اگر تو امامی، چنین کن

عبدالله افطح در امر امامت با حضرت کاظم (ع) منازعه کرد و حضرت آتشی افروخت و ساعتی در وسط آن نشست و با مردم سخن گفت سپس برخاست و فرمود اگر تو هم امامی، چنین کن و از آتش بیرون آمد.

خبرگزاری شبستان// کرمان

 

امام کاظم  (ع) در سال 128 هـ ق در ابواء ـ نام منزلی بین مکه و مدینه ـ متولد شد و در بغداد در 25 رجب سال 183 در سنّ 55 سالگی به شهادت رسید، مادرش ام ولد یا حمیده بربریه بوده است. بنابراین ایشان 35 سال پس از درگذشت پدر بزرگوارش امامت کرده و کنیه آن حضرت ابو ابراهیم، ابوالحسن، ابو علی و شهرتش عبد صالح و معروف به کاظم بوده است.

 

نفوذ معنوی امام (ع)

 

امام نه شمشیر داشتند و نه تبلیغات، ولى نفوذ معنوى ایشان بسیار زیاد بود. امام بر دل ها حکومت می کردند. این نفوذ در میان نزدیک ترین افراد دستگاه هارون نیز وجود داشت.


على بن یقطین وزیر هارون بود، ولى شیعه بود و پنهانی خدمت مى کرد. در میان افرادى که در دستگاه هارون کار می کردند، اشخاصى بودند که بسیار زیاد مجذوب و شیفته امام بودند ولى هیچ گاه جرات نمى کردند با ایشان تماس بگیرند.


هارون از جاذبه حقیقت و رفتارهای زیبای امام مى ترسید؛ "کونوا دعاة للناس بغیر السنتکم " این تبلیغ با عمل است که اثر پذیر است. کسى که با موسى بن جعفر یا با آباء کرامش و یا با اولاد طاهرینش روبرو مى شد و مدتى با آنها بود، حقیقت را در وجود آنها مى دید، و در می یافت که واقعاً خدا را مى شناسند، واقعا از خدا مى ترسند، به راستی عاشق خدا هستند، و هر کاری که انجام می دهند براى رضای خداست.

معجزات آن امام بسیار زیاد بوده است که از باب: آب دریا را اگر نتوان کشید/ پس به قدر تشنگی باید چشید

فقط به چند نمونه از آنها اشاره می‌شود:


سخن گفتن در گهواره

 

از زکریا بن آدم نقل شده که حضرت امام رضا (ع) فرمود: پدرم از کسانی بود که در گهواره سخن می‌گفت.


اگر تو امامی، چنین کن

 

عبدالله افطح (برادر امام کاظم (ع) ) در امر امامت با حضرت کاظم (ع) منازعه کرد و حضرت آتشی افروخت و ساعتی در وسط آن نشست و با مردم سخن گفت سپس برخاست و به عبدالله فرمود اگر تو هم امامی، چنین کن و از آتش بیرون آمد.

 

تواضع درندگان به حضرت

 

از ابراهیم بن سعید روایت شده که گفت: تعدادی از درندگان را در حجرة حضرت موسی بن جعفر (ع) کردند که آن حضرت را بخورند پس آن درندگان برای حضرت متواضع شدند و دُم جنباندند و حضرت را به امامت خوانده و از شر هارون الرشید برای او به خدا پناه بردند. چون این خبر به هارون رسید حضرت را آزاد کرده گفت: می‌ترسم من و مردم و اطرافیانم را شیفته خود کند.


بهتر آن است درصدد معرفت برآئی

 

رافعی گوید: پسر عموئی داشتم به نام حسن بن عبدالله که مردی منزوی و از همه مردم معاصرش پارساتر بود و گاهی از اوقات طوری با سلطان روبرو می‌شد که او را امر به معروف و نهی از منکر می‌کرد. روزی به مسجد وارد شده در آنجا حضرت ابوالحسن موسی (ع) نیز تشریف داشت، حضرت به او اشاره کرده چون نزدیک آمد فرمود: ای ابو علی! چقدر این رویه‌ای که برای خودت انتخاب نمودی مورد علاقه من است و مرا مسرور می‌کند. لیکن باید بگویم معرفتت کم است. بهتر آن است درصدد معرفت برآئی. عرض کرد: فدای تو، معرفت چیست؟ فرمود: فقه بیاموز و حدیث فراگیر. عرض کرد: از چه کسی؟ فرمود: از فقهاء مدینه آنگاه آنچه فراگرفته‌ای به من عرضه دار تا صحت و نادرستی آن را برایت بیان کنم.

 

پسر عموی من طبق دستور حضرت به فرا گرفتن فقه و حدیث پرداخت و تقریراتی را که یاد گرفته و نوشته بود حضور حضرت عرضه داشت، حضرت همه را از درجه اعتبار ساقط کرد و خط بطلان بر آنها کشید و فرمود: باز هم درصدد معرفت برآی.

 

نامبرده که مردی متدین بود و نمی‌خواست هیچ دقیقه‌ از دقائق دین را نابود گذارد، همواره همراه موسی بن جعفر (ع) بوده و از آن حضرت دور نمی‌شد، تا آنکه روزی حضرت به خارج شهر تشریف می‌برد در راه با آن جناب ملاقات کرد عرض کرد: فدای شما اینکه در پیشگاه خدا حجت بر شما تمام می‌کنم که باید مرا بدان چه معرفت آن واجب است، راهنمایی فرمائی.

 

حضرت (ع) حقوق امیر المؤمنین (ع) و آنچه را که باید به آن شناخت پیدا کرد و نیز حقوق حسن و حسین و محمد بن علی و جعفر بن محمد و امامت آنها را بیان فرمود و ساکت ماند.

 

وی پرسید: امروز پیشوای مردم کیست؟ فرمود: اگر او را به تو معرفی کنم از من می‌پذیری؟ عرض کرد: آری. فرمود: امام بر حق و پیشوای خلق، امروز منم.

 

عرض کرد: برای ادعای خود دلیلی هم دارید؟ فرمود: نزدیک فلان درخت رفته بگو موسی بن جعفر (ع) می‌گوید نزدیک ما بیا. وی پیام حضرت را به درخت رسانید، بلافاصله زمین را شکافته خدمت حضرت رسید حضرت باز اشاره کرده به محل اول خود بازگشت.


توئی سیرابی من هرگاه تشنه می‌شوم به سوی آب و تو قوت منی هر وقت که اراده کنم طعام را"

 

شیخ اربلی از شقیق بلخی روایت کرده که در سالی به حج می‌رفتم، به قادسیه که رسیدم مردم بسیاری را دیدم که با زینت و اموال بودند. چشمم به جوان خوشرویی که ضعیف و گندمگون بود، افتاد که جامه‌ای پشمینه به تن و نعلین به پا از مردم کناره گرفته بود. با خود گفتم: حتماً این از صوفیه است و می‌خواهد بزرگی خویش را بر دیگران ثابت کند، جلو رفتم تا او را سرزنش کنم. چون نزدیک‌تر رفتم به من گفت: یا شقیق "اجتنبوا کثیراً من الظن ان بَعض الظن اثم"این را گفت و رفت.


با خود گفتم: این امر عظیمی بود که از نهان من خبر داد، حتماً از عبد صالح خدا است بروم از او معذرت‌خواهی کنم. هر چه گشتم او را نیافتم تا به منزل واقصه رسیدم که آن بزرگوار را در حال نماز دیدم با خشوع و اشک و انابه به جلو رفتم تا از او حلالیت بطلبم. فرمود: یا شقیق "و انّی لغفّار لمن تاب و امن و عمل صالحاً ثم اهتدی" این را گفت و رفت.


من هم به دنبالش رفتم. زیرا دوباره از باطن من خبر داد، پس او را ندیدم تا اینکه در زباله (نام منزلی است) دیدم آن جوان ظرف آبی لب چاه در دست دارد که آب بکشد، که ناگاه ظرف از دستش به چاه افتاد نگاه کردم دیدم سر به آسمان بلند کرد و گفت: انت ربی اذا ظئمتُ الی الماء و قوتی اذا اردت طعاماً؛ یعنی توئی سیرابی من هرگاه تشنه می‌شوم به سوی آب و تو قوت منی هر وقت که اراده کنم طعام را" پس گفت خدای من و سیّد من، من غیر از این ظرف ندارم از من مگیر او را.

 

شقیق گوید: به خدا دیدم که آب چاه جوشید و بالا آمد و آن جوان دست به جانب آب برد و ظرف را گرفت و پر از آب کرد و وضو گرفت ... پس من به شخصی گفتم: این جوان کیست؟ گفت: موسی بن جعفر (ع)ـ است.

 

 

پایان پیام/

کد خبر 48791

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha