به گزارش خبرنگار شبستان، خرمشهر نخستین بار پای بمبها و خمپارههای عراقی را بر سنگ فرش آرامشش احساس میکند. شهر بندری زیبا با سوتهای کشتیهایش که آرامش را در شهر اعلام میکرد. موسوی با خانوادهاش دل در گرو شهرش دارد و دفاع از آن را واجب میداند. مهاجرت میکند، خانوادهاش را جابهجا میکند، شهر به شهر میرود، دوباره به خرمشهر بر میگردد. روزهای پرالتهاب 58 است و مردم لبریز از شادی و غرور پیروزی که اهریمن دامن کشان وطن را ترک میکند و اهریمنزادگان پردامن به جنوب وطن لشکر میکشد تا نهال نو بر کشیده انقلاب را شاخه بشکند و یا از ریشه در آورد. سعید موسوی در پشت دیوارهای شهر، دور بینوار لحظههای این سالها را ضبط میکند و مشاهداتش را از شهر تهران و سایر شهرستانها با ظرافت خاصی تحریر میکند.
کتاب پشت دیوارهای شهر، خاطرات از خرمشهر تا خرمشهر موسوی است که در چهار بخش از نگاه یک جوان 17 ساله خرمشهری بیان می شود. جنگ، تصرف خرمشهر و آوارگی، نامه های دوستانه و پیروزی، فصول مختلف این کتاب را شامل می شوند.
پشت دیوارهای شهر، زندگی را نقاشی میکند که آبهایش میسوزد و آسمانش زخمی است. پنجره و پردههای هم در شهر نمانده است تا وی از پشت آن به زیبا شهرش بنگرد، به ناچار از پشت دیوارهای شهر به آن مینگرد. در این نقاشی، جادههای غربت و هراس دوری از خرمشهر انتهایی ندارد. امروز موسوی چهل ساله است اما چشم دید او از خرمشهر زخمی و خرمشهر امروز دیدنی و شنیدنی است.
بچه ای که در سن 17 سالگی برای نام نویسی و آغاز درس و مدرسه به هنرستان می رود اما آنجا متوجه می شود که اوضاع عادی نیست و بعد از ساعاتی با حمله هواپیماها و توپخانه دشمن این اوضاع غیرعادی اتفاق می افتد و در واقع از آنجا این نوجوان 17 ساله خود به خود وارد مرحله تازه ای از زندگی اش می شود ، آن هم دیدن یک جنگ تمام عیار با تمام خشونت و بی رحمی هایش.
این پسر 17 ساله ، خاطراتش را به سرعت و به صورت کوتاه کوتاه و به شیوه مینی مال روایت می کند. در واقع فرصتی برای ایستادن درنگ کردن و فکر کردن ندارد . آنچه را که در لحظه می بیند بدون هیچ گونه آرایه ادبی یا قید و بندی روایت می کند و ما را در مواجه با یک جنگ تمام عیار قرار می دهد.
جنگ شروع می شود بعد از آن ابتدایی ترین چیزی که اتفاق می افتد کشته شدن و زخمی شدن و ویران شدن خانه هاست که این نوجوان 17 ساله با چشمان خودش می بیند و بعد آنها را مقابل چشمان ما قرار می دهد و ما قدم به قدم با آدمهایی که آنجا شهید می شوند، مجروح می شوند و خانه هایی که ویران می شوند رودررو می شویم و به عمق فاجعه پی می بریم.
31 شهریور 1359 ساعت 10 صبح. 17 سالگی ام را برمی دارم و می روم دم در هنرستان می گویم برای ثبت نام آمده ام سوم برق. مدیر و ناظم و تعدادی از معلمها می خندند. چیزی نمی فهمم به طرف مسجد جامع می آیم .
این کتاب به قلم سید سعید موسوی در 155 صفحه به زبان ساده و انسجام یافته به رشته تحریر در آمده است و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده و اکنون به چاپ سوم رسیده است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم: امروز برف بارید. اولین بار است که برف میبینیم. بچهها دیوانه شدند. صبح بلند شدند و دیدند همه جا سفید است. محوطه خوابگاه، درختها، کنار پنجرهها و دیوانه شدند. از اتاقها ریختند بیرون، دستها را به آسمان گرفتند و برفها را توی هوا خوردند.
در این کتاب می خوانیم : جاسم هیچ گاه به خرمشهر نرسید روی جاده اهواز به خرمشهر و پشت دیوارهای شهر به شهادت رسید و عمو صفر پدر پیر حمید هم خرمشهر را ندید,وقتی به او گفتند:
- عمو صفر خرمشهر آزاد شد!
خندید و بر زمین افتاد, هر چه تکانش دادند از جایش بلند نشد .
دکتر گفت : سکته کرده از خوشحالی!
اما من خرمشهر را دیدم راست می گویم.
من خرمشهر را دیدم
پایان پیام/
نظر شما