خبرگزاری شبستان// چهارمحال و بختیاری
موهای بلوندش را فر ریز زده بود، با ابروی تاتو کرده 10 سال بزرگ تر نشان می داد، داشت آستین مانتوی سفیدش را تا می زد، ساعت نقره ای چشم گیری در دست چپش بود.
- جلوی آیینه ایستاد، مقنعه آبی اش را مرتب کرد، نگاهی به سرتا پای خود انداخت، مرتب بود، چادرش را از جا لباسی برداشت و به سرکرد:
«خداحافظ مامان! من می رم دانشگاه.» -
شلوار برمودا خیلی وقت بود که از مد افتاده بود، منظورم همین شلوار های دم پا پاکتی است که یک وجبی کم و کسر دارد! انگار خیاط کمبود پارچه داشته، خدا رحم کرده آن موقع بحث یارانه ها حتی مطرح هم نشده بود و الا این یکی را هم مثل خیلی چیزهای دیگر می انداختند گردن دولت و تورم و گرانی اجناس و ...
خدایی این کفش ها دیگر از کجای دنیا درآمده؟ با این همه پاشنه بتوان قدم از قدم برداشت هم خیلی حرفی است دیگر کمر درد و پا درد و غیره و ذلک که شاهکار دوران است!
- وارد دانشگاه شد، البته دانشگاه که نه، بگو سالن مد و آرایش، تازگی ها ترم اولی ها هم به قول مادربزرگ دست از آستین بیرون آورده و تبلیغ مد می کنند! یک جوری سرو ریختشان را درست می کنند که انگار به مجلس عروسی دعوت شده اند! مسئول حراست بینوا هم که اگر حرف بزند می شود فحش خور عالم که امل های بی سواد می خواهند بچه های مردم را توی قفس بیندازند و آدم اختیار لباس پوشیدن خودش را هم ندارد و ...
دیگر عادت کرده بود که وقتی از کنار پسرها رد می شود، بلند بلند صلوات بفرستند یا بگویند:« آخی! طفلی هنوز چادر نشینه!» یا اینکه «یه وقت نچایی خواهر! هوا خیلی سرده» دیگر گوشش به این حرف ها بدهکار نبود، ته دلش به همه شان می خندید که حیف پول پدرتان که بیخود و بی جهت خرج می شود و دلش را خوش کرده که شما فردا روزی دکتر و مهندس بشوید!
هروقت از کنار مغازه های آرایشی و بهداشتی رد می شد، نیم ساعتی توقف می کرد و جدیدترین مارک های ویترین را با دقت بررسی می کرد:
«اوه! این رژ لب چه رنگی داره! فسفریه به نظر می رسه حجم دهنده هم باشه! 25 هزار تومان خوب بد هم نیست، انگار می ارزه!»
هر وقت از منزل بیرون می آمد یک کیف کوچک پر از لوازم آرایش همراه خود برمی داشت، تا وقتی برگردد حتی درش را هم باز نمی کرد ولی وقتی آن را همراه داشت یک حس اعتماد به نفسی داشت که انگار در دنیا در زیبایی هیچ کس مرد میدان او نیست!
- هم کلاسی هایش همیشه می گفتند:« تو با این سر و ریخت هیچ وقت شوهر پیدا نمی کنی، آخه دیگه کدوم پسری به دختر چادری نگاه می کنه؟ ... اصلا زیر این چادر معلوم نیست چقدر خوشگلی! ... بابا یه دستی به سر و صورتت بکش ... اصلا تا حالا هیچ پسری بهت سلام کرده؟ ... معلومه که اینجوری هیچ کس تحویلت نمی گیره!»
ولی او اصلا به این چیز ها فکر نمی کرد، همیشه این شعر را با خود زمزمه می کرد:
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی/ صبر کن گوهر شناس قابلی پیدا شود
با خودش می گفت:« بیچاره ها! آخر سر، همه تان سر کارید!، فکر می کنید این پسرهایی که از راه نرسیده شماره می دهند و راه به راه کافی شاپ می روند، برای شما شوهر می شوند؟ ... حالا به خیال باطل که کار به ازدواج هم بکشد، آخه اینکه پول کارت شارژ همراه اولش را هم از باباش می گیره، فردا چه طور می خواد شماها را خوشبخت کنه؟ فکر می کنید این مرد زندگی میشه؟»
مادرش همیشه می گفت:« دخترم! هیچ چیز بهتر از عفیف بودن نیست، الگوی زن باید فاطمه زهرا (س) باشد که خدا و پیغمبر (ص) روی اسمش قسم می خورند نه جنیفر لوپز که تنها افتخارش این است که – فعلا- ایدز ندارد!-
دخترک هراسان در کوچه ها می دوید، تمام توانش را به کار گرفته بود که خودش را از آن خیابان دور کند:
« ای لعنت به این کفش ها!!!»
مدام پایش پیچ می خورد، چیزی نمانده بود بند کفش ها کنده شود، ولی حتی پابرهنه هم که شده بود باز باید می دوید، چندتا سایه سیاه قهقهه زنان به دنبالش بودند، اشک از چشم هاش جاری شده و تمام آرایشش را به هم زده بود، دیگر به هیچ چیز فکر نمی کرد جز اینکه از شر این پسرهای لا ابالی خلاص شود:
«خدایا! کمکم کن! ... غلط کردم ... قول می دم دیگه به حرف مامان گوش کنم ... دیگه این شکلی از خونه بیرون نمی یام ... اصلا دیگه از خونه بیرون نمی یام ... خدایا به دادم برس!»
ولی سایه ها همچنان می دویدند، نزدیک و نزدیک تر می شدند، دیگر نای دویدن نداشت، نای نفس کشیدن هم، یارای اشک ریختن هم!فریاد زد:« یکی مرا به آغوش امنی راه بدهد!!!»
ناگهان در خانه ای باز شد، زنی که چادر نماز به سر داشت در چارچوب در ایستاده بود، دستش را گرفت و داخل حیاط کشید و به سرعت در را بست.
عرق سردی بر تن دختر نشست، هوا داشت کم کم تاریک می شد و هیچ نمی دانست اینجا کجاست؟! صدای اذان همه جا را پر کرده بود، زیر لب گفت:« خدایا! یکی مرا به آغوش امنی راه بدهد!»
پایان پیام/
نظر شما