خبرگزاری شبستان- خراسان جنوبی: امسال گویی بهار با شتاب زیادی تابستان را در آغوش گرفت و عمر روزهای سرسبزش به پایان رسید، این را از گرمای تابستان که هنوز نیامده، می شود فهمید.
عقربه های ساعت به ظهر نزدیک می شود و گرمای هوا خیلی از روزهداران را خانه نشین کرده است. راهی محل قرار می شوم، پیدا کردن مکان مصاحبه چندان راحت نیست، راننده هم نمی تواند آدرس را پیدا کند، پرسان پرسان از عابران، مغازه داران و در نهایت با کمک تلفن موسسه خیریه «نوید رویش کویر» را پیدا می کنم.
خانه ای قدیمی بر بلندای یک تپه خاکی، در نزدیکی سه راه اسدی بیرجند، محل موسسه خیریه نوید رویش کویر است. فضای موسسه سنتی است. حیاطی کوچک و نقلی و حوض آبی که وسط آن می درخشد. سه درخت «عناب، گل محمدی و یاس»، دیوارهای سفید و بلند و چند اتاق در اطراف حیاط، هنوز هم رنگ و بوی صمیمیت قدیم را در دل زنده می کند.
آرامشی خواستنی در حیاط موج می زند چشم ها از نگاه کردن خسته نمی شود قاب های قدیمی در نگاهم زنده می شود صدای یکی از مسئولان موسسه، تصاویر ذهنم را قطع می کند. بعد از احوالپرسی، از او می خواهم در مورد افرادی که قرار است با آنها گفتگو کنم، توضیح دهد. «سیروسی» می گوید «قرار شما امروز با بچه های کار ایرانی و افغانی است. کودکانی که بیشترشان از سنین کودکی در خیابان ها و کوچه های شهر کار می کنند.»
وارد یکی از اتاق ها می شوم دختری با چادر سفیدی که گلهای بنفش و صورتی دارد «سلام» می گوید. همکاران موسسه «مهدیه» را معرفی کرده و می گویند: خیلی وقت است که منتظر انجام مصاحبه است.
مهدیه، دختری با چشمان قهوه ای و پوستی روشن که از اول تا آخر مصاحبه با دستان کوچکش، چادر را گرفته است از خود می گوید که کلاس سوم را تمام کرده است و سال تحصیلی آینده به کلاس چهارم می رود…
می پرسم پس به سن تکلیف رسیده ای؟ هیجان زده و خجالتی است می گوید «بله چند روز اول ماه رمضان را روزه گرفتم ولی بعد چون، مامان و بابام سحر منو بیدار نمی کردن، روزه نگرفتم.».
وسط صحبت های مهدیه، یکی دیگر از بچه های کار داخل می آید. خودش را محمد معرفی می کند و می گوید ۱۴ ساله است با دست خود را باد می زند می پرسم هوای بیرون گرم بود؟ که گفت «خانم خیلی!» و بعد ادامه می دهد «ما چهار روز اول ماه رمضان رو روزه گرفتیم ولی بعدش دیگه نه.» در تمام مدت صحبت خودش را «ما» خطاب می کند!
با فاصله زمانی کمی بعد از محمد، بچه های دیگر «ایمان، بنیامین، ابوالفضل، فرهاد، موسی، صبور، فرامرز، مسعود، ناصر و هستی» وارد می شوند. در بین همه اینها هستی کم سن و سال نظرم را جلب می کند. از او می خواهم کنار مهدیه بنشیند.
ایمان که بخشی از صحبت های محمد را شنیده است با غرور کودکانه ای می گوید: «من امروز روزه هستیم». از همان ابتدا و بدون خجالت باب صحبت را باز می کند: دیشب ساعت یک شب با بچه ها (بقیه بچه های کار) رفتیم استخر. خیلی حال داد بعد آمدم خونه و یک لیوان شربت خوردم و روزه گرفتم!
از آنها می خواهم از کار و آرزوهای خود بگویند، محمد که از ۷ سالگی از افغانستان به بیرجند آمده و همان هفت سالگی کار می کند، می گوید: اوایل بادکنک می فروختیم ولی الان خرما می فروشیم. ۴ بسته ۱۰ هزار تومان. هر بسته برای من ۵۰۰ تومان سود دارد. می گویم تو هم شنیده ای که خرما خیلی گران شده با آمدن ماه مبارک رمضان، رفته ای سراغ خرما فروشی؟ می خندد و می گوید در مقایسه با بادکنک فروشی سود زیادی ندارد!
ایمان هم از کسب و کارش می گوید «من هم بادکنک می فروشم، پدرم در مرغداری کار می کند مادرم هم با چرم کیف می دوزد و می فروشد. یک خواهر و برادر دیگر هم دارم.»
حالا دیگر همه بچه ها سعی می کنند از خاطرات شغل و کاسبی خود بگویند. از گفته ها مشخص می شود که بچه های دیگر هم مثل محمد و ایمان یا بادکنک و یا به تناسب فصل سال خرده فروشی می کنند و در برخی از اوقات در چهارشنبه بازار بیرجند، شاگردی می کنند.
همهمه بر فضا حاکم شده است و شیطنت های نوجوانی بیشتر خودنمایی می کند. برای کنترل فضای گفتگو از بچه ها می خواهم هر کدام فکر کنند که چه آرزویی دارند که دوست دارند به آن برسند. از محمد شروع می کنم می خندد می گوید آخر به شما خصوصی می گویم!
ایمان می گوید آرزویی ندارم اما در انتهای مصاحبه نزدیک می آید و می گوید «خانم من آرزو دارم یک گوشی موبایل و یک اسکیت داشته باشم». بنیامین آرزوی داشتن یک دوچرخه دنده ای در دل دارد. ایمان با شنیدن آرزوی بنیامین می گوید وقتی دوچرخه داشته باشد فکر می کنه لامبورگینی خریده و احتمالا باهاش تا تهران میره! فضای کوچک اتاق سرشار از خنده بچه ها می شود.
ابوالفضل هم با دست گچ گرفته به گفتگوی با ما آمده، می گوید: هیچ آرزویی ندارم! یکی از بچه ها می گوید آرزو نداری داماد بشوی؟ زیرکانه می خندد و دوباره اتاق از خنده دوستانش منفجر می شود.
فرهاد آرزو دارد روزی به اندازه «راج کومار» معروف شود. از او می پرسم راج کومار را می شناسی؟ همزبان با دیگر دوستانش می گوید بله یکی از بازیگران قدیمی هند! ناصر عاشق دوچرخه است و مسعود هم در دل آرزو می کند یک روز در یک استادیوم بزرگ ورزشی فوتبال بازی کند.
نوبت به فرامرز که می رسد موبایلش زنگ می خورد! صحبتش را زود تمام می کند می پرسم با کی صحبت می کردی؟ با خجالت همراه با اکراه می گوید مامانم. مدل گوشیش را از او جویا می شوم که سکوت اختیار می کند! جواب بیشتر سوالات فرامرز را بچه ها می دهند. صبور هم که بسیار بازیگوش است می گوید من آرزو دارم که تمام معلول های دنیا خوب بشوند.
مهدیه هم آرزوی داشتن یک تبلت دارد آما آرزوی هستی 6 ساله که از همه بچه ها کوچکتر است با بقیه فرق می کند، هستی برای پدرش آرزو می کند که یک ماشین داشته باشد تا او را به مشهد و حرم امام رضا(علیه السلام) ببرد و برای خودش هم یک دوچرخه از خدا می خواهد!
آرزوی هستی فضای گفتگو و صحبت های بچه ها را عوض می کند، بنیامین به وسط حرف هستی می آید و می گوید خانم دو سال قبل ما رفتیم حرم امام رضا (علیه السلام)، وقتی خدا آبجی کوچک به ما داده بود سه روز رفتیم حرم. توی پارک و سبزه ها می خوابیدم ولی خیلی خوش گذشت و تاکید می کند: ما سنی هستیم ولی مثل شیعه ها امام رضا رو دوست داریم.
هستی دوباره با صدای آرامش می گوید خانم من امروز می خوام با خاله ام برم مشهد. می خوام برم حرم امام رضا دعا کنم برای مامان و بابام. مامانم میگه هرکی هرچی از امام رضا (علیه السلام) بخواد، امام رضا بهش میده. منم میخوام برم دعا کنم که بابام یه عالمه پول داشته باشه! اگر خیلی پول داشته باشیم می تونیم بریم آبجی مو از بهزیستی پس بگیریم. آخه یه روز از بهزیستی آمدند و گلشاد رو با خودشون بردن و دیگه هم نیاوردن!
حالا دیگر چشمان هستی هم با دلش همنوا شده، اما دستانش اجازه نمی دهد که بلورهای سفید اشک بر روی گونه های نحیفش بغلتد! هستی ادامه می دهد: مامانم دلش خیلی برای گلشاد تنگ شده اما نمیره دنبال گلشاد! دلیلش را جویا می شوم، شانه بالا می اندازد و می گوید «نمی دانم!».
مهدیه هم می گوید من تا حالا مشهد نرفتم فقط تا مزار کاهی (بقعه بی بی زینب خاتون علیه السلام در سربیشه) رفتم. از توی تلویزیون خیلی حرم امام رضا (علیه السلام) را دیدم. اگر برم حرم برای مریض ها دعا می کنم که امام رضا (علیه السلام) آنها رو شفا بده و ادامه می دهد: بابام قبلا فاطمه و فائره (خواهرانش) را مشهد برده ولی من توی شکم مامانم بودم و ما رو نبرده بود، دلیلش را می پرسم؟ ساده می گوید«شاید پول نداشته»! مامانم همیشه میگه امام رضا «خورشید» هست و من «مهدیه» نذر خورشید. ولی من منظور مامانمو متوجه نمیشم!
تصورش از حرم را جویا می شوم، با همان هیجان اولیه می گوید: توی تلویزیون دیده ام که افطار توی حرم امام رضا(علیه السلام) سفره های افطاری بزرگی پهن می کنند، بعد همه می آیند آنجا روزه خود را باز می کنند. مامانم میگه غذای حرم امام رضا(علیه السلام) خیلی خوشمزه هست مثل غذای هیات های امام حسین توی محرم!
بعد می پرسد «خانم اجازه» بچه ها رو هم اجازه می دهند که بروند موقع افطار توی حرم امام رضا(علیه السلام) غذا بخورن؟؟ پاسخش را هستی می دهد «نه آخه بچه ها که روزه نمی گیرن»!
حالا دیگر دل های تمام بچه ها مقیم صحن و سرای حضرت شده است، فرامز می گوید خانم اگر من برم حرم امام رضا (علیه السلام) از کبوترای حرم برمی دارم می فروشم و پولشو میدم به بابام! مسعود هم می گوید من تا حالا رنگ مشهد را ندیده ام که محمد در جوابش می گوید خوب رنگ طلایی دارد و خودش هم می گوید خُب منم تا حالا اصلا خاک مشهد را ندیده ام!
صبور می گوید حالا خانم اگر ما را ببرید مشهد و حرم امام رضا (علیه السلام) از حرم جدا نمی شویم! بنیامین هم دوست دارد با پای پیاده به زیارت امام رضا برود. محمد هیچ تصویر ذهنی از حرم امام رضا ندارد!
وقتی فضای گفتگوی ما با طرح آرزوی هستی به حرم امام رضا(علیه السلام) رفت و تمام بچه ها آرزوی رفتن به مشهد و حرم امام رضا را بر زبان جاری کردند، به خوبی مشخص شد که دلدادگی به امام رضا علیه السلام تنها مختص شیعیان نیست و جاذبه امام همه شیعه و سنی را به سمت خود می کشد!
حالا دیگر بچه ها با یکدیگر صحبت می کند و نقشه زیارت می کشند؛ محمد که ابتدای مصاحبه گفتن آرزویش را به آخر موکول کرده است نزدیک می آید و با صدایی آرام می گوید: خانم ما دو تا آرزو داریم از امام رضا (علیه السلام) «اول اینکه بتونم برم سر قبر مادرم در افغانستان چون چهار ساله بودم که مادرم به خاطر سرطان فوت کرد و آرزوی دومم داشتن یک گوشی موبایل لمسی است».
گزارش: زینب رمضانی
نظر شما