آقای جوادیان چرا تصمیم گرفتید برای عکاسی به جنگ بروید؟
آن زمان کشور در شرایط خاصی بود. برههای از زندگی ما با شرایطی خاصی مصادف شد که نامش جنگ بود. هر ایرانی که عرق ملی یا اعتقادات مذهبی داشت نمیتوانست بیکار بماند و ماجرا را از دور نگاه کند. من هم جزو آدمهایی بودم که همیشه داوطلب حضور در جبهه بودم و این حضور را به شکل مستمر تا پایان جنگ ادامه دادم.
نخستین عملیاتی که در آن شرکت کردید چه بود؟
عملیات فتحالمبین. یادم هست عملیات دو سه روز قبل از آمدن عید نوروز آغاز میشد و بسیار هم موفقیتآمیز بود.
چه تصوری از جنگ داشتید و وقتی رفتید واقعیت جبههها را چقدر با تصور خودتان منتطبق دیدید؟
راستش ما تصور دیگری از جنگ داشتیم. مثلا فکر میکردیم با عراقیها تن به تن میجنگیم ولی وقتی رفتیم دیدیم جنگ اصلا این طوریها نیست. از دور خمپارهای چیزی شلیک میشد و تو اصلا دشمن را به چشم نمیدیدی ولی اثراتش مشهود بود. خود من مثلا در عملیات والفجر یک ترکش خوردم. بهرحال ما تا قبل از آن که تجربه جنگ نداشتیم. این نخستین باری بود که با چنین چیزی روبرو میشدیم. خیلی اوقات اصلا نمیشد پیشبینی کرد که مثلا در عملیات چه اتفاقی میافتد و چه بر سر بچهها خواهد آمد. آن روزها من جواب بودم و به حکم جوانی واقعا از مرگ نمیترسیدم. این که میگویم نمیترسیدم درش اصلا اغراق و ریا نیست. کلا دغدغه مرگ نداشتیم. به جای ترس از مرگ سرشار از حس قشنگی بودیم که برای دفاع از کشورمان به ما انگیزه میداد. انگیزههایی که به کلی با عراقیها متفاوت بود. ما مورد حمله قرار گرفته بودیم و داشتیم از سرزمینمان دفاع میکردیم به خاطر همین بچهها حضور بانشاطی داشتند. حتی به شهدایمان با نگاهی بسیار لطیف نگاه میکردیم در حالیکه برای عراقیها نابودی میخواستیم چون مدام از خودمان میپرسیدیم چرا به خاک ما حمله کردند؟ همین حس دفاع از وطن و آب و خاک بود که باعث میشد هر لحظه جنگ برایمان لحظه شادی باشد. همه رزمندهها این حس را داشتند. این حرفهایی را که میزنم واقعیت محض است. به دور از هر ریاکاری یا شعار. اگر دفاع آن موقع نبود کشور ما الان آرامش نداشت. الان هیچ کدام از کشورهای اطراف جرات حمله به ایران را ندارند. این اولین جنگی بود که ما در آن حتی یک وجب از خاکمان را از دست ندادیم. وقتی صدام خرمشهر را گرفت، ما همه غافلگیر شدیم اما وقتی توانستیم شهر را پس بگیریم یک شادی و نشاط و پیروزی کل ایران را فراگرفت. حالا نوبت صدام بود که غافلگیر شود. به نظرم عراقیها بیشترین آسیب را از همین خرمشهر خوردند. چون اصلا انتظار نداشتند که بتوانیم خرمشهر را پس بگیریم.
عکاس: امیر علی جوادیان
زمان فتح خرمشهر چه شرایطی داشتید؟
یک ماه درگیر بودیم و کیلومتر به کیلومتر جلو میرفتیم. من جزو اولین عکاسانی بودم که وارد خرمشهر شدم. خیلی روز عجیب و غریبی بود. آن روز ما ۱۹ هزار نفر اسیر گرفتیم و این برای صدام باورنکردنی بود. عراقیها دور تا دور خرمشهر را مین کاشته بودند و سیم خاردار کشیده بودند. اصلا تصورش را نداشتند که بتوانیم خرمشهر را پس بگیریم. وقتی پس گرفتیم یک غرور ملی سراسر ایران را فراگرفت. ولی ما به همین بسنده نکردیم. در عملیات والفجر فاو را هم گرفتیم که اصلا کارشناسان نظامی را به مرز جنون کشاند. حساب و کتابشان را به کلی به هم ریخت که چطور میشود ایرانیها از رودخانه رد شوند؟ روحیه عراقیها آنجا هم خیلی صدمه دید چون میدیدند نه تنها نتوانستند جایی را بگیرند که حالا تکه ای از خاکشان را هم از دست دادهاند. من در جریان فتح خرمشهر و کلا در ایام حضورم در جبهه صحنههایی دیدم که حتی تصورش را هم نمیشد کرد. واقعا اتفاقات عجیب و غریبی میافتاد که منحصر به فرد بود. متاسفانه ما روی رشادتها و دلاوریهایی که در جبههها شکل میگرفتند مطالعه نکردیم. اینها گنجینه معنوی بود که با آن دولتی و شعاری برخورد شده ولی باید به این گنجینه فارغ از همه این نگاهها پرداخت. آن روحیه همبستگی، آن حس پیروزی و غرور اگر بعد از جنگ به بخشهای دیگر جامعه تسری پیدا میکرد اقتصاد و صنعت و فرهنگ ما را دیگرگون میکرد. چرا ژاپن امروز در دنیا حرف اول را میزند؟ چون تمام خلاقیت و توانی که در زمان جنگ برای ساخت ابزار و اداوت جنگی داشتند به صنعت و کشاورزی و باقی بخشهای جامعهشان منتقل کردند اما در مورد ما این اتفاق نیفتاد. اختراعات همیشه مستلزم فداکاری است. یک دانشمند تا خودش را فراموش نکند نمیتواند مخترع چیزی باشد. در زمینه معرفت انسانی هم این چنین است. وقتی از خودگذشتگی وجود نداشته باشد نمیتوان در جنگ پیروز شد و این چیزی است که همیشه اتفاق نمیافتد. سالها باید بگذرد تا ملتی در این شرایط قرار بگیرد و چنین واکنشی را نشان دهد. آن روزها در جبههها هیچ کس به دیگری دروغ نمیگفت. خوی انسانی حرف اول را میزد. عبادتها خالصانه بود نه ریاکارانه و اصلا پست و مقام اهمیت نداشت. اصلا کسی درجه نداشت و نمیتوانستی بفهمی چه کسی فرمانده است؟
شما دست به اسلحه هم میشدید؟ یعنی در پروسه جنگیدن هم حضور داشتید یا فقط عکاسی میکردید؟
گاهی اتفاق میافتاد. مثلا یک بار من یک نفر بر عراقی را به غنیمت آوردم. یک منطقهای بود پر از مین و من برای این که عکسهای بهتری بگیرم به آنجا رفته بودم. ناگهان دیدم چهار ماشین عراقی بدون راننده آنجا افتاده است. دنبال سوییچ گشتم و یکی شان را روشن کردم و به پشت خط برگشتم. یک بار هم کسی نبود تا اسرای عراقی را بیاورد، یک تعداد عراقی را بچهها اسیر کرده بودند ولی کسی نبود که آنها را به پشت منتقل کند، به خاطر همین من آنها را آوردم و بعد دوباره رفتم که عکاسی کنم. خیلی از اوقات هم با مجروحانی مواجه میشدیم که کمک میخواستند و باید کمکشان میکردیم.
جوادیان در حال عکاسی پس از مجروحیت در عملیات والفجر یک
برخورد رزمندهها با شما چطور بود؟
خیلی خوب. یک عده دقیقا میدانستند که رسالت ما چیست و برای چه هدفی آنجا هستیم. ما چشم مردم ایران بودیم. نه تنها در جنگ که در همه جا. برای کسانی که نمیتوانستند به هر دلیلی در جبههها حضور داشته باشند ما راوی بودیم. الان جوان سی سالهای که جنگ را ندیده همین عکسها برایش جنگ را روایت میکند. رزمندهها خیلی به ما کمک میکردند. پناهمان میدادند، محاظفت میکردند و البته گاهی هم تک و توک پیش میآمد که مانع کار ما شوند. مثلا وقتی خرمشهر فتح شد و ما وارد شهر شدیم یکی از ارتشیها گفت نباید عکسها را مخابره کنید. یک سپاهی هم آمد که او نیز اعتقاد داشت عکسها را نباید بفرستیم در حالی که با همان عکسهایی که مخابره کردیم، لحن صدام عوض شد. تا وقتی عکسها را نفرستاده بودیم صدام مدام رجز میخواند و فتح خرمشهر را انکار میکرد ولی وقتی عکسها منتشر شد قبول کرد که خرمشهر را از دست داده است. حتی بعد از آن بود که دو شرط از سه شرط ایران را پذیرفت. هم قبول کرد که از خاک ما بیرون برود، هم قبول کرد که غرامت بدهد. اما شرط سوم که محاکمه صدام بود را طبیعتا نپذیرفت.
درخشانترین خاطرهتان از جنگ چیست؟
خاطره که زیاد است. بیشترین خاطرات من از همراهی با کاظم اخوان است. عکاسی که با شهید چمران در جنگهای نامنظم شرکت داشت. اخوان اطلاعات نظامی بینظیری داشت و سال ۶۹ که به جنوب لبنان رفته بود اسیر فالانژیستها شد و حالا ۳۲ سال است که ما از ایشان خبر نداریم. امیدوارم که یک روز برگردد.
یا مثلا از میان اتفاقات و عملیاتهایی که انجام میشد یادم هست یک روز ۹ صبح بود و هوا روشن که گردان به سمت عراقیها راه افتاد. معمولا عملیاتها شب انجام میشد. چون هم دشمن دید نداشت هم هوا خنکتر بود. بچهها شبانه راه میافتادند و شبیخون میزدند و سنگرها را میگرفتند. اما آن روز گردان در روز روشن راه افتاد. ۲۵۰ نفر بودیم که رفتیم و وقتی برگشتیم فقط ۲۰ــ ۳۰ نفر مانده بودیم. بقیه شهید شده بودند. چون دشمن دید کامل داشت و تک تیراندازها مدام بچهها را میزدند. بچهها هم چون هیجانزده بودند و در حال دویدن با یک گلوله کوچک به شدت خونریزی میکردند و شهید میشدند. خیلی خاطره تلخی است.
پایان پیام/
نظر شما