جولان زامبی ها در دل تهران

خبرگزاری شبستان: هر جا را نگاه می کنی، صحنه سمفونی است که همگی در حال نواختن آهنگ خود هستند. اینجا ته دنیاست! همه بی خیال در حال انجام مهمترین کار خود هستند، نمی ترسند! ولی من می ترسم.

به گزارش خبرنگار شبستان، از دو مرکز فعالیت های مردمی بازدید می کنیم، مسئولان گزارش هایی از عملکرد سال های گذشته می دهند و ما نیز می نویسیم گاهی خبرنگاران به میان حرفهای مسئولان می آیند، همه چیز خوب است به خبرنگاران می گویند برای رفتن به قسمت سوم برنامه که حوالی اتوبان چمران است، آماده شوید. همه ما را درون یک ون سفید جا می دهند اما تعداد ما بیشتر از صندلی ها است و باز هم خانم ها مجبورند با هم کنار بیایند، فضای شوخی در بین خبرنگارها حاکم شده است، عکاسان از اینکه به آنها گفته شده از چهره بعضی ها عکس نگیرند، گله می کنند و می گویند پس چرا از آنها دعوت شده است، به اتوبان چمران می رسیم ، راننده که مردی شوخ طبع است در حال پرسیدن آدرس سر به سر همه می گذارد، ون آرام آرام به سمت پایین حرکت می کند طراوت و سرسبزی درختها به وجدت می آورد، یکی از بچه ها می گوید انگار به شمال آمده ایم حالا در کنار خانه هایی هستیم که از اتوبان چمران همیشه می دیدم و می گفتند جزو معضلات شهر تهران است، هرچند نمای آنها چندان مناسب نیست ولی چیز بدی دستگیرم نمی شود.

 

راننده می گوید رسیدیم، پیاده می شویم دو ون سبز که به عنوان گشت سیار کمک به معتادان از آنها نام برده می شوند در انتهای جاده خودنمایی می کنند ولی هیچ معتادی را کنار آنها نمی بینم خوشحال می شوم با خودم می گویم پس یکی دو تا معتاد گیر می آورند و به آنها سرنگ و غذا می دهند و می روند جای دیگر، مسئولان ما را به داخل درختان راهنمایی می کنند، یکی از مجریان خانم شروع به گفتن پلاتو می کند. همزمان دو معتاد داد می زنند، دوربینت را پایین بگیر تا ما رد شویم. این اولین فریاد یک معتاد است که تا امروز شنیده ام تا دیروز اینها یواشکی از کنارم رد می شدند ولی الان گویی ما به ملک آنها تجاوز کرده ایم.انها با چشمانی از حدقه درآمده و نگاهی غضبناک مثل زامبی ها از کنارمان رد می شوند.

 

از پیچ درختان که رد شدیم درجا خشکم می زند؛ ترس، وحشت، هیجان، نمی دانم چه؟ بر جا میخکوب می شوم بقیه خبرنگارانی که همراهم هستند از کنارم رد می شوند با ترسم کنار می آیم و قاطی خبرنگارها می شویم هنوز به صحنه ای که در روبرو دیده ام زل زده ام، دوست دارم همراهان وحشتم را نفهمند در روبرو چیزی حدود 40-50 تا معتاد سر و روی ژولیده در خود می لولند، بعضی هایشان مواد می کشند، بعضی ترها از دیدن ما ترسیده اند و در حال ترک آنجا هستند بی نظم و قاعده هر یک به سمت جایی این خوب است این ترکشان شاید امید به ترک کردن اعتیاد آنها را در دلت بوجود می آورد ولی حدود سی، چهل متری که دور می شوند در فواصل 5، 6 متری دور هم می نشینند و بساط خود را برپا می کنند انگاری 13 بدر معتاد هاست.

 

یکی از معتادها همچون مجری اسکار آماده روی دیوار سنگ چین خرابی و با صدای بلند با ما حرف می زند، می گوید به من میگن محسن خله ولی من خل نیستم با دست معتادها را نشان می دهد و ادامه می دهد اینها می گن ولی من خل نیستم خیلی هم سیاستمدارم، از ما تشکر می کند و خوشحال است که ما آنجاییم و می گوید ما اینجا کاری به کسی نداریم حتی مواظب محیط زیست هم هستیم همین امروز خودم اینجا را تمیز کردم. ولی اینجا شبیه هر چیزی هست جز یک جای تمیز. یکی از خانم های مددکار 2 خانم را آورده که مصاحبه کنیم هر دو باردار هستند مددکار سعی می کند یکی از آنها را به رفتن برای درمان و تولد بچه تحت نظر آنها متقاعد کند نمی دانم او چقدر با مددکار صادق است، ولی قول نمی دهد میان حرف های مددکار فقط لبخند می زند، لبخندی بی رمق و از سر رد گم کنی.

 

محسن خله اومده وسط ما و بساط خود را پهن کرده است کمی نان دارد که با خامه و مربا می خورد به یکی از همراهان تعارف می کند و می گوید برایت لقمه بگیرم؟ یکی از اهالی آن محل که مخالف حضور معتادان است و از ابتدا با ما همراه شده بود می گوید این همه چیز را می گوید از او بپرسید صبح ها ساعت چند می آیند مال های دزدی را می برند و بین اینها جنس توزیع می کنند. او می شنود و در جا پاسخ می دهد که ما دزد نیستیم بچه های اینجا هیچکی دزدی نمی کند فقط بعضی وقت ها افراد خیر به ما چیزهایی می دهند.

 

اینجا؛‌ نه افریقاست نه معدن ذغال سنگ! ولی همه سیاهند، ‌لباس هرکس را بشویی دو سه کیلو وزن کم می کند. هر جا را نگاه می کنی صحنه سمفونی است که همگی در حال نواختن آهنگ خود هستند اینجا ته دنیاست همه بی خیال در حال انجام مهمترین کار خود هستند نمی ترسند ولی من می ترسم، اینها طبق چه قانونی جذب اینجا شده اند چطور، چه کسی پاسخ می دهد، چاره چیست، تهران. این کلانشهر چطور اینها را فریفته و قربانی خود کرده، اینها چرا آمده اند، نمی دانم برمی گردیم سوار ون می شویم می گویند خبرنگارها نهار مهمان بهزیستی هستند حالم بد است. نهار نمی خواهم اصلا نمی توانم بخورم، حرف های بچه ها را نمی فهمم. ون از دره بالا می آید اما من همان مرد قبلی نیستم.

 

به گفته یکی از مسئولان می اندیشم که در کنار معتادها داشت گزارش کار می داد که هفته ای شش روز از ساعت فلان تا بهمان 900 پرس غذا، سرنگ و وسائل بهداشتی در چند جا پخش می کنیم، معادله را نمی فهمم اینها ساعت کار دارند ولی معتادها 24 ساعته کار می کنند باز هم معتادها جلوترند. آری اعتیاد جلوی همه کار یک معتاد را می گیرد به جز گسترش این اعتیاد لعنتی را. معتاد در حال کشیدن است در حالی که مسئول در خصوص اینکه معتاد چه می کشد، چگونه می کشد و از کجا می آورد جلسات پی در پی دارد.

 

هادی دهقانی

کد خبر 538341

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha