خبرگزاری شبستان: «مرسدس روی ابر راه میرود. آرام و موقر. هر از گاهی مجبور است چراغها را روشن و خاموش کند و جواب بدهد به چراغهای روشن و خاموش و سبز و قرمزِ روبهرو. هر از گاهی مجبور است با بوقِ زیرش نتی رها کند در بیابان برای شیپور و کشتی و سوت و بلبلی که برایش به هدیه میفرستند. گاهی وقتها هم باید فرمانی بدهد به چپ و راست برای آشنایانی که با هجده چرخشان برای چهار چرخش قر به کمر میاندازند.
مرسدس روی ابر راه میرود و شهلا مثلِ باران گریه میکند. ایراد از ابر نیست. ایراد از باران نیست. ایراد از حریرِ خوشبختی است کنارِ سوراخِ روی قوزکِ جوراب...»
این نوشته بخشی ازرمان «قیدار»به قلم رضا امیرخانی است که با فضایی جذاب و نوستالژیک خواننده را با خود به دل داستان می برد .مطالعه رمان خاطره های نخستین باری را که به تهران آمده بودم برایم زنده کرد. و مرا به روزهای شش سالگی برگرداند.و همین نکته لذت مطالعه قیدار را برایم دو چندان نمود.
نویسنده در این اثر به شرح زندگی یک گاراژدار در تهران دردهه 50 شمسی به نام قیدار می پردازد. که نام او و کامیونهایش در تمام جادههای ایران و میان رانندگان شناخته شده است. از سوی دیگر مرام و مسلک رفتاری قیدار نیز در میان تمام افرادی که با او در ارتباط هستند به نوعی زبانزد است، اما در طول داستان با مجموعه وقایعی که برای وی رخ میدهد، قیدار به سمت نوعی تکامل و بازتعریف از خود دست پیدا میکند.
امیرخانی درساختن شخصیت قیدار شجاعت زیادی به خرج می دهد و شاید در پرداختن و خلق این شخصیت به افراد لوطی مسلکی نظر دارد که با مرام و جوانمردی خاص خودشان افراد دیگر را تحت تاثیر قرار می دهند و شاید تیپی که برای قیدار در نظر گرفته شده است برگرفته از شخصیتها کسانی چون طیب حاج رضایی و کسانی از این نوع است .
خیلی ها به قیدار ایراد می گیرند که او نماز نمی خواند اما شاید طریقت را بر شریعت ترجیح می دهد.او به خوبی حلال و حرام را رعایت می کند.رفتارهای قیدار استنباطی بر جوانمردی اوست و عشق او که از برخی نرمهای جامعه اش نیزعدول کرده است. تکیه کلامهای خاص قیدار در صحبت کردن، رابطه او با همسرش و نوع برخورد او با موضوعات همه و همه بر زیبایی کار می افزاید.
قیدار برای من یادآور کسانی چون طیب حاج رضایی است امیدوارم که خود نویسنده نیز آگاهانه به افرادی چون او نظر داشته باشد .
در هر حال قیدار اثری موفق در 300 صفحه است که در9 فصل با اسامیِ «مرسدسِ کروک»، «تاکسیِ فیاتِ دویست و دوی کبریتی»، «اسبِ اینترنشنال»، «وسپای فاقگلابی» تا... «براقِ بالدار» روایت می شود و میکوشد که رودخانه آیینِ فتیان را همچنان زنده و رونده نمایش دهد
در بخشی از این اثر می خوانیم: «آدمی که می تواند برای چاقوی نامرد «بپا» بگوید، برای یک لقمه نان نمی رود دنبال دختر مردم، می آید گاراژ قِیدار...گاراژ قِیدار، لنگر کشتی شکست خورده هاست...« قِیداری که درِ خانه اش به »قاعدهی رد شدن یک آدم مظلوم باز است تا به قول خودش مظلوم بتواند هر وقت می خواهد از آن رد بشه، یا در جایی دیگر می خوانیم که طبقه اول خانه قیدار 20 تا اتاق دارد برای اینکه هر کس که در شهر بی جا و مکانه بیاید آنجا زندگی کند طوریکه خود قیدار هم نمی فهمد چه کسی می آید و چه کسی می رود...
درب گاراژ قیدار به روی همه باز است حتی برای سیاه و سفیدها. آدمهایی که فرسنگها از خود فاصله گرفتند و این قیدار است که برای نزدیک کردن افراد به خودشان و برای مقابله با بیقانونی و هنجارشکنی «فنِ جوالدوز» را می زند، فنی که هنجارشکن را با احساس و وجدانش زمین میزند. ولی به قول قیدار «اینها فقط یا سیاهند یا سفید ولی ما هرکداممان هزار رنگ داریم...گاهی قرمزیم، گاهی سیاه، پاری وقت ها هم سبز و پاری وقت ها هم وقتی گندمان در می آید، قهوه ای!»
امیرخانی درصفحه آخر کتابش می نویسد:
«این کتاب نوشته نشد تا نامی از قیدار باقی بماند...که خوشا گمنامان!
نوشته شد تا اگر روزی در خیابان بودید و راه می رفتید و گرفتار پنطی و نامرد شدید، امیدتان ناامید شد، بعد یک هو پیش پای تان پیکانی یا بنزی ترمز زد و مردی چارشانه با موهای جوگندمی پیاده شد...
نوشته شد تا اگر روزی در بیابان، بنزین تمام کرده بودید و امیدتان ناامید شده بود، بعد جیپ شه بازی یا هامر اچ دویی ایستاد و از سمت شاگرد، زنی شلنگ و چارلیتری داد دست تان تا از باکش بنزین بکشید...
نوشته شد تا اگر روزی در هر گوشه ای از این عالم، مردی دیدید که دوان دوان یا لنگان لنگان، از دور دست...
تمام قد از جا بلند شوید و دست به سینه بگذارید...تا در افق دور شود...با گام هایی که هرکدام به قاعده یک آسمان است...»
انتشارات «افق» رمان قیدار را منتشر کرده است.
نظر شما