به گزارش سرویس دیگر رسانه های خبرگزاری شبستان، باقر رجبعلی در متن ارسالیاش به ایسنا، با عنوان «کشف پیشبینی انقلاب اسلامی در اولین داستان احمد محمود» مینویسد: به عنوان مقدمه عرض کنم: احمد محمود، نویسنده نامدار معاصر، اولین داستان کوتاه خود را در سال 1333 در شماره دوازدهم دوره چهارم مجله امید ایران منتشر میکند. او که نام اصلیاش «احمد اعطا» است این داستان را از ترس دوستانش که مبادا سر به سرش بگذارند، با نام مستعار «احمد-احمد» فرستاده است که با همین نام هم چاپ میشود، اما مسوولان مجله به او پیشنهاد میکنند برای دفعات بعد نام مستعارش را عوض کند چون نویسنده فوتشدهای به نام احمد موسوی بود که با نام مستعار احمد احمد مینوشت و صحیح نبود کس دیگری هم آن نام را داشته باشد.
نویسنده 23 ساله هم بلافاصله میگوید: باشد منبعد نام مرا بگذارید احمد محمود. آن داستانِ اول که با عنوان «صب میشه...!» چاپ شد و بعدها نه خود نویسنده آن را در کتابهایش آورد و نه هیچ کس دیگری (بهجز محققان و پژوهشگران احتمالی) آن را دید و دربارهاش حرفی زد، در میان گرد و غبار تاریخ گم شده و گهگاهی فقط اسم آن برده میشد. حال آنکه در این داستان، احمد محمود ضمن به دست دادن تصویری از بیعدالتیهای جامعه آن روزگار، از نشانهها و عوامل مذهبی برای رهایی از ظلم و ستم یاد میکند و داستان را با صدای الله اکبر که از فراز گلدسته مسجد در آسمان طنین انداخته، به پایان میرساند.
به این ترتیب و براساس تفسیر بلند اینجانب از این داستان در کتاب منتشرنشده «آنتولوژی اولین داستانهای نویسندگان ایران»، احمد محمود یک سال بعد از کودتای 28 مرداد، 9 سال قبل از 15 خرداد 42 و 24 سال قبل از انقلاب اسلامی ایران، در این داستان کوتاه به طرزی کاملا واضح و آشکار، انقلاب اسلامی را پیشبینی (یا آرزو) کرده و بنابراین میتوان او را اولین نویسندهای دانست که چنین عکسالعملی را در مقابل رژیم کودتا ابراز کرده است.
در کتاب «آنتولوژی اولین داستانهای نویسندگان ایران» متن کامل داستانها به همراه نقد و بررسی آنها آمده است که اگر وضعیت نشر بهبود یابد به زودی منتشر خواهد شد.
فعلا متن کامل تفسیر مربوط به اولین داستان احمد محمود (که اینجا فقط همراه با بخشهای مختصری از اصل داستان است) را در اختیار شما قرار میدهم تا بتواند نشاندهنده بخش ناگفتهای از آغاز نویسندگی احمد محمود به مخاطبان و علاقهمندان او باشد.
لازم به یادآوری است که بخشهایی از داستان که در این نقد و بررسی نقل شده، و حتی برخی غلطهای تایپی آن، عینا به همان شکل چاپشدهاش منتقل شده تا نوستالژی آن دوران حفظ شده باشد.
***
تفسیری بر داستان کوتاه «صب میشه!...» از احمد محمود
«صب میشه» داستانی است در حدود هزار و چهارصد کلمه. موضوع آن بیکاری مردی است به نام علینقی که کارگر ساختمان است و سه دختر و یک پسر دارد. دخترها در خانه هستند اما پسر که احمدک نام دارد «صب تا شب زیر دست اون خشتمال بیرحم جون میکنه، شب وقتی میاد دیگه نا نداره».
داستان از زمانی آغاز میشود که برای علینقی کار پیدا شده و او را به زندگی امیدوار کرده است: «صب میشه و من هم همونجا میرم، بیلو هم که درسش کردم، خب میشه باهاش کار کرد، خدا پدر «کل رمضون» را بیامرزه، راسی راسی چه آدم خوبیه، وقتی بهش گفتم کار برام پیدا شده اما بیلم خرابه دمش قاچ قاچ شده، گفت: بیارش من واست درسش کنم و هر وخت پول داشتی مزشو بده. حالا دیگه چاق شده، بیل خوبیه، یکعالمه خاک میشه باش بالا انداخت، گل هم خوب میشه باش درس کرد، منهم کار میکنم زحمت میکشم که اگه صاحاب خونه آمد و منو دید خوشش بیاد و به «اوسا» بگه هر روز اینو بیار همرات.... جا خودمو وا میکنم، آخه دیگه مردم، چقدر بیکاری، شکم که این حرفا سرش نمیشه، بچهها نون میخوان، لباس میخوان، زنم هم که دیگه رخت شوری نمیتونه بکنه، آخه اونم حق داره، مریضه...»
این فصل افتتاحیه داستان، ما را با موقعیت یک زندگی پر از گرد و غبار و توفانی، و چالشهای روحی روانی سکاندار آن آشنا میکند.
چیدمان کلمات در این آغاز اسفبار و در عین حال امیدوارکننده، چنان طبیعی و واقعی انجام گرفته که به تنهایی برای آشنا کردن خواننده با شخصیت اصلی داستان کافی است. یعنی بدون آن که برای شخصیتپردازی و فضاسازی داستان کوشش خاص و تأکید بیش از اندازهای صورت گرفته باشد (و کاملا مشخص است که این کلمات نمیتوانند از سوی نویسنده جوان آن دوران آگاهانه به کار رفته باشند)، طوری جوشیدهاند که در دل و جان خواننده نفوذ میکنند و او را در جغرافیای داستان قرار میدهند. این بدون شک از طبیعی بودن رفتار نویسنده در معارفه شخصیتهای داستان با قلمی مسلط بر پیچ و تابهای مسائل مورد نظر، نشأت گرفته است.
در بخش بعدی داستان یعنی بخش ورود به موضوع، ما با دغدغهها و نابسامانیهای روحی روانی علینقی آشنا میشویم. او که به همراه خانوادهاش شام را نان خشکیده با پیاز خورده و شکمش آب آورده است، با گلویی تلخ، زبانی باردار و ترکخورده و بدنی که همه جایش میخارد، به امید رسیدن «صبح» در رختخواب میغلتد و دائم مینالد که «چرا امشب صب نمیشه؟!!»
علینقی روی هم رفته، مرد امیدواری است زیرا در ابتدای داستان از زبان خود او خواندهایم که «صب میشه و من هم همونجا میرم» اما واقعیت چیز دیگری میگوید و همین است که او از آن مینالد و جمله «چرا امشب صب نمیشه؟!!» در لحظههای بیقراریاش بین خواب و بیداری بر زبانش جاری میشود.
تشنگی بیش از حد او در این دقایق مرگبار، و آب خواستنش از دختر، میتواند نماد عدالتخواهی و تأکید بر عطش فراوان برای چنین منظوری باشد. با این همه، به عنوان یک پیش فرض میتوان تصور کرد دلیل نابسامانی زندگیاش، خود او نیست، زیرا همانطور که میگوید، بیل سالمی دارد و میتواند کار کند. پس دلیل این نابسامانی، کژتابیهای جامعه است که او را به این روز انداخته است.
قبل از اینکه به مغایرت این نظریه با توجه به مسائل مطرحشده در مرحله بعدی داستان برسیم، لازم است به نگاه نویسنده که نگاهی سالم و منطقی است هم نظری بیاندازیم. یعنی به آن بخش از داستان که درست در لحظات بحرانی و تیرگی، صدای خروسی را از منزل همسایه درمیآورد! این در واقع آغاز آشنا شدن خواننده با رویکرد یک نویسنده تازهکار و جوان است که دارد به طور کاملا طبیعی و رئالیستی، وضعیتی از جامعه را عکاسی میکند اما تمام اختیار را به دوربین نمیدهد و خودش هم در عکسی که میگیرد مشارکت تام و تمام دارد، آن هم دخالت و مشارکتی نه فرمایشی و حزبی یا حتی عقیدتی، بل دخالتی کاملا طبیعی، واقعی و منصفانه، و دقیقا همانچه که هست و باید باشد.
همین است که نویسنده آزاد و جوان هنوز با افکار چپ و حزبی آشنا نشده، (که اگر آشنا میشد باید همه چیز را در نگرش از پیش تعیینشده انعکاس میداد)، صدای خروس را به عنوان عاملی (یا ندایی) که خبر از صبح و طلوع میدهد، میآورد تا گزاره «صب میشه!...» را تعمیم دهد و بر ادامه زندگی و جاری بودن آن تأکید کند. بنابراین آنچه را که هست و واقعیت دارد انعکاس میدهد و دخالتی هم اگر میکند، در جهت زندگی است: «علینقی ستارهها را از نظر گذراند و گفت: مث اینکه داره صب میشه؟... آهان، اون ستاره درشته که خوب نور میده وختی رسید اونجا اونوخت ثلث آخر شبه، وختی که آقای مومن نماز شب میخونن. خاک تو سرم، منکه نمیدونم، 45 سال از عمرم میره و هنوز یاد نگرفتم، آخه سخته، منه بیسوات که نمیتونم به این زودیا یاد بگیرم. اون شب آخونده که ریش سفیدی داشت و نور از صورتش میبارید چقد از خوبی نماز شب گفت. میگفت: «رزق و زیاد میکنه، کار و بار خوب میشه... چه شبی بود؟ ها... یادم اومد، شب احیا بود، که سحری دادن، چه غذای خوبی بود، پلو بود، خورشت قیمه هم بود، منم خوردم، تا بیخ گلوم. اونوخت دستمالو پر کردم برای بچهها. آب قیمه و روغن از سوراخای دستمال چکه میکرد. اون یارو که پهلویم نشسته بود، با اون چشای باباقوری حدقه در رفتش بمن نیگا میکرد. میخواس رسوام کنه. اما خودش بدتر کرده بود، یه بادیه به چه بزرگی پر کرده بود، همه ته دیگارو هم خودش ور داشت...»
در این بخش از داستان، ما با واقعیتهای دیگری سوای آن پیشفرض قبلی (که همه تقصیرها به گردن جامعه است) روبهرو میشویم. یعنی شخصیت اول داستان، تزلزل معیشتش را ناشی از سهلانگاری و بیتوجهی به فرایض دینی میداند اما ضمن این، به طور طبیعی اعتراض خودش را هم نسبت به عملکرد برخی آدمها در این زمینه ابراز میکند، یعنی وضعیتی که خودش میداند کوتاهیهایی کرده و کاملا آماده است همه آنها را (اگر بتواند از دستش برآید) جبران کند اما با دیدن رفتار همانهایی که میخواهند او را بابت این کوتاهیها رسوا کنند در حالی که خودشان رسواترند، دچار نگاهی متفاوت و سردرگم میشود.
نویسنده جوان با هوشمندی ذاتی (و شاید هم ناخودآگاه) این دوگانگی در رفتار برخی آدمهای مدعی را با اضافه کردن صحنهای دیگر از کژتابیهای زندگیاش پیوند میزند تا تصریح کند آن آدمهایی که خودشان بدتر میکنند، در جامعه مانند چه چیزهایی هستند که نمیگذارند آب خوش از گلوی زحمتکشانی مثل او پایین برود:
«...خوابش نمیومد. انتظار صبح را داشت. کلوخی زیر پهلویش زجرش میداد. بخاطرش اومد که چند بار به احمدک گفت... کلوخارو بکوبه، ولی نکرده. طفلک چه میتونه بکنه؟ صب تا شب که زیر دست اون خشتمال بیرحم جون میکنه، شب وقتی میاد دیگه نا نداره آخه مگر از دست یه بچه 10-12 ساله چی برمیاد؟ بذا نکنه، خودم میکنم، فردا وختی از سر کار اومدم اینجا رو صاف میکنم که دیگه این کلوخهای لعنتی بذارن شب راحت بخوابم...»
علینقی با این افکار امیددهنده، خودش را آرام میکند:
«دستاشو زیر سرش میذاره، چشاشو به اون ستاره درشته میدوزه. باز هم فکر میکنه: چه خوب شد که کار پیدا شد. چار تومن و پنجزار پول کمی نیست فردا شب سیراب میخوریم با نون سنگک...»
جمله «چشاشو به اون ستاره درشته میدوزه» در میانه این داستان جملهای کلیدی است و قرابت خود را با عنوان داستان (صب میشه) به وضوح عیان و دیدگاه پذیرشی نویسنده را برملا میکند.
چنین جملاتی معمولا از نویسندگانی که ذاتا نویسندهاند (اغلب هم به طور ناخودآگاه) میجوشد و در داستان جاری میشود. شاید این را بسیاری از منتقدان که معتقدند هر کلمهای در داستانها باید آگاهانه و براساس پیشزمینه خاصی آورده شود نپسندند، اما به واقع بسیاری از منتقدان واقعبین که خودشان هم دستی به داستان و رماننویسی دارند اعتراف کردهاند که بسیاری از کلمات و جملات داستانهایشان خودجوش بوده و به طور طبیعی نازل شدهاند و اتفاقا همان کلمات و جملات بودهاند که از سوی بسیاری منتقدان دیگر با تعبیرها و تفسیرهای متفاوت و شگفتانگیز روبهرو شدهاند.
از اینها گذشته معمولا در داستانهای تکنیکمحور و مدرن و پستمدرن است که رایج شده نویسنده کلمات را مهندسی کند، وگرنه در رمانهای عظیمی چون جنگ و صلح، جنایت و مکافات، دن کیشوت، و یا در ایران در آثار ماندگاری همچون سووشون، همسایهها، کلیدر و... چطور ممکن است نویسنده همه آن چندهزار و چندین هزار کلمه را به طور کاملا آگاهانه و تراشخورده و فکرشده بنویسد! اگر اینطور است پس گریههای بالزاک و فلوبر، و عرقریزان روح فاکنر، و «ای جنون مقدس مددی» دولتآبادی و دهها مورد اینچنین، چه بوده است؟ آیا جز این است که نویسنده خود را به دست شور درونی و چشمه جوشان فکر و ذهن سپرده (البته فکر و ذهنی تربیتشده) و واقعا نمیدانسته چه اعمالی از شخصیتهایش سر خواهد زد و سرنوشتشان به کجا خواهد انجامید؟
در واقع بر مبنای همین لحظههای ناخودآگاه (و مفهوم مصرع مولانا: هر کسی بر خصلت خود میتند) است که باور به این مسئله قوت مییابد و دقیقا براساس اینگونه نوشتههاست که میتوان به ذات یک نویسنده پی برد و ریشههای فکری او را کشف کرد، وگرنه کلمات مهندسیشده ممکن است (و فقط ممکن است) گاهی آلوده به دروغ، ریا و تظاهر هم بشود و نویسندهای در واقع برای خود، چهرهای غیر از آنچه هست نمایش دهد. (که این البته بحث مفصل و متنوعی دارد که جای آن اینجا نیست).
برمیگردیم به داستان صب میشه، که کلمات آن واقعا از دل و جان نویسنده برخاسته و لاجرم بر صفحات سفید، جان دوبارهای گرفتهاند.
پس از طی کردن دو سوم از مسیر داستان، و دقیقا از همانجا که افکار مثبتی در هنگام خواب، ذهن علینقی را مشغول کرده تا او را به صبح پیوند بزند، نویسنده با ترفندی امروزی ( که 60 سال قبل به هیچ وجه در داستاننویسی ایران لااقل، باب نبود) ما را از صحنههای رویایی هنگام خواب علینقی، به محل کار او یعنی ساختمانسازی و صحنهای که «اوسا» او را «نره غول» مینامد و گل نرم میخواهد، میبرد:
«...علینقی به همان سرعتی که از میان گل بیرون پرید و دسته سطل را گرفت گفت: چشم اوسا. با بیل گل را پشت و رو میکرد. لگد میزد... کم کم ظهر میشد. علینقی هم با تمام انرژی کار میکرد و ضمن کار کردن بغروب میاندیشید که چهار تومن مزد میگیره، که سیرابی میخره و میره خونه با مریم، کبرا، صغرا، احمدک و زنش دور هم میشینن و میخورن و انوقت فردا وقتی که صب شد دو مرتبه میره سر کارش...»
درست در همین لحظههای رویایی پر از مرارت است که فاجعه رخ میدهد:
«...همین موقع تو گل لنگید، وقتی که پاشو بیرون کشید از وسط انگشتانش خون میومد. شیشه پاشو بریده بود...»
و از بد روزگار، آواری دیگر بدتر از جراحت، بر سرش نازل میشود:
«گرد خفیفی در هوا پیچید و کادیلاکی ترمز کرد. اونوقت صاحاب خونه با شکم برآمده، سر تاس، صورت کرم زده و غبغب آویزان از ماشین پیاده شد، از زیر عینک پنسی که شیشههایش بیشباهت به ته استکان نبودند ساختمان را ورانداز کرد! بعد به علینقی که گوشه دیوار نشسته و با کهنه پارهای انگشتهای پایش را پانسمان میکرد نگاه کرد «اوهوی... تو چرا نشستهای؟»
علینقی که غافلگیر شده بود گفت: -ارباب شیشه تو گل پامو بریده.
-بریده که بجهنم... این بمن مربوط نیست.
علینقی چیزی نگفت، از زمین بلند شد و لنگ لنگان بطرف گل رفت. دسته بیل را گرفت خواست پاشو تو گل بذاره که لب و لوچه صاحاب خونه تا بناگوش چاک خورده و فریاد زد: -تو نمیخواد کار کنی. با این پای دردت چه کاری از دستت بر میاد؟ و استاد هم برای اینکه مورد غضب واقع نشود گفت: علینقی، من از صب میدونستم که تو کار کن نیستی... بیلتو ور دار و برو اونجا دست و پاتو بشور و برو خونه و شب هم بیا نصف مزتو بگیر...»
فاجعه رقم میخورد و ناکامی رخ میدهد. علینقی چارهای جز اطاعت ندارد و کنار میکشد. اما نویسنده به همین بسنده نمیکند. اینجاست که در عکاسی از واقعیت دخالت میکند و نفوذ عقیده و مرام خود را فورا به رخ میکشد:
«...صدای الله اکبر از فراز گلدسته مسجد در آسمان طنین انداخت. ظهر شده بود و علینقی هم بیل را بدوش کشیده و به طرف منزل براه افتاد.»
داستان در همین نقطه به پایان میرسد اما گویی صدای الله اکبر همچنان طنینانداز است و در گوش امثال علینقی ندا میدهد که نباید گرفتار یأس و ناامیدی شود چون خدا بزرگ است.
آیا احمد محمود، آن نویسنده جوان 23 ساله، با آوردن صدای الله اکبر از فراز گلدسته مسجد در سطر پایانی داستان، و در سال 1333 یعنی یک سال بعد از کودتای 28 مرداد 32، با افکار چپ و آنچه بعدها در رمانهایش به آن پایبند بود، آشنا بوده و با این حال، چنین چیزهایی نوشته؟
یا این که هنوز آن افکار احاطهاش نکرده و به او تحمیل نشده بودند؟ در هر دو حالت، این میتواند ذات نویسنده سرشناس و نجیب معاصرمان را به ما نشان دهد و واقعیتهای زندگی در این منطقه از جهان را با صراحت و صداقت عیان کند.
به هر حال، در یک نگاه کلی و همه جانبه اما جزیینگر و ریزبینانه بر واژههای بهکاررفته در داستان، میتوان به این نظریه رسید که نویسنده، مذهبی نیست، اما آزادهای است که نه تنها به باورهای مذهبی احترام می گذارد، بلکه حتی گاهی به آن تمسک هم میجوید و به دور از چارچوبهای تکبعدی و یکسونگر، حقیقت هر واقعه را همانطور که هست بر مبنای واقعیتها در داستان بیان میکند، آن هم داستانی که ساختار سادهای دارد، با این حال چندان سنتی و عینی نیست، و گاهی از طریق روشهای ذهنی نیز روایت شده، ولی روی هم رفته متکی به تفکر عمومی جامعه خود است.
اگر همه اینها را به سطح جامعه و واقعیتهای جاری سیاسی و اجتماعی تعمیم دهیم، میتوان گفت احمد محمود- چه عدهای بپسندند، چه نپسندند- در پایانبندی اولین داستانش انقلاب اسلامی را پیشبینی کرده و بدون آن که خود از این قضیه آگاه باشد، صحنه بیل بر دوش گرفتن علینقی و حرکتش به سوی منزل- آن هم با پای زخمی و در حالی که صدای الله اکبر در فضا جاری است – را به عنوان حرکتی در راستای مفهوم داستان، یعنی «صب میشه» و طلوع و روشنی، ثبت کرده است.
پایان پیام/
نظر شما