جایگاه ابنخلدون در تمدن اسلامی چیست؟
این نگاه هم نگاه شرق‎شناسانه است که در کشور ما مطرح می‎شود. ابنخلدون در «مقدمه» می‎خواهد دوره‎ای از تمدن اسلامی را توضیح دهد که به‎لحاظ سیاسی با خلافت آغاز شده و به سلطنت تبدیل شده است. بله، درست است که نظریه ابن‎خلدون نظریه انحطاط است، اما این نظریه را باید در «درون» تمدن اسلامی مورد بحث قرار دهیم. بنابراین درست نیست که از نظریه انحطاط ابن‎خلدون برای تایید نگاه شرق‎شناسانه‎ استفاده کرده و تایید بگیریم و آن را نسبت به تمدن غربی بسنجیم. اینجا دو مسئله مطرح است. ابنخلدون انحطاط را به‎عنوان یک مسئله درون تمدن اسلامی نگاه می‎کند؛ انحطاطی که از درون خلافت و سلطنت به‎وجود آمده و زاییده شده است و اساسا ربطی به تمدن یونانی یا غربی ندارد. هرچند برخی از ابن‎خلدون‎شناسان معتقدند در پس این انحطاط، نوعی اعتلاء قرار دارد. افرادی که نظریه انحطاط ابن‎خلدون را آن‎گونه تفسیر می‎کنند، بیشتر به‎دنبال این هستند که این انحطاط را به‎گونه‎ای به وضعیتی که در اروپا پیش آمده مرتبط سازند. تمدن اسلامی را در این دوره با شاخص اروپا منحط بدانند و از این رو، ابن‎خلدون را نوعی استثنا قلمداد می‎کنند. البته من اسثتنا بودن ابن خلدون را از این زوایه نمی‎دانم. ابن خلدون یک فیلسوف تاریخ است و یک علم جدید تولید می‎کند. علم جدید ابن خلدون هرچند ترکیبی است و علمی تقریبا متفاوت با گذشته است، اما در هر صورت از نظر مواد، مواد آن از شریعت اسلامی است. ابنخلدون با تکیه بر مورخین قبلی، مثل مسعودی، طبری و دیگران، به یک ترکیب جدید دست زده است و به ایده‎‎های جدید رسیده و این‎طور نیست که جوهر علم جدیدش را که همان علم عمران است، هم از خودش ابداع کرده باشد. کسانی که ابن‎خلدون را با نگاه شرق‎شناسانه استثنا می‎کنند قصد دارند او را از دایره شریعت اسلام خارج بینگارند و از آراء او نوعی پوزیتیویسم یا علم تجربی نظیر علم جامعه‎شناسی آگوست کنت یا منتسکیو استخراج کنند. به‎عنوان مثال، به اشتباه می‎گویند ابن خلدون بهواقع منتسکیو یا کنتِ مسلمان است. آن‎ها ابن خلدون را در این چارچوب نگاه می‎کنند و نظریه انحطاطش را هم به ‎نظریه انحطاط جمهوری اسلامی در نسبت به غرب پیوند می‎زنند.

در کتاب «مراتب ظهور فلسفه سیاست»، متون اسلامی را در 10 دسته طبقه‎بندی کرده‎اید. از زاویه‎ای دیگر، این 10 دسته را در سه دسته تقسیم‎بندی کرده‎اید: متونی که مستقیم و صریح به اندیشه سیاسی می‎پردازند؛ متونی که تلویحا چنین ایده‎ای دارند و متونی که اشاره‎ای ندارند، اما امروز که به آن‎ها می‎پردازیم، متوجه می‎شویم اندیشه‎‎های سیاسی دارند. پرسش این است که آیا ظهور هر یک از این دسته‎بندی‎‎های سه گانه وابسته به دوره خاصی است؟
پاسخ به این پرسش شما نیازمند اشاره به پیش‎فرضی است و آن اینکه باید ببینیم اندیشه سیاسی در اسلام را چه کسانی نوشته‎اند؟ طبیعتا این متون را برخی افراد خاص نوشته‎اند. فقه را فقها نوشته‎اند. فلسفه را فلاسفه نوشته‎اند. عرفان را عرفا می‎نویسند. اما در این میان، چه کسانی متکفل سیاست هستند؟ حکام یا دانشمندان؟ ما می‎دانیم که حکام سیاست عملی داشته‎اند؛ اما جامعه اسلامی فقط به حکام زنده نیست. دانشمندان بزرگی داریم که در سیاست دخالت کرده‎اند. اینها چه‎ کسانی هستند؟ آیا یک طبقه خاص هستند؟ به‎نظر نمی‎رسد چنین باشد. در تمدن اسلامی، هم فیلسوف در سیاست دخالت کرده است و هم فقه در باب آن صحبت نموده. عارف یا متکلم هم چنین کار‎هایی انجام داده‎اند. به‎نظرم دلیل این مسئله تمایزی است که اسلام و مسیحیت در باب سیاست دارند و آن این است که اسلام با سیاست عجین بوده، درحالی‎که مسیحیت چنین نیست. اسلام نمی‎تواند خودش را از سیاست دور کند. بنابراین در بررسی متون تمدن اسلامی، ما با سه «لایه» مواجهه داریم: یک لایه، لایه مستقیم و صریح است. به‎عنوان مثال فقیه مستقیما می‎خواهد ببیند حکومت مشروعیت دارد یا ندارد؟ اما گاهی تلویحا اشاره می‎کند. به‎عنوان مثال وقتی شرایط، شرایط تقیه است. اما در برخی متون دیگر، می‎بینیم نه اشاره مستقیم و نه تلویحی وجود دارد، اما امروز که این متون را بررسی می‎کنیم، می‎توانیم بفهمیم قصد داشته چیزی را از اوضاع و روزگار خودش منتقل کند. به‎عنوان مثال در متون ادبی ما، این مسئله خیلی به‎وفور دیده می‎شود. ما وقتی این متون را می‎خوانیم، زمانه‎ای را شناسایی می‎کنیم که نویسنده به‎نحوی از زمانه‎اش نکته‎ای را به ما می‎گوید. حتی گاهی نویسنده قصد ورود به سیاست را نداشته است، اما نظیر فتوت‎نامه‎‎ها می‎توان نکته‎ای از آراء او که به اندیشه سیاسی اشاره دارد دریافت.

پس شما قائل نیستید که این سه لایه متاثر از دوره‎‎های مختلفی باشند؟
نه، اصلا چنین نیست. این مسئله وابسته به میزان دخالتی است که متون و نویسندگانشان در سیاست دارند. البته ممکن است در یک دوره تاریخی، یک نویسنده در ابتدا نوع مواجهه اول را برگزیند و بعدها، با تغییر شرایط، نوع دوم را انتخاب کند. به‎عنوان مثال فضا برای طرح مباحثی مناسب‎تر می‎شود. بنابراین این مسئله گاه در مورد یک متفکر، حالت رفت‎وبرگشتی دارد. مثلا عرفا اصلا در تاریخ کمتر به سیاست می‎پرداختند، اما شما در دوره صفویه شاهد هستید که صوفیه بر تخت سلطنت می‎نشیند. این‎ها طبیعتا با عرفای قبلی خیلی تفاوت دارند و این تفاوت حاصل یک سیر تکاملی بوده است.

اگر اجازه دهید، خارج از کتاب، اشاره‎ای هم به جنبش یا نهضت مشروطه داشته باشیم. شما از زبان برخی از علما، جنبش مشروطه را قدر مقدور می‎دانید و آن را پلی برای ر‎هایی از استبداد و رسیدن به حکومت دینی تلقی می‎کنید. درمقابل، برخی معتقدند در جریان مشروطه و طرح تجدد و عقلانیت ملازم با آن در ایران، زمینه‎‎های عبور از عصر انحطاط اندیشه و آغاز عصر نوینی در تاریخ اندیشه‎نویسی گشوده شده است. به‎عبارت دیگر، برخی معتقدند هرچند تجددخواهی در جریان مشروطه به‎صورت ناقص رخ داد، اما مسئله کنونی عصر ما با حضور تجدد در جریان مشروطه آغاز شده است. در مقابل، به‎نظر می‎رسد شما مسئله تاریخی‎ـ ‎هویتی
عصر ما را از صفویه آغاز می‎کنید. لطفا، در مورد این فرضیه توضیح دهید.
به ‎نظرم، پرسش ما ترکیبی از هر دو است. صفویه می‎تواند به‎عنوان دیدگاه سنتی ما تلقی شود و در عین حال، در آن تجددی وجود دارد که از درون سنت ما نشأت گرفته است. خود صفویه در خودش یک نوع تجدد دارد و تجدد بومی ماست؛ مشروطه ترکیبی از تجدد بومی ما و تجدد به معنای مدرنیزاسیون است و جامعه فعلی ما برایند هر دوی اینهاست. گاهی این امرِ نو و جدیدکه طبیعتا بخشی از آن مدرن است، براساس دوره مدرنیسم و مدرنیزاسیون توضیح داده می‎شود و گاهی خود این فرهنگ سنتی مولد یک بحث جدید است. باید توجه داشت تجدد یک امر صرفا بیرونی برای تمدن ما نیست، بلکه می‎تواند یک امر درونی باشد. لذا فرهنگ ما، تقابل سنت و تجدد نیست، بلکه تقابل سنت و مدرنیسم است.
این دو با یکدیگر، تفاوت دارند زیرا سنت ما فی‎نفسه قابلیت ایجاد تجدد را دارد. به‎عنوان مثال، انقلاب اسلامی حاصل همین تجدد است و از این رو، انقلاب اسلامی یک امرِ متجددانه و نو است، اما از دل سنت بیرون آمده. می‎دانید که انقلاب اسلامی یک انقلاب مدرن نیست، اما یک امر جدید است که از دل سنت ما بیرون آمده. البته این انقلاب از لایه‎‎های مشروطه نیز عبور کرده است. به این معنا، اگر انقلاب اسلامی می‎خواست قبل از مشروطه رخ دهد، به‎گونه‎ای دیگر رخ می‎داد. قطعا با شرایط زمانی و دوره‎‎های صد ساله گذشته نسبتی دارد و لذا متکامل‎تر اتفاق افتاده است.
برخی، تحت تاثیر لئو اشتراوس، معتقدند فیلسوفان، به‎دلیل آنکه در جامعه شریعت‎محور می‎زیسته‎اند، اندیشه‎‎های فلسفی خود را به‎صورت پنهان‎نگاری می‎نوشته‎اند. آیا ایده پنهان‎نگاری فقط مختص فیلسوفان بوده است یا در دیگر متون اندیشه سیاسی نیز مطرح است؟
به یک معنا، پنهان‎نگاری می‎تواند همان تقیه‎ای باشد که ما در متون خودمان داریم. اما این مسئله، هم می‎تواند مربوط به مردم باشد و هم مربوط به حکام. مثلا شیعیان، به‎خصوص در زمان خلافت، پنهان‎نگاری داشته‎اند، زیرا حکومت در دست سنیمذهبان بوده و باید پنهان‎نگاری می‎کرده‎اند. اما این دلیل بر این نمی‎شود که این‎ها از مردم غفلت کرده‎اند. این‎ها از مردم ترسی نداشته‎اند و اگر پنهان‎نگاری وجود داشته، به‎دلیل آن بوده که با آشکار کردن عقایدشان، با سیاست مسلط جامعه روبه‎رو می‎شده‎اند. به‎عنوان مثال، فقهای شیعه نسبت به خلفایی موضع‎گیری داشته‎اند که آن‎ها را غاصب خلافت می‎دانستند و با توجه به شرایط، اظهار عمومی نمی‎کرده‎اند.
فیلسوفان چطور؟
فیلسوفان هم همین‎طور بوده‎اند. فارابی هم شیعه است. ابن‎سینا هم که در دوره آلبویه می‎زیسته، به‎دلیل سازگاری آلبویه، اساسا توان بسط اندیشه‎اش را بیشتر داشته است و البته در مقابل ترکان سلجوقی، مجبور به پنهان‎نگاری می‎شود. حتی در مدینه فاضله فارابی، امام نقش قابل توجهی دارد. این‎ها با استفاده از زبان فلسفه، از سیاستِ زمانه که دایره خلافت است، خروج می‎کنند. گاه می‎توان امامت را صریحا در مقابل خلافت مطرح ساخت و گاه با طرح مدینه فاضله که با امام سنخیت بیشتری دارد تا با خلیفه، به چنین اقدامی دست زد. این کار، در حقیقت نفی خلافت است، اما با زبان فلسفه صورت می‎گیرد.

در آن دسته از متونی که صریحا به اندیشه سیاسی اشاره می‎کنند، حکمت عملی فیلسوفان و اندیشه سیاسی فقیهان مطرح است. به‎نظر شما، در دوره تمدن اسلامی، این دو دسته چه نسبتی با یکدیگر داشته‎اند؟
این‎ها هر کدام مستقل هستند و اساسا یکدیگر را نمی‎بینند. اما امروز، وقتی ما قصد بررسی آن‎ها را داریم، این ارتباطات را می‎بینیم. من در کتابم گفته‎ام این متون حاصل نوری است که به منشوری وارد شده. این نور واحد عدالت است که جوهر اندیشه اسلامی است و به رنگ‎‎های مختلف در آمده است. اگر این‎گونه بنگریم، این رنگ‎‎ها به یک چیز بر می‎گردد؛ علی‎رغم کثرتی که دارند، وحدت نیز دارند. البته شاید گاهی به مصلحت، مسئله مقداری متفاوت شود، اما آنقدر زیاد نیست که اندیشه‎ای نظیر ماکیاولی از درون آن بیرون آید. ما در هیچ جای اندیشه اسلامی، حتی در سیاست‎‎نامه‎ها، نظریه‎ای مانند ماکیاولی نداریم. ممکن است به اقتضاء شرایط، مثلا تقیه، یک ظالم یا حاکم را عادل خطاب کنند، اما هیچ‎گاه از خود مفهوم عدالت عدول نمی‎کنند. ممکن است برحسب شرایط، حاکم ظالمی را با عدل تطبیق دهند، اما هیچ‎گاه نمی‎گویند ظلم از عدل یا جنایت از صلح بهتر است. اساسا متفکر مسلمان نمی‎تواند چنین حرفی بزند اما می‎تواند بگوید فلان حاکمی که ظالم است، عادل است، یعنی صفات دروغین به او نسبت دهد، اما هیچ‎گاه نمی‎گوید او باید فلان جنایت را مرتکب شود؛ یا بگوید فلان حاکم حق جنایت دارد و عدالت هم نیاز ندارد. هیچ‎گاه در متون اسلامی به چنین مواردی بر نمی‎خورید. گاهی برخی از فقهای اهل تسنن، بالاخص در بحث امنیت، تاحدی پیش رفته‎اند، اما مخصوصا در تشیع، در تمام متون، از ادبی گرفته تا فلسفی و فقهی، عدالت سایه سنگین انداخته و هیچ کس هم از آن عدول نکرده است. برخی از فقهای اهل سنت در توجیه حکومت ظالمانه خیلی جلو رفته‎اند، اما باز هم همان‎ها مانند ماکیاولی سخن نگفته‎اند؛ یعنی از اساس منکر عدالت نشده‎اند.

در کتاب« مراتب ظهور فلسفه سیاست»، در ادامه بحث عدالت، به مسئله ولایت هم اشاره می‎کنید. آیا ولایت در همه این متون به یک نسبت است؟
خیر، به یک نسبت نیست، چون وقتی مسئله عدالت مطرح می‎شود، به تبع آن، این پرسش مطرح می‎شود که عدالت را چه‎ کسی باید اجرا کند؟ در تشیع، نمونه کامل امام معصوم و ولی خداست. این مسئله نه تنها در فقه شیعه بلکه در نزد بزرگانی مثل فارابی و مدینه فاضله و تقابلش با مدینه جاهله هم دیده می‎شود. یا به‎عنوان مثال، خواجه نصیرالدین طوسی از عادل اکبر، عادل اوسط و عادل اصغر صحبت می‎کند.

آیا نسبت پرداختن به مسئله ولایت یا عدالت با مسئله دخالت در اندیشه سیاسی یا ظهور اندیشه سیاسی در متون نسبتی دارد؟
حتما نسبت دارد. عدالت در سعادت است، در جوهر مدینه فاضله است. در نقد حکومت‎‎‎ها هم هست. نمی‎شود اندیشه سیاسی بدون عدالت مطرح شود. اندیشه اسلامی علم سیاست را از فلسفه سیاسی تفکیک نمی‎کند. همهجا ارزش‎محور است. ارزش عدالت جزو ارزش‎‎هایی است که در همه این‎ها دیده می‎شود و سیاست خارج از عدالت هیچ‎جا، حتی در دوره مغول که دوره بسیار خشنی است، هم دیده نمیشود و آرام آرام خودش را در متون نشان می‎دهد.*


*منبع: مجله پنجره

کد خبر 352022

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha