به گزارش سرویس دیگر رسانه های خبرگزاری شبستان، باد اومد گلها رو برد/ گرگ اومد گاوا و گوسفندا رو خورد/ تن صحرای بزرگ/ زیر بالاپوش برف/ سرد شد، یخ زد و مرد/ خونهها تاریک و دلگیر شدن/ گرگا از کوه سرازیر شدن/ کی دیگه میتونه از خونه پا بیرون بذاره؟ / کی میره گله رو از بالای کوه/ سوی پایین بیاره؟ / کیه گندم بکاره؟
پوریا سوری در ادامه یادداشت خود در شرق نوشت: سال اول راهنمایی بودم، معلم پرورشی ما سر کلاس که آمد، ایده یک گروه تئاتر را مطرح کرد و پروبالی به ما داد و آسمانی ساخت و ما ماندیم و دغدغه پرنده شدن. داوطلب برعهدهگرفتن مسوولیت گروه شدم.
از سالها قبل، فکر میکنم سوم، چهارم دبستان، پدرم کتابی رنگورو رفته به نام «حسنک کجایی؟» را که شاید تا چندسال قبل زیر خاک پنهان شده بود، دستم داده بود و به مرور برایم هجی میکرد که ظلم و سیاهی چیست، حضرت خورشید کیست و مسیر و راه آینده... در همان عوالم 8-9سالگی که آنقدرها سر در نمیآوردم از این دست موضوعات، کتاب را دوست داشتم، اوایل ریتم و آهنگش را و بعدترها مضمون آن و تحسینی که در دیگران بر میانگیخت، به نوعی خودم را شریک این ستایش میدیدم، انگاری دارند من را ستایش میکنند، خودم را جای «حسنک» میگذاشتم و قهرمان قصه میشدم، نه سوپرمن میشناختم و نه بتمن و نه مرد عنکبوتی! قهرمان من حسنک بود که میخواند «توی این سرما و سوز/ چه کسی ابرا رو جارو میکنه؟ / چه کسی برفا رو پارو میکنه؟ / چه کسی راه در ابرای پربرف سیاه وا میکنه؟ / کی میره خورشید و پیدا میکنه؟»... و من بودم که در جوابش میخواندم: من میرم خورشید و پیدا میکنم.
خلاصه آنکه ایده راهانداختن گروه تئاتر ختم شد به انتخاب آن کتاب برای اجرا. من و یکی، دوجین بچه 12، 13ساله، متن را برای اجرا در مسابقات دانشآموزی استان آماده کردیم و الی آخر. خود مصایب و عوالم آن اجرا داستانهای قشنگی دارد که نگو و نپرس! اما آنچه از پس آن اجرا برای من و چند تنی دیگر باقی ماند و هنوز هم با ما نفس میکشد، پیام آن متن بود که در زیست ما حضور و دمی جاودانه داشته و دارد، حضوری از جنس «امید» و نفسی از گوهر «فریاد».
امروز در لابهلای اخبار ریزودرشت، نام نویسنده «حسنک کجایی» را دیدم که از میان ما پر گرفته است.
بهعنوان آدمی که کارش ادبیات است و روزنامهنگاری، احساس خسران غریبی از مرگ او دارم. خصوصا اینکه او همین حوالی میزیسته و بیخبرانی چون من از او بیخبر. نکته آنکه این بیخبری مختص امروز و دیروز نیست، فراموشکارانیم که سر قول و قرارمان نمیمانیم و آنها که روزی دستگیرمان شدند را به گندمی فراموش میکنیم و میگذاریم در فضای بیخبری بپوسند.
بیتعارف میگویم که ادای دِین امروز من به هیچ کار نمیآید، فقط اعتراف به اشتباه ممکن است کمی از بار گناه بیخبریام بکاهد! (میبینید خودخواهی آدمی تمامی ندارد، مدام به فکر خودش است و فردایش که نکند حالِ بد امروز، تهماندهاش برای فردا بماند.)
آقای «محمد پرنیان» عزیز، عذر من را پذیرا باشید که این همه مدت از کنار جنگل «سیسنگان» گذشتم و ندانستم، راوی و معلم ذهن خورشیدستایم همان حوالی به کار دیروزش؛ معلمی مشغول است و به حسنکهای امروز راه خورشید را نشان میدهد.
ببخشید بیخبری مدعیانی که منم را و روحتان آرام، دلتان قرص که مخلوق شما «حسنک» در جان ما ریشه دوانده و هنوز از جُستن خورشید پا پس نکشیده است.
پایان پیام/
نظر شما