خبرگزاری شبستان- فرزانه تهجا: امیر سرهنگ سیدکاظم فرتاش، فرمانده پیشکسوت در آزادسازی سوسنگرد از جمله فرماندهانی است که در دفاع مقدس یادآور هزاران خاطره از دلاورمردیهای مردانی چون شهید چمران و شهید رستمی و شهید آبشناسان است و سینهای پر از تجربه و شجاعت را در عملیاتهای گوناگون در دفاع از این مرز و بوم در کولهبار تجربیات رزمی خود به دوش میکشد گفتگوی زیر نمونه کوچکی از خاطرات این فرمانده پیشکسوت دفاع مقدس است که در زمان حصر سوسنگرد به عنوان فرماندار نظامی این شهر خدمت کرده است.
امیر به عنوان اولین سوال مقدمهای از تجربیات خودتان و حضورتان در عملیات آزادسازی سوسنگرد را بفرمایید؟
در سال 39 با دیپلم ریاضی وارد خدمت ارتش شدم و در اوایل خدمت درگیر جنگ بودم آفتاب خدمت من با جنگ شروع شد و با جنگ به پایان رسید و بعد از عملیات سوسنگرد در اروند خدمت کردم و در آزادسازی تنگ بزرگ و تنب کوچک ناظر در محل بودم، در عمان نیز جنگیدم و در نقش فرمانده گروهان خدمت کردن و پس از انقلاب جانشین حفاظت نیروی هوایی بودم و پرواز 140 هواپیما که در تاریخ دفاع مقدس بیسابقه دولت را هدایت کردم که البته زحمات زدن هدف را خلبانان شجاع ارتش کشیدند و پیداکردن اهداف حیاتی دشمن را ما زحمت کشیدیم.
پایگاه التهابی را پیدا کردیم که در آن زمان بنده جانشین حفاظت بودم و در خدمت امیر فکوری بودم ایشان بنده را احضار کردند و گفتند میخواهیم خاک عراق را به توبره بکشیم گفتم میتوانید دستور بدهید افسران باسواد توپخانه نیروی زمینی بیایند و مواضع و اهداف را شناسایی کنیم به همین منظور 12 نفر از خلبانان نیروی زمینی آمدند و برای هر خلبان 3 هدف تعیین شد که یکی از پایگاهها التهابی بود که پایگاه ما موشکهای دوربرد صدام بود اما به همین دسادگی این مکان پیدا نشد و بارها خلبان عراقی را پای چوب اعدام بردیم و اعتراف نکرد اما یک درجهدار را پیدا کردیم که در آن جا خدمت کرده و بوسیله او پایگاه التهابی را شناسایی کردیم والا صدام با آن پایگاه موشکی تمام تهران را کباب می کرد و ما تمام موشکهای عراق را از اول جنگ از بین بردیم و این انهدام در روز چهارم جنگ اتفاق افتاد یعنی تمام انبارهای موشکی عراق به وسیله خلبانان ایرانی منهدم شد.
در حاشیه دشمن تا نزدیکی اهواز آمده بود و نزدیک حمیدیه بود به عراق اعلام کردند که ایران تمام خاک و زن و بچه شما را از بین میبرد و با همین رشادتها بود که عراقیها تمام تانک ها را روشن گذاشته و از مرزها فرار کردند. به دستور آیتالله خامنهای به جنور احضا شدم و 3 روز بعد به عنوان فرمانده نظامی سوسنگرد منصوب شدم و در این شرایط شروع به جمعآوری نیروها و جنگیدن کردم، عملیات سوسنگرد از اولین و بهترین عملیاتهای ارتش بود و در طول تاریخ دفاع مقدس اولین عملیات فاتحانه ارتش محسوب میشود.
نقش ارتش در آزادسازی سوسنگرد را بیان کنید؟
تازه انقلاب شده بود انقلاب،دنبال ارتشیهایی بود که به امام و انقلاب وفادار باشند بچههای نیروی هوایی به من اعتماد کرده بودند و مرا احضار کردند تهران جنگ شروع شد من آمده بودم در نیروی هوایی فعالیت کنم و آن روزها جانشین حفاظت اطلاعات نیروی هوایی بودم گفتند: تیمسار شهبازی و سرهنگ سلیمی شما را به آقای خامنهای معرفی کردهاند و ایشان شما را خواستهاند.
رفتم جنوب و خودم را به ایشان معرفی کردم. فرمودند که آماده باش؛ فردا باید برویم سوسنگرد. 15 آبان بود. با هم رفتیم سوسنگرد. شهر و جاده شدیداً زیر آتش بود. صبح که راه افتادیم، بعد از نماز رسیدیم سوسنگرد و رفتیم به مسجد. تمام مردم و رزمندهها را جمع شده بودند. مقام معظم رهبری گفتند که ایشان از این به بعد فرماندار نظامی سوسنگرد هستند. جاده، سوسنگرد را به دو قسمت شمالی و جنوبی تقسیم کرده و رودخانة «نیسان» هم در این شهر، شرق و غرب را از هم جدا میکند؛ یعنی شهر به چهار بخش تقسیم شده بود. شمال شرقی را بچههای کرج گرفته بودند. در شمال غرب 200 نفر از بچههای تهران و در جنوب شرقی شهر 130 نفر از بچههای کازرون و شیراز مستقر بودند. جنوب غربی شهر هم دست بچههای سپاه بود. من این تقسیمبندیها را کردم.
یکی از بچههای جهاد خراسان هم آمد و گفت که با یک دستگاه لودر و بولدوزر آمده است. گفتم بیا دور شهر را خاکریز بزن. تا 23 آبان که شهر محاصره شد، شبانهروز کار کردند و خاکریز زدند؛ سنگر ساختند و کانال زدند. توی شهر سنگر زدند. طی هشت روز، خیلی زحمت کشیدند. در دهلاویه، یک نیروی پوششی فرستاده بودم که از وضعیت عراقیها به ما خبر برساند. جهادیها اوایل، حدود 20 نفر بودند اما کم کم به شمارشان اضافه شد و شدند 60 نفر. اسامیِشان یادم نیست؛ چون مدت زیادی برای آشنایی نداشتیم. همینها سه مرتبه قبل از 23 آبان عراقیها را عقب زدند. عراقیها حس کرده بودند از این سمت نمیتوانند وارد شهر بشوند.
در 22 آبان، خبر رسید که ارتش عراق در جنوب کرخهکور پل زده و میخواهد وارد شهر بشود؛ یعنی از جنوب شرقی سوسنگرد. همان شب با تلفن به آقای خامنهای اطلاع دادم. ایشان در ستاد عملیات جنگهای نامنظم در اهواز حضور داشتند. گفتند بیا اهواز ببینم چی شده. شب، جلسه بود. سرهنگ قاسمی فرمانده لشگر92 زرهی اهواز، دکتر چمران، از استانداری و مقام معظم رهبری در جلسه بودند. مسئله را که شرح دادم، سرهنگ قاسمی گفت خیالت از راحت باشد. من بالگردهای هوانیروز را فرستادهام آنجا؛ همهشان را زدهاند.
به سرهنگ قاسمی گفتم که دستکم چند قبضه توپ و ضدهوایی بدهید! هواپیماهای عراق در فاصله نزدیکی پرواز میکنند و ما میتوانیم بزنیمشان. گفتند این کار فردا صبح انجام میشود. صبح 24 آبان 200 نفر رزمنده از مسجدهای تهران آمده بودند؛ آنها را تحویل من دادند و وقتی سراغ توپ و ضدهوایی را گرفتم، گفتند برو سوسنگرد برایت میفرستم. ببینید؛ کسی که فرمانده لشکر میشود، مسئولیت فوقالعادهای دارد. خیلی تصمیمهای حساسی میگیرد. برای همه نیروها و تجهیزاتش برنامه دارد. من نمیخواهم بگویم ایشان یکدندگی کرد و یا نخواست به من امکانات بدهد. حقیقت این بود که آنقدر تجهیزات نداشت که بخشی از آنها را به من بدهد. برای همان تعدادی که داشت هم برنامه داشت.
من این 200 نفر را سوار شش اتوبوس کردم و راه افتادیم به سمت سوسنگرد. به ابوحمیظه که رسیدیم، سرگرد شقاقی با یک تفنگ 106 آنجا بود. گفت کجا میروید؛ سوسنگرد محاصره شده! باورم نمیشد. 10 نفر از بچهها انتخاب کردم و رفتیم جلو. به صد متری عراقیها که رسیدم، دیدم که درست است: سوسنگرد محاصره شده و عراقیها روی جاده مستقر شدهاند. خیلی سریع، نیروی هوایی آمد و با «نپالم» آنان را در هم کوفت، اما خیلی زیاد بودند.
گردان 148 پیاده لشکر 77 به فرماندهی سرگرد شقاقی در ابوحمیظه بود. با بچهها پیاده راه افتادیم و از طرف شرق رفتیم به سمت کرخه. در پناه دیوار کرخه رفتیم تا سمت شمال شرق شهر. آنجا بچههای کرج را گذاشته بودم. دیدم دارند تیراندازی میکنند. گفتم نزنید من فرتاشم! گفتند بیا. رحیم باوی از استانداری برای کمک آمده بود؛ میگفت سرگرد بگذار من بروم. تا رفت، تفنگش را انداخت و دستش را بالا برد. فهمیدم بچههای کرج عقب کشیدهاند و اینها عراقی هستند. باوی، سریع خودش را انداخت روی خاکریز و گفت بزنید، عراقیاند.
یک نصف روز آمده بودند شهر را محاصره کرده بودند. از سمت دهلاویه آمده بودند و بچهها را زیر تانکهایشان له کرده بودند. با عراقیها که درگیر شدیم، حس کردم از پشت سر هم عراقیها دارند رفتوآمد میکنند. فهمیدم اگر بمانیم، قیچی میشویم. دستور دادم عقبنشینی کنند. برگشتیم نزدیک حمیدیه توی بیابان خوابیدیم. تدارکی برای ماندن بین راه ندیده بودیم. غذا نداشتیم؛ آب هم خیلی کم بود. 200 نفر آدم گرسنه و تشنه هرطوری بود، شب را به صبح رساندند. هرکسی توی جیبش یک تکه نان یا شکلات داشت، با بقیه تقسیم میکرد. من بینشان تنها بودم. از من تبعیت میکردند ولی خیلی به من اعتماد نداشتند. بعد در سوسنگرد که مرا را دیدند و شناختند، با من دوست شدند و هنوز هم با خیلی از آنان دوست هستم. با تلفن با سرهنگ اخوان- که معاونم بود- در ارتباط بودم. اخوان از فرمانداری سینهخیز خودش را رساند به ژاندارمری. اول به بنیصدر تلفن کرده بود. و گفته بود که سوسنگرد کلید خوزستان است. بنیصدر به سخنانش اهمیت نمیدهد. بعد به آقای خامنهای تلفن میکند. ایشان میگویند که ما به کمک شما میآییم؛ مطمئن باش. بعد با دکتر چمران تماس میگیرد. من کنار دکتر چمران بودم که تماس گرفت. گوشی را به من داد. گفتم من نیرو آوردم که به کمکت بیایم، اما راه بسته است؛ مطمئن باش صبح به هر شکل که شده، میآییم کمکت.
درباره چگونگی ورود خود به سوسنگرد برایمان بگویید.
صبح 25 آبان، دکتر چمران با بالگرد آمد. گفت باید با هم برویم داخل سوسنگرد. سلاح و مهمات برداشتیم و پرواز کردیم. رفتیم سوسنگرد. اول خواستیم در استادیوم شهر بنشینیم، اما نمیشد. چندجای دیگر را هم امتحان کردیم، ولی نتوانستیم بنشینیم. دلم میخواست برگردم شهر. بچهها محاصره شده بودند. میخواستم هرطور شده، بروم کمکشان. ارتباطمان با داخل شهر هم قطع شده بود. میخواستم هر اتفاقی برای بچهها میافتد، برای من هم بیفتد. سرهنگ شهبازی فرمانده تیپ2 لشکر92 با نیروهایش آمده بود در حمیدیه. من و شهید چمران با سرهنگ شهبازی رفتیم زیر پل روی جادة سوسنگرد و با هم طرح عملیات فردا را نوشتیم. ما طی همان پرواز، منطقه را شناسایی کرده بودیم. قرار شد صبح 26 آبان، شهبازی بزند به جاده و کمر لشکر عراق را بشکند تا ارتباط شمال و جنوب عراقیها قطع بشود؛ همینطور هم شد. ما هم از سمت چپ تیپ مراقب بودیم تا عراقیها به آنان حمله نکنند. به 20 نفر از بچههایی که همراهم بودند، آموزش پرتاب موشک «دراگون» داده بودم؛ آنها را گذاشتم سمت چپ جاده تا نزدیک دشمن.
دکتر چمران به من گفت که بالای سر نیروهایت بایست تا تیپ تأمین باشد. یک جیپ «آهو» داشتم. دور زدم و دیدم همه سر جایشان هستند. شهبازی ساعت 9:30 صبح، خط را شکست. هرکس هرچی داشت، برداشت و به سمت سوسنگرد دوید. من هم تحت تأثیر این اتفاق، وارد شهر شدم و رفتم به مسجد رسیدم. این اولین عملیات موفقیتآمیز ما بود. اهالی هم با یک تفنگ برنو راه افتاده بودند و در حالیکه گریه میکردند، میرفتند سمت سوسنگرد. شهید معصومی هم داوطلب آمده بود. با 12 نفر دیگر، به همراه دکتر راه افتادند سمت شهر. در فاصلة سه کیلومتری شهر، شهید چمران زخمی و معصومی شهید شد. تیمسار فلاحی آمده بود و سراغ مرا میگرفت. قیافهام را ندیده بود. خودم را معرفی کردم. گفت خسته نباشید و صورتم را بوسید. گفت که ما در آستانة تاریخ قرار گرفتهایم. خدا نکند روزی بگویند کوتاهی کردهایم. وارد شهر که شدم، نیروها را سازمان دادم و اسلحهها و تجهیزات غنیمتی را بین رزمندهها تقسیم کردم. هفت روز داخل شهر مقاومت کردیم تا شهر آرام شد. هفت روز آفتاب را ندیدیم؛ از بسکه دود و گرد و خاک بود. توانم تمام شده بود. سه نفر از دفتر شهید مطهری آمدند و یک جلد قرآن برایم آوردند؛ قرآن را که گرفتم، انگار نیرویم تمام شد؛ بیحال روی زمین افتادم. وقتی بههوش آمدم، دکتر چمران گفت بیا اهواز و شهر را به سپاه تحویل بده. من هم رفتم اهواز.
در 24 آبان، نیروهای تحت امر اینجانب و سایر نیروهای مردمی تا غروب و به سختی با دشمن درگیر بودیم. واقعاً فکر نمیکردم صدامیان این همه نیرو در سوسنگرد پیاده کرده باشند؛ بههرحال به دلیل نبود پشتیبانی و تجهیزات کافی موفق به ورود به سوسنگرد نشدیم. ساعت شش بعداز ظهر، دستور عقبنشینی دادم و همه نیروها را از ساحل کرخهکور به سمت ابوحمیظه جابهجا کردم. شب، در بیابانهای اطراف سوسنگرد موضع گرفتیم. صبح روز 25 آبان، بچهها با روحیهای بالا آماده شدند تا مجدداً با یکانهای بعثی درگیر شوند. من، مرتباً با عوامل و نیروهایمان در داخل شهر در تماس بودم. البته ستون پنجم دشمن هم سعی میکرد به ما ضربه وارد کند. از جمله اینکه بارها کسانی میآمدند و میگفتند که فلانی! اعلام کن سوسنگرد سقوط کرده است! رادیو هم چندین بار سقوط سوسنگرد را اعلام کرد، اما من اعتقادی به این حرف نداشتم. با ستوان اخوان از افسران نیروی هوایی ارتش که داخل شهر بود، تماس گرفتم؛ به من گفت که دشمن بیمارستان سوسنگرد را بمباران کرده، اما مقاومت همچنان ادامه دارد. من، سعی میکردم به کمک تماسهایی که با دکتر چمران و دیگر نیروهای حاضر در منطقه میگرفتم، روحیه بچهها را بالا نگه دارم. در داخل شهر، نیروی نظامی قابل توجهی وجود نداشت. نُه نفر افسران و درجهدار از شهربانی رشت، هشت نفر از ژاندارمری سوسنگرد، 120 نفر از بسیج کرج، 160 نفر از بسیج شیراز، 200 نفر از بسیج تهران،40 نفر از برادران سپاه پاسداران، 11 نفر از افسران و درجهداران نیروی هوایی و تعداد دیگری هم از نیروهای محلی و مردمی در داخل شهر به من کمک کردند. در خارج از شهر هم تیپ یکم لشکر 92 که در ارتفاعات اللهاکبر مستقر بود، یک گروه رزمی به فرماندهی مرحوم سرهنگ شقاقی در حاشیه رود کرخه مستقر کرده بود. تیپ دوم لشکر 92 و توپخانه 130 این لشکر- به فرماندهی سرگرد عرب- نیروهای ما را به خوبی کمک کردند. اگر پشتیبانی و حضور دلاورانه آنان نبود، ما نمیتوانستیم وارد سوسنگرد شویم. پس از تسلط بر سوسنگرد، کلیه راههای نفوذی و معابر ورودی شهر توسط ما پایش میشد. در تمام ساحل رودخانه نیروهای ما مستقر شده بودند. بعثیها از این شرایط به شدت عصبانی بودند. علاوه بر موشکهای «مالیوتکا» و انواع مهمات دوربرد سنگین و سبک دشمن، نیروی هوایی رژیم بعثی نیز مرتباً شهر را بمباران میکرد. چندین بار ملک حسین، پادشاه اردن، کلید طلایی سوسنگرد را به صدام ملعون هدیه کرد تا بلکه مقاومت شکسته شده، سوسنگرد سقوط کند. صدام تیپ زرهی مخصوص ارتش را به سوسنگرد فرستاد و اطمینان داشت آنها میتوانند وارد شهر شوند، اما ما به مدد الهی هفت روز با کمترین تلفات و خسارات، جانانه مقاومت کردیم.
دکتر خیلی ارتش را دوست داشت و ارتشی ها نیز علاقه عجیبی به دکتر داشتند وقتی دکتر چمران وارد ارتش میشد نیروهای ارتش مثل نگین انگشتر دور دکتر حلقه میزدند و دور او را میگرفتند. تمام فرماندهان تحت امر دکتر چمران و خود دکتر به شکلی رفتار کرده بودند که اگر نماز میخواند همه کنار او میایستادند و نماز میخواندند و اگر طرح عملیاتی میداد همه گوش میکردند و اگر دعا میخواند همه در کنارش دعا زمزمه میکردند تا جایی که دکتر چمران میگفتند اگر تمام کشور را الک کنیم مثل این نیروها پیدا نمیکنیم. شهید چمران با شهید آبشناسان رابطه نزدیک داشتند و هر دو در تبین نیروها در سپاه موثر بودند.
از دیگر فرماندهان حاضر در عملیات آزادسازی سوسنگرد چه کسانی بودند؟
شهید رستمی از دیگر فرماندهان افسران قهرمان بود که قهرمان سقوط آزاد محسوب میشد شهید رستمی نور چشم دکتر چمران بود شهید رستمی از جمله فرماندهانی که تمام عمر خود را در جنگ سپری کرد و بیش از 11 ماه بود که در سنگر خود نرفته بود و محل خوابش زیر ماشینش بود شهید رستمی 2 بار جلوی گارد مخصوص عراق را با تفنگ و آرپیچی گرفت، یک شب پیش شهید رستمی رفتم و 2 روز بود نخوابیده بودم رفتم کنارش و دراز کشیدم از خواب بیدار شد روی شهید رستمی را بوسیدم گفت: به نظرت من الان چند کیلو شدم فتم 40 کیلو روز بعد خبر شهادت شهید رستمی را شنیدم و این افسر قهرمان به آرزوی دیرینه خود رسید.
آزادسازی سوسنگرد دنیای از امیدواری بود و تا آن زمان ما هیچ خط دفاعی در مقابل دشمن نداشتیم و تنها خط دفاعی ما سوسنگرد بود و پس از این عملیات بود که نیروهای ارتش چون زنجیر کنار هم قرار گفتند و توانستند خط دفاعی سراسری ایجاد کنند و از شمال تا جنوب جلوی نیروهای دشمن قرار گرفتند.
نظر شما