التماس دعای کفشدار حرم امام رضا و رژه آرزوها در سر

خبرگزاری شبستان: سومین منتخب گروه سنی ۱۱-۱۵سال دهمین جشنواره نامه ای به امام رضا(ع) می نویسد: مسافری و از راه رسیده به دور از ادب که نروی حرم، با اولین گام درصحن با التماس دعای کفشدار مواجه می شوی و آن روزهایی که خدارا التماس می کردی بیای مشهد.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری شبستان از ساری، مهدی فلاحتی، دانش آموزی از شهرستان بابلسر استان مازندران با نوشتن نامه ای به حضرت ثامن الائمه(علیه السلام) موفق به کسب رتبه سوم گروه سنی 11-15سال دهمین جشنواره نامه ای به امام رضا(علیه السلام) شد که دلنوشته وی در کتاب نجوای دل به عنوان خروجی این جشنواره به چاپ رسید.

 

متن دلنوشته مهدی برگزیده جشنواره نامه ای به امام رضا(علیه السلام) با گستره فراملی به این شرح است:

 

کلافه­ ای، خسته­ ای، خستگی راه بی­طاقتت کرده است می­ خواهی بروی یک دل سیر بخوابی. عجب لذتی دارد این خواب وقت خسته ای. گردش اتوبوس اما نظرت را عوض می­ کند. اتوبوس می­ پیچد در خیابان امام رضا(علیه السلام) همه خیره می­شوند به شیشه­ی جلو ماشین؛دستت را آرام روی سینه می­گذاری ومی­گویی السلام علیک یا علی­ ابن­ موسی­ الرضا (علیه السلام). با خودت می­گویی دور از ادب است که زیارت را به تاخیر بیندازی به خاطر خستگی. وارد صحن که می­شوی خورشید را می­ بینی که کز کرده پشت گنبد. تو را نمی­دانم اما من هر وقت این صحنه را می­بینم یاد این شعر می­افتم:

 

شما هرآینه زیباترید از خورشید          به یک مشاهده دل می بریداز خورشید

شماکه ماه شب بی ستارگی منید         همیشه یک سر وگردن سرید از خورشید

سپیده دم که به دیدار صبح آیید           چه آبروی بدی می برید از خورشید

 

عجب ابهتی دارد این حرم ! عجب صفایی انگار وقتی وارد این حرم می­شوی قلبت را می­دهند دست فرشته­ای تا عاشقش کند. شاید هم عاشق­تر! کفشدار پلاک کفش‌هایت را می­دهد و می­گوید: التماس دعا! می­گویی محتاجیم و به یاد می­آوری حاجت­هایت را. و آن روزهایی را که خدا را التماس می­کردی برای این زیارت. پلاک را بر می­داری و روانه می­شوی، چهارچوب در را می­بوسی. چشم­هایت را می­گذاری روی در و می­گویی: باذن الله و اذن رسول الله ... احساس عجیبی داری گمان می­کنی بیش از آن چه انتظار کشیده­ای کسی انتظارت را کشیده است.

 

هنوز ضریح را ندیده­ای می­دانی قدم بعدی را که برداری خورشیدی را می­بینی که عالمتاب، زیبا، مهربان و آقا و ... قدمت را بر می­داری . دستت را روی سینه می­گذاری، نمی­دانی چه بگویی احساس می­کنی کسی به تو می­گوید: سلام ! چقدر مهربان است . لب باز می­کنی: السلام علیک یا مولی الرئوف.

 

مهربان است . مهربان! سرت را پایین می­گیری. شرمگین و مشتاق. زبانت لال شده انگار آن همه حاجت و تمنا در این نگاه مهربان ذوب می شود هر قطره­ای آب، اما گرمتر- از چشمانت جلایش می­دهد. ملتمسانه نگاهت را می­چرخانی به اطراف. شاید کسی به یاریت بیاید. نگاهت را کتیبه سمت راست می­دزدد. شعر را می­شناسی همان شعر آشنای حافظ:

 

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی                 که جز ولای توام نیست هیچ دستاویز

 

می­گویی فقیر و خجسته به درگاهت آمدم رحمی بغضت می­شکند، اشک‌هایت قبل از آن که تصمیمی برایشان گرفته باشی جاریند. کوچک­تر که بودی گاهی این­گونه گریه می­کردی... اما حالا کمتر. دستی را روی شانه­ات احساس می­کنی، چه دست مهربانی، دلت را می­لرزاند این دست­های بر شانه اما خانه آرامشت را  نه! آرامت می­کند فکر  می­کنی ای کاش همیشه دلت این گونه می‌لرزید؛ آرام.... باز جلو می­روی چه جسارتی کرده­ای و چقدر نزدیک شده­ای! گمان می­کنی اگر قدمی دیگر برداری می­توانی در آغوش بگیریش. باز جسارت می­کنی و یک قدم دیگر برمی­داری. باز احساس می­کنی فیض حضور را بیش از پیش احساس‌ می­کنی.  سر تا پای وجودت را که گر گرفته از حرم حضور، احساس نمی­کنی کسی را در آغوش گرفته باشی! احساس می­کنی در آغوشت گرفته ­اند. گرم گرم ! خودت را می­ سپاری به این آغوش و سیر می­گریی و با خود فکر می­کنی اینجا چقدر صاحب خانه­ ها مهربان­اند.

کد خبر 480613

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha