«پایی که جا ماند» به پنجاه و دومین چاپ خود رسید

خبرگزاری شبستان :چاپ پنجاه و دوم کتاب «پایی که جا ماند» از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شد.

 به گزارش خبرگزاری شبستان ،کتاب «پایی که جا ماند» شامل 198 خاطره از سید ناصر حسینی‌پور است که به خاطراتِ اسارتِ چندین‌ساله‌اش در اردوگاه‌های عراق می‌‌پردازد. نویسنده این کتاب در حالی به عنوان راهنمای گردان 18 شهدا، برای پشتیبانی از رزمندگان گردان قاسم ‌بن الحسن علیهما السلام راهی جزیزه مجنون شده بود که در این عملیات از ناحیه پا زخمی و سپس به اسارت نیروهای بعثی درآمده بود. 

 وی در دوران اسارت، خاطرات روزانه‌اش را در تکه‌های کاغذ روزنامه و پاکت سیگار یادداشت کرده و هم‌زمان با آزادی٬ آن‌ها را در عصای خود جاسازی نموده و با خود به ایران آورده بود. 

 مقام معظم رهبری در تقریظی بر این کتاب این گونه نوشته‌اند

 «تاکنون هیچ کتابی نخوانده و هیچ سخنی نشنیده‌ام که صحنه‌های اسارت مردان ما را در چنگال نامردمان بعثی عراق را، آنچنان که در این کتاب است، به تصویر کشیده باشد. این یک روایت استثنایی از حوادث تکان دهنده‌ای است که از سویی صبر و پایداری و عظمت روحی جوانمردان ما را، و از سویی دیگر پستی و خباثت و قساوت نظامیان و گماشتگان صدام را، جزء به جزء و کلمه به کلمه در برابر چشم و دل خواننده می‌گذارد و او را مبهوت می‌کند. احساس خواننده از یک سو شگفتی و تحسین و احساس عزت است، و از سویی دیگر غم و خشم و نفرت. … درود و سلام به خانواده‌های مجاهد و مقاوم حسینی

 حجت الاسلام سیدمهدی خاموشی رئیس سازمان تبلیغات اسلامی در مراسم رونمایی از این کتاب با تاکید بر این که این کتاب به ما نشان می‌دهد که آنچه ما امروز داریم چگونه به دستمان رسیده است، عنوان کرد: در این کتاب راوی پسر 16 ساله‌ای است که پایش قطع و اسیر عراقی‌ها می‌شود و او به نقل خاطراتش با دقت تاریخی می‌پردازد. او می‌خواهد به ما بفهماند که اگر امروز ما به اینجا رسیده‌ایم به خاطر رشادت‌ها و از خودگذشتگی‌های رزمندگان در جنگ است.»

 

 در بخش های خواندنی از این کتاب می خوانیم:

«توان بچه‌ها تحليل رفته بود و مهماتشان رو به اتمام بود. امكان ارسال مهمات و آذوقه به پد خندق غير ممكن بود. تمام عقبه دست عراقي‌ها بود. بچه‌ها از تشنگي نا نداشتند. آب جزيره مجنون آشاميدني نبود. حدود ساعت چهار و نيم بعد از ظهر تيراندازي بچه‌هاي خندق قطع شد. در آخرين لحظات بچه‌ها با سنگ و كلوخ با دشمن مي‌جنگيدند! اين آخرين فرصت و گلوله بچه‌هاي خندق بود. وقتي دشمن از خاكريزهاي پد بالا مي‌آمد بچه‌ها با سنگ، كلوخ و تكه بلوك جلوي دشمن مي‌ايستادند. عراقي‌ها در طول جنگ كمتر با پرتاب سنگ و كلوخ از سوي رزمندگان ايراني مواجه شده بودند. اين كار بيشتر از لرها در جبهه سر مي‌زد. آن‌ها كه خيال مي‌كردند نيروهاي ايراني به سمتشان نارنجك پرتاب مي‌كنند، خودشان را از قايق توي آب‌هاي جزيره مي‌انداختند...»

***

:«در حالی که سرم پایین بود، کنارم نشست، موهایم را گرفت و سرم را بالا آورد؛ چنان به صورتم زل زد، احساس کردم اولین بار است ایرانی می‌بیند. بیشتر نظامیان از همان لحظه اول اسارتم اطرافم ایستاده بودند و نمی‌رفتند. زیاد که می‌ماندند، با تشر یکی از فرماندهان و یا افسران ارشدشان آن جا را ترک می‌کردند. چند نظامی جدید آمدند. یکی از آنها با پوتین به صورتم خاک پاشید. چشمانم پر از خاک شد. دلم می‌خواست دست‌هایم باز بود تا چشم هایم را بمالم. کلمات و جملاتی بین آنها رد و بدل می‌شد که در ذهنم مانده. فحش‌ها و توهین‌هایی که روزهای بعد در العماره و بغداد زیاد شنیدم. یکی‌شان که آدم میان سالی بود گفت: لعنه الله علیکم ایها الایرانیون المجوس. دیگری گفت: الایرانیون اعداء العرب. دیگر افسر عراقی که مودب تر از بقیه به نظر می‌رسید، گفت: لیش اجیت للحرب؟ چرا آمدی جبهه؟ بعد که جوابی از من نشنید، گفت: بکشمت؟ آنها با حرف‌هایی که زدند، خودشان را تخلیه کردند.

 

***

دستش را به طرفم دراز کرد تا ساعتم را بگیرد. ساعت را که درآوردم، انداختمش توی آب! عاقبت این کار را می‌دانستم. برایم سخت بود ساعت مچی برادر شهیدم روی دست کسانی باشد که قاتلان او بودند… حق داشت عصبانی شود، این کار او را عصبانی کرد که با لگد به چانه‌ام کوبید و با قنداق اسلحه‌اش به کتفم زد. به صورتم تف انداخت، احساس کردم عقده‌اش کمی خالی شد.

***

یکی از آنها که پرچم عراق دستش بود، کنارم حاضر شد. آدم عصبی به نظر می‌رسید، تکه کلامش :کلّکم مجوس و الخمینیون اعداء العرب بود، چند بار با چوب پرچم به سرم کوبید. از حالاتش پیدا بود که تعادل روانی ندارد. از من که دور شد حدود 10، 15 متر پشت سرم، کنار جنازه یکی از شهدا وسط جاده بود،‌ ایستاد. جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاه سوخته عراقی کنار جنازه ایستاد و یک دفعه چوب پرچم عراق را به پایین جناق سینه شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت. آرزو می‌کردم بمیرم و زنده نباشم. نظامی عراقی برمی‌گشت، به من خیره می‌شد و مرتب تکرار می‌کرد: اینجا جای پرچم عراقه

***

نگهبان زندان با گاز انبر مقداری از محاسنش را کنده بود… اما وقتی حرف می‌زد عراقی‌ها را تا استخوان می‌سوزاند. پاسدار بود و حاضر نبود تحت هیچ شرایطی پاسدار بودنش را به خاطر مصلحت کتمان کند. معاون زندان که ستوان یکم بود به او گفت: انت حرس الخمینی؟ احمد سعیدی در جوابش گفت: بله من پاسدار خمینی‌ام! ستوان که حرف‌هایش را فاضل ترجمه می‌کرد، گفت: هنوز هم با این وضعیتی که داری به خمینی پای‌بندی؟ در جواب ستوان گفت: هر کس رهبر خودشو دوست داره. یعنی شما می‌خواید بگید صدام رو دوست ندارید، اسارت عقیده رو عوض نمی‌کنه، عقیده رو محکم می‌کنه....

کتاب «پایی که جا ماند» تولید دفتر ادبیات و هنرمقاومت حوزة هنری است که توسط انتشارات سوره مهر در 768 صفحه، قطع رقعی به چاپ پنجاه و دوم رسیده است.

 پایان پیام/

کد خبر 465110

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha