به گزارش خبرنگار شبستان از ارومیه، گاهی اندیشه انسان یارای تجسم باورهای بزرگ برخی شیرمردان را ندارد، مردانی از جنس الماس که در هشت سال دفاع مقدس به زیبایی درخشیدند.
مردانی که حماسه هایی جاوید به خط عشق نوشتند و در کتاب سترگ جهاد برگی زرین را بنام خود سند زدند.
دوران جنگ تحمیلی آکنده از خاطرات بیان نشده و یا خاطراتی است که زبان قاصر از بیان آنهاست، خاطراتی از جنس درد که فقط باید چشید و کشید.
خوشابحال آنان که شهادت را در سرنوشتشان داشتند ولی تعدادی از این دلاوران با آرزو و حسرت شهادت سی و چند سال است زندگی می کنند.
زندگی و یا چیزی شبیه زندگی!
جانبازان، این سندهای زنده تاریخ جنگ که با وجود اتمام جنگ همچنان با زندگی میجنگند.
آری، همان پرندگان بی بال و آواره که دردهای سالیان دور را به دوش می کشند، فقط لحظه ای تامل کافیست تا شاید به درک اندکی از مشکلات جانبازان و خانواده های معزز آنها نائل آییم.
خانواده هایی از جنس صبر که از سال 57 تا امروز در حال جهاد و مبارزه هستند و در این مسیر جز رضای الهی چیزی نمی خواهند.
امروز میهمان خانه جانباز والامقام « یوسف نگهبان » هستیم، جانبازی که درددل های بسیار برای اهل علم و عمل دارد.
یوسف نگهبان وقتی 16 سال داشت عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل شد، پدرش نظامی بود و در هنگام اولین حمله رژیم بعثی عراق ساکن آبادان بود.
نگهبان می گوید: وقتی صدای اولین حمله در آبادان به گوشم رسید عزم بر دفاع کردم و بالاخره با اصرار شدید من خانواده برای رفتن به جبهه موافقت کرد.
جانباز یوسف نگهبان متولد زمستان 47 است و در سال 66 در منطقه فکه از ناحیه دست و پا مجروح شده است.
وی اکنون در دست چپ خود فقط دو انگشت دارد و 33 مرتبه تحت عمل جراحی قرار گرفته است.
موج انفجار در منطقه فاو و فکه اثرات مخربی را در مغز و روح این مرد بزرگ به جای گذاشته است که حتی امروز تکلم را برای وی دشوار می کند.
از خاطرات لحظه مجروحیت خود اینگونه می گوید: یک لحظه تمام آسمان به رنگ خورشید درآمد، نه آتش بود و نه حرارت آتش، گویی آسمان یک آن فقط خورشید شد، بدنم شروع به گرم شدن کرد، دردی احساس نمی کردم ولی توان بپا خواستن نداشتم، چشمم به انگشتانم افتاد که از یک پوست آویزان مانده بود و پای راستم که قادر به حرکت نبود و دیگر هیچ نفهمیدم تا اینکه در بیمارستان صحرایی چشم گشودم.
بعد از بهبود دیگر خانواده اجازه بازگشت نمی داد ولی بازهم با اصرار و پافشاری به جبهه برگشتم، تیرانداز خوبی بودم و همچنان با دو انگشت اسلحه در دست می گرفتم.
آری! اینان همان سندهای گویای جنگ هستند، اینان همان حماسه آفرینانی هستند که هم رده حضرت ابوالفضل العباس (ع) شده اند ولی بی نشان ماندند.
با اینهمه مجروحیتی که با چشم قابل مشاهده است درصد جانبازی این مرد بزرگ را 25 درصد زده اند!
جانبازی که انگشت های خود را از دست داده و قادر به کار و کسب درآمد نیست، پایش پر از ترکش و آثار آن است، شیمیایی شده است و در برابر موج انفجار قرار گرفته و امروز تعادل حرکتی و گفتاری ندارد، آیا فقط از اینهمه درد 25 درصد سهم جانبازی برای او عادلانه است؟!
این جانباز دلاور شهید باکری را بعنوان برترین مرد تاریخ جنگ عنوان می کند و می گوید: زمین تا به حال مردی چون شهید باکری را به چشم خود ندیده و نخواهد دید، فرماندهی که پوتین های رزمندگان را شبانه واکس می زد و سرویس های بهداشتی را دور از چشم ما سربازان تمییز می کرد.
وی ادامه می دهد: شهید باکری الگوی بیشتر شهدا و جانبازان و ایثارگران هم رزمش بود و امروز هرچه از منش او بگویند بازهم کم است.
نگهبان با چشم گریان و خسته خاطره دیگری از دوران جنگ را بازگو می کند و می گوید: به کنار میدان مین رسیدیم، مرگ در کنارمان زانو زده بود، برای گشودن مسیر چهارپایان را آورده بودند اما بعد از دیدن اولین انفجار دیگر هیچ چهارپایی حاضر به رد شدن از روی مین ها نشد، در گیر و دار داوطلبان برای شهادت بودیم که دیدیم عده ای یا حسین گویان میدان مین را به جان خریدند.
آری ما ایران را وجب به وجب با خون شهدا حفظ کردیم.
اکنون این جانباز در یک خانه کوچک اجاره ای در یکی از محله های آرام شهر ارومیه ساکن است و با حقوق تقریبی یک میلیون و 300 هزار تومان امرار معاش می کند در حالی که یک دختر دانشجو و یک پسر 15 سال دارد.
این جانباز والا مقام شکایت های بسیاری از مسئولان دارد که حتی نخواستند به حرفهایش گوش کنند.
یوسف نگهبان شاید یکی از صدها جانبازی باشد که مورد بی مهری قرار گرفته اند.
این مرد بزرگ خاطرات فراوانی از لحظه شهادت همرزمان خود با اشک بازگو کرد که قلم من ناتوان از نگاشتن آنهاست.
به امید روزی که عدل و عدالت چون خورشید تابان روح و قلب تک تک جانبازان و ایثارگران کشورمان را گرم کند.
پایان پیام /
نظر شما