خبرگزاری شبستان: حجت الاسلام دکتر حمید پارسانیا، عضو جدید شورای عالی انقلاب فرهنگی و مدیر گروه علوم اجتماعی دانشگاه باقر العلوم (ع)، همواره به عنوان یکی از پیشروان تحول در علوم انسانی در دانشگاه و حوزه مطرح بوده است. تاکیدات پی در پی رهبر معظم انقلاب، پیرامون موضوع جنبش نرم افزاری، تولید علم و تحول در علوم انسانی بهانه ای شد برای انتشار این گفتگو با استاد:
خاستگاههای فلسفی، تاریخی و فرهنگی چگونه بر علم تاثیر می گذارند؟ نسبت این دو با هم چگونه است؟
هر نظریه علمی، مبانی و اصول موضوعهای دارد که به لحاظ منطقی با آنها مرتبط است و از آنها تغذیه میکند. هر تئوری در حوزه علوم انسانی است، مبادی آنتولوژیک، هستی شناختی، اپیستمولوژیک و معرفت شناختی و انسان شناختی دارد. ربط بین مبادی و هر نظریه علمی، ربطی منطقی است که به صورت گزارههای شرطی مطرح میشود. اگر شما به لحاظ آنتولوژیک، مثلاًماتریالیست باشید، دیگر نمی توانید در انسان شناسی راجع به ابعاد معنوی وجود و روح انسان سخن بگویید.
لذا اگر مبنا و نظریه شما غلط باشد، باز هم به صورت گزاره شرطی، آن مبانی، آن لوازم را به دنبال میآورد، بنابراین هر فلسفهای و هر نوع معرفت شناسی، در حاشیه خودش، تحولی را در قلمرو علوم و نظریه پردازی به وجود میآورد.
شما به هر حال میتوانید نظریههای رشتههای مختلف علوم انسانی را، دستهبندی کنید. یکی از صور دستهبندی رایج، این است که علوم را در حاشیه مبانی متافیزیک و فلسفی شان تقسیم میکند. همچنین هر فلسفهای در رشتههای مختلف علوم انسانی بازتابهای خاصی دارد. پدیدارشناسی یک فلسفه است و خواه ناخواه در جامعه شناسی، روانشناسی و علوم سیاسی هم اثر می گذارد.
در حالی که ممکن است آن مبنا غلط باشد و این نتیجه هم غلط باشد و یا هر دو غلط یا درست باشند. صدق گزاره شرطیه، منوط به صدق مقدم و تالی نیست، بلکه مقدم و تالی می تواند غلط یا درست باشد، در حالی که گزاره شرطیه صحیح باشد. به این قضیه نگاه کنید «لوکان فیهماالهه الاّالله لفسدتها»اگر بیش از یک خدا در آسمان و زمین باشد، آسمان و زمین تباه میشود. اما نه خدا بیش از یکی است و نه آسمان و زمین تباه میشود، لکن این گزاره درست و صادق است.
به طور طبیعی اگر نظریهای بخواهد متولد شود، ضمن اینکه باید مسئله مربوط به آن نظریه مطرح شده و به صورت یک نیاز در حوزه فرهنگ درآمده باشد، باید پیشاپیش مبانی مربوط به آن نظریه- مبانی منطقی- به قلمرو فرهنگ وارد شده باشد، به طور کلی اگر مبانی منطقی یک نظریه را در فرهنگی نداشته باشیم، به طور طبیعی آن نظریه نمیتواند در فرهنگ مورد نظر پیدا شود و در آن فرهنگ بیگانه می ماند.
در علوم انسانی مدرن، نیازها و مشکلات اجتماعی وجود داشت. فقر، اختلاف طبقاتی، و مسائل دیگر، پرسشهایی را به وجود آورد که برای جامعه شناسی آن زمان متولد شد و جامعه شناسی در حل این مسائل از مبانی و اصول معرفتی که در فرهنگ، حضور به هم رسانده بود، آغاز کرد.
در قرن 18 عقلانیت با یک صورت خاص وجود دارد، یا در قرن 19 عقلانیت یک معنای تجربی پیدا می کند و ماتریالیسم ذهنیت اصحاب دایرهالمعارف را تسخیر می کند؛ به گونه ای که دیگر در مشکلات اجتماعی به سراغ فلسفههای معنوی و متافیزیکی، با روشهای وحیانی و شهودی و یا عقلانی محض نمیروند. بلکه برای حل مسائل خود، از اصول موضوعه خویش استفاده میکنند.
هر نظریهای که میآید، توابع، مشکلات و لوازمی را میآورد و به ناچار، دوباره به چالش کشیده میشود و نظریه بعدی هم از همان زمینه استفاده میکند. ممکن نیست، فلسفهای در تاریخ غرب شکل بگیرد که در حاشیه آن، علوم انسانی متناسب به وجود نیاید. به همین خاطر در عالمی که معرفت دینی اعتبار جهانشناختی خود را از دست داده و به عنوان یک پدیده فرهنگی یا تاریخی لحاظ میشود دیگر نمیتواند مبنای نظریه پردازی در حوزه علوم انسانی باشد. لذا در آنجا، دین و معرفت دینی به جای اینکه سوژه معرفت باشد، ابژه و موضوعی برای دانش علمی می شود؛ پس دیگر ناظر نبوده و نمیتواند تحلیل دهد.
در دوره رنسانس، ابتدا خاستگاه فرهنگی علم مدرن شکل گرفت. خاستگاه فکری آن در حوزه هستی شناسی سکولاریزم و در حوزه معرفت شناسی روشنگری مدرن و در حوزه انسان شناسی، اومانیزم بود. اینها علیرغم اختلاف، مبانی مشترکی برای اغلب فلسفههای مدرن بودند، از این رو در اصول فوق با هم مشارکت دارند.
با توجه به رشد و توسعه علم در زمینه فلسفی و تاریخی و فرهنگی خاص خود، چگونه علوم انسانی غربی در ایران شکل گرفت؟
علوم انسانی غربی، بعد از این که در دوره مدرن بر اساس ساختار و خاستگاه تاریخی و مبانی معرفتی و منطقی خاص خودشان، فرصت بروز و ظهور پیدا کرد، در حاشیه اقتدار، سیاست، اقتصاد و در حاشیه برخورد و مواجهات تاریخی دنیای غرب با کشورهای غیر غربی، وارد فضای معرفتی کشورهای غیرغربی ــ از جمله کشور ما ـ شد. یعنی این علوم با اهرمهای سیاسی و جاذبههایی که در مواجهات فرهنگی دنیای غرب برای غیر غرب به وجود آمده بود، وارد شد. در حالی که ابعاد متافیزیکی این فرهنگ هاـ از جمله فرهنگ اسلامی ـ هنوز مدرن نشده است؛ یعنی فلسفه و معرفت شناسی ما هنوز مدرن نیست. وقتی نظریهای که وارد فرهنگ دیگری شود، بستر و زمینه تاریخی خود را به همراه می آورد و به همین دلیل چالشهای ویژه ای را برای فرهنگی که به آن وارد شده ایجاد میکند. بنابراین فرهنگ هایی که نظریه های نامتناسب به آن وارد شده، برای استمرار خود ناگزیر از حل این چالشها هستند.
بر این اساس علوم انسانی در کشور ما، باید چه الزامات معرفتی و فرهنگی داشته باشد تا به سوی اسلامی شدن پیش برویم؟
نگاه به عالم و آدم در حوزه فرهنگ ما به کلی با نگاهی که بر علوم مدرن مبتنی هستند، فرق دارد. وقتی نظریههایی را آوردید که از حوزه فرهنگی دیگر اشراب شده و عین آن را در نظام معرفتی خود توزیع کردید، ناخودآگاه فرهنگ مدرن و بیگانه بسط پیدا میکند و با فرهنگ موجود چالش می یابد. طبیعی است که در این شرایط، جامعه، احساس تنش میکند. این تنش تنها به دو صورت حل می شود؛ یا با حذف فرهنگ بومی یا با تصرف در علم و فرهنگی که میهمان وگاهی مهاجم است.
آیا ما در کشور این سه مؤلفه یعنی فلسفه، فضای فرهنگی و روش و فلسفهای که باید علوم انسانی متناسب را تولید کند داریم؟
اگر بخواهیم از منظر معنای مدرن علم ببینیم، باید بگوییم در اینجا به آن معنا علمی نداریم. اما اگر در چارچوب فعالیت عقلی و نقلی سنتی خود پرسش کنیم، باید بگویم که صاحب علم هستیم؛ هر چند به دلایلی دور از دسترس فرهنگی جامعه علمی ما است. جامعهای که بینش مدرن در زوایای ذهنی آن رسوب کرده، به طوری که گاه حتی علمی خواندن بسیاری از تولیدات تاریخی ما هم برای او زیر علامت سؤال است. از این منظر فقه اسلامی علم هم نیست. اما در مورد فلسفه مورد نیاز برای تولیدعلم، باید تأکید کرد که این فلسفه را داریم. اصلا خود انقلاب اسلامی تحت تاثیر حضور این فلسفه پدیدآمد. با ورود فرهنگ و علم غربی، متوجه می شویم که در حوزه معرفتی ما دو فرهنگ در تعامل و رقابت با یکدیکر عمل می کنند. این دو در تقابل و تعامل با هم به انقلاب منجر شدند.
پایان پیام/
نظر شما