خبرگزاری شبستان: بچه که بودم، عاشق سر کردن چادر بودم. می خواستم ادای مامانم و بزرگترها را دربیارم! وقتی سرم می کردم و با دستان کوچکم به سختی جلویش را نگه می داشتم، حس بزرگ شدن همه وجودم را می گرفت! خودم را می گرفتم! قدم هایم سنگین می شد و زمین را له می کرد!
بزرگتر که شدم دیگر به اندازه کودکی هایم چادر را دوست نداشتم...اذیتم می کرد چون تابستان ها کلافه ام می کرد و زمستان ها گل و لای خیابان حسابی کثیفش می کرد و من حال و حوصله این که هر روز بشورمش را نداشتم...انگاری داشت یواش یواش دلم را می زد تا اینکه آن اتفاق افتاد...آن سال حسابی برای کنکور درس خوانده بودم البته حسابی مال یک دقیقه بود خیلی زحمت کشیده بودم. شب قبل از کنکور از شانس خیلی خوب من ماشین پدر خراب شد و با این تفاسیر خوب معلوم است دیگر مجبور می شدیم صبح کله سحر با ماشین بیرون راه دور تا محل امتحان را برویم...صبح چادرم را سرم کردم و همراه پدر راه افتادیم که به قولی برم شاخ این غول بزرگ را بشکنم وسط راه به توصیه پدر کیفم را دوباره نگاه کردم که چیزی جا نگذاشته باشم...اواسط راه که بودیم انگار یکی بهم گفت دوباره کیفت را نگاه کن و من نگاه کردم و دیدم ای وای شناسنامه ام نیست و از آن بدتر که کارت امتحان هم لای برگ های شناسنامه بود...برگشتیم و همه جا را گشتیم اما پیداش نکردیم...آن روز نمی دانم چرا آنقدر از چادرم بدم آمد...آن را مقصر می دانستم...با خودم می گفتم اگر سرم نبود حتما متوجه افتادن شناسنامه ام می شدم...شناسنامه و کارت ساعت 8 درست زمان برگزاری امتحان پیدا شد اما دیگر از آن موقع به بعد چادرم را دوست نداشتم..دیگر سرم نمی کردمش....
اما حالا...حالا که از بچگی ام بزرگتر شده ام و بعد از آن اتفاق که نمی دانم رویا بود یا واقعیت ولی هرچه بود شیرین بود...انگار تازه عاشق سر کردن چادر شدم! سیاه است اما من را به سبزترین سپیدی های دنیا می برد! سیاه است اما روی دل سیاهم را می پوشاند و آبرو حفظ می کند...سیاه است اما چهره ام را طلایی می کند و روحم را...خاکی!
حالا چادر سرم می کنم چون باز هم می خواهم ادای بزرگترها را دربیاورم! بزرگترهایم حالا خیلی بزرگند، آنقدر که من که افسارم در دست شیطان به باریک مویی است، فقط می توانم ادایشان را دربیاورم! اما همینم که شبیه باشی خودش لذتی دارد...
حالا چادر سرم می کنم بلکه بزرگ شوم...حالا که چادر سرم می کنم با قدم هایم زمین را له نمی کنم، بلکه زمین قدم هایم را می بوسد! نه به خاطر اینکه قدم های من است، تنها به خاطر اینکه شبیه بزرگتری شدم که روزی روی همین زمین افتاد...روزی که سپیدترین چادر خاکی شد...
***
زهرا به دیوار تکیه زد و افتاد... چادرش حسن را پناه داده بود، یاس سپید خاکی زیر چادر خاکی اش خاکی تر می نمود...حسن آرزو داشت که قدرت دیوار را داشته باشد، تا بایستد در مقابل گستاخ ترین دست دنیا...تا زهرا بر زمین نیفتد...تا چادر خاکی نباشد...تا دست بر دیوار نزده باشد...تا زهرای خاکی باشد و چادرش...نه زهرا باشد و چادر خاکیش...
حالا زمین قدم هایم را می بوسد، نه به خاطر اینکه قدم های من است، تنها به خاطر اینکه دارم تلاش می کنم شبیه مادری شوم که روزی خونش بر همین زمین چکید...
روزی که زهرا بود و محسن...زهرا بود و صدای در...زهرا بود و آتش نفرین شده پشت در...زهرا بود و میخی که دیگر داغ تر از قلب نگران علی می نمود و می رفت که ذوب شود، درست مثل قلب علی...روزی که زهرا بود و علی، علی با همان صلابت همیشگی اش همچون کوه که حالا با دست بسته می رفت...
زهرا بود و چشمان نگران علی که با نگاه پیامبر به چادر نیم سوخته زهرا می نگریست...به سرور خانه اش که تا لحظه ای پیش سلاله پاک خدا را در وجودش می پروراند اما حالا...حالا علی بود و یک قوم سیاه، سیاهی که فقط به ظلمت ختم می شد...حالا او بود زینب و حسنین با مادری که دیگر به جای محسنش دردی در پهلو داشت، دردی که تا اعماق جگر زمین را می سوزاند، دردی به کبودی همه غروب ها...
حالا علی بود و لب هایی خندان که بشارت دیدار مصطفی را می داد...او بود چشمانی خیس و دست هایی لرزان که باز هم تکیه گاهش فقط دیوار بود و دیوار...
حالا او بود و زینبی پریشان که مانده بود چگونه برایش بگوید که زین پس تو هستی و بابا، تو هستی و حسنین...اما زهرا دیگر رفته است...
مانده بود چگونه بگوید...که در ذهنش ظهر عاشورا ترسیم شد و تل زینبیه...او همین زینب کوچک است که به اندازه خدا صبر دارد!
حالا او بود و دست هایی لرزان که می رفت جان جوانش را به دست های سرد خاک بسپارد، خاکی که حالا دیگر گرمایی مهار ناشدنی پیدا کرده بود از چادر زهرا...
حالا او بود و دست مصطفی و زمزمه آنها...
و بعد...
و بعد علی بود و روحی که به بلندی همه سرو ها قد کشیده بود و به اندازه همه نهال ها جوانه زده بود و به قدر همه درخت ها بار داده بود و ریشه اش در دل خودش بود...ریشه زهرا در دل علی...و بعد علی بود یک روح به وسعت تمام کهکشان ها که به اندازه همه بشریت ستاره داشت!
علی بود و کوله بارهایی از عطر یاس...علی بود و سالها بوی خاک...
علی بود و یک چادر خاکی سیاه...
***
حالا من چادر سرم می کنم تا ادای مادرترین بزرگ عالم را در بیاورم. چادر سرم می کنم تا دست و پایم را بگیرد! تا دستم را بگیرد و کشان کشان مرا پیش صاحب اصلی اش برساند. چادر سرم می کنم که دست و پا که نه...همه روح و جانم را بگیرد و به خود گره بزند تا من هم خاکی شوم...هم جنس چادر...
حالا چادر سرم می کنم که اگر یوسفش آمد به سیاهی چادرم نگاه کند نه به سیاهی دلم...که اگر آمد با شرم جلویش بایستم و با سربلندی بگویم من ادای مادرتان را درآوردم، می دانم بلد نیستم خوب ادا در بیاورم، اما به سپید ترین سیاهی که رنگش را از بوته های یاس کنار چشمه کوثر گرفته است، دست مرا بگیر...
با آنکه باور دارم که سیاهی خوب نیست اما می خواهم بگویم که این بار قصه، قصه رنگ نیست؛ قصه آرامشی است در کالبد متانت. آخر سیاهی چادر و چشم، رمز و راز دیگری است. خط خوشی است بر پیکر خرامانی که در ره منزل لیلی، سربالایی و سرپایینی نمی شناسد...
حالا این منم که با انتخاب دوباره ات سنگینی نگاه ها و لبخندهای معناداری را بخاطر وجود پرهیبتت تحمل می کنم...شاید نتوانم آنطور که باید و شاید دیگران را مجاب کنم اما دل خودم را چرا
به تیغ نقد نرانید کلامم را...کعبه را که دیده ای! پرده اش را هم بی گمان. آن همه سنگ دست چین که با دقت و ظرافت، چینشی ابدی و پرطنین را رقم زدند، تا برای همیشه، زائران سپیدپوش گردش بچرخند و به قربانش بروند، در دل همان چادر سیاهی نهان شده که آرامش عمیقش در یک لحظه، بی شمار و پی درپی دل های بی قرار را آرام می کند. گویی که در منزل خود اقامت گزیده ای و قرار است دمی به خود بیندیشی؛ نه به آنچه چشم هایت ولع کرده اند.
و حالا این منم در آستانه تولدی که تنها چند سال از آن می گذرد و حالا این منم و هدیه ای که از غدیر برایم رسیده و مانده ام که چگونه قدر این هدیه را بدانم؛ قدر تو را «سپیدترین سیاهی دو عالم»....
پایان پیام/
نظر شما