به گزارش خبرنگار اندیشه خبرگزاری شبستان، در کتاب «انسان 250 ساله» براساس بیانات مقام معظم رهبری پیرامون سبک زندگی سیاسی و مبارزاتی امیرالمومنین امام علی(ع) آمده است:
در شخصیت و زندگی و شهادت این بزرگوار(ع)، سه عنصر که ظاهراً با یکدیگر چندان هم سازگاری ندارند - جمع شده است. این سه عنصر عبارت است از: اقتدار، مظلومیت و پیروزی.
«اقتدار» آن حضرت(ع)، عبارت است از قدرت او در اراده پولادینش، در عزم راسخش، در اداره مشکلترین عرصههای نظامی، در هدایت ذهنها و فکرها بهسوی عالیترین مفاهیم اسلامی و انسانی، تربیت انسانهای بزرگ از قبیل مالک اشتر و عمّار و ابنعبّاس و محمّدبنابی بکر و دیگران و ایجاد یک جریان در تاریخ بشری. مظهر اقتدار آن بزرگوار، اقتدار منطق، اقتدار فکر و سیاست، اقتدار حکومت و اقتدار بازوی شجاع بود. هیچ ضعفی از هیچ طرف، در شخصیت امیرالمؤمنین علیهالسّلام نیست. در عین حال یکی از مظلومترین چهرههای تاریخ است و مظلومیت در همه بخشهای زندگیش وجود داشت. در دوران نوجوانی، مظلوم واقع شد. در دوران جوانی بعد از پیامبر(ص)، مظلوم واقع شد. در دوران کهولت و خلافت، مظلوم واقع شد. بعد از شهادت هم، تا سال های متمادی بر سر منبرها از او بدگویی کردند و به او نسبت های دروغ دادند. شهادت او هم مظلومانه است.
در همه آثار اسلامی، ما دو نفر را داریم که از آنها به «ثاراللَّه» تعبیر شده است. در فارسی، ما یک معادل درست و کامل برای اصطلاح عربی «ثار» نداریم. وقتی کسی از خانوادهای از روی ظلم به قتل میرسد، خانواده مقتول صاحب این خون است. این را «ثار» می گویند و آن خانواده حق دارد خونخواهی کند. اینکه می گویند خون خدا، تعبیر خیلی نارسا و ناقصی از «ثار» است و درست مراد را نمی فهماند. «ثار»، یعنی حقّ خونخواهی. اگر کسی «ثار» یک خانواده است، یعنی این خانواده حق دارد درباره او خونخواهی کند. در تاریخ اسلام از دو نفر اسم آورده شده است که صاحب خون اینها و کسی که حقِ خونخواهی اینها را دارد، خداست. این دو نفر یکی امام حسین(ع) است و یکی هم پدرش امیرالمؤمنین(ع)؛ «یا ثاراللَّه وابن ثاره». پدرش امیرالمؤمنین(ع) هم حقّ خونخواهی اش متعلّق به خداست.
اما عنصر سوم که «پیروزی» آن بزرگوار باشد. پیروزی همین است که اوّلاً در زمان حیات خود او، بر تمام تجربههای دشواری که بر او تحمیل کردند، پیروز شد؛ یعنی جبهههای شکننده دشمن که بعداً شرح خواهم داد، بالاخره نتوانستند علی(ع) را به زانو درآورند؛ همه آنها از علی(ع) شکست خوردند. بعد از شهادت هم روز به روز حقیقت درخشان او آشکارتر شد؛ یعنی حتّی از زمان حیاتش به مراتب بیشتر بود. امروز شما به دنیا نگاه کنید، نه دنیای اسلام؛ در همه دنیا، ببینید چقدر ستایشگرانی هستند که حتّی اسلام را قبول ندارند، اما علی بن ابی طالب(ع) را بهعنوان یک چهره درخشان تاریخ قبول دارند. این همان روشن شدن آن جوهر تابناک است و خدای متعال در مقابل آن مظلومیت به آن حضرت(ع) پاداش می دهد. آن مظلومیت، آن فشار اختناق، آن گلاندود کردن چشمه خورشید با آن تهمت های عجیب، آن صبری که او در مقابل این ها کرد، بالاخره پیش خدای متعال پاداش دارد؛ پاداشش هم اینکه در طول تاریخ بشر، شما هیچ چهرهای را به این درخشندگی و مورد اتّفاق کُل، پیدا نمی کنید. شاید تا امروز هم در بین کتاب هایی که ما می شناسیم که درباره امیرالمؤمنین(ع) نوشته شده است، عاشقانهترینش را غیرمسلمانان نوشتهاند. الان یادم است که سه نویسنده مسیحی، درباره امیرالمؤمنین(ع)، کتاب های ستایشگرانه واقعاً عاشقانهای نوشتهاند. این ارادت، از همان روز اوّل هم شروع شد؛ یعنی از بعد از شهادت که همه علیه آن بزرگوار(ع) می گفتند و تبلیغ می کردند - آن قدرتمندان مربوط به دستگاه شام و تبعه آنها و آنهایی که دل پرخونی از شمشیر و از عدل امیرالمؤمنین(ع) داشتند - این قضیه از همانوقت معلوم شد. من در این جا یک نمونه عرض کنم:
پسر عبداللَّهبنعروةبنزبیر، پیش پدرش - که عبداللَّهبنعروةبنزبیر باشد - از امیرالمؤمنین(ع) بدگویی کرد. خانواده زبیر - جز یکی از آنها؛ یعنی مصعببنزبیر - کلاًّ با امیرالمؤمنین(ع) بد بودند. مصعببنزبیر، مرد شجاع و کریم و همان کسی بود که در قضایای کوفه و مختار و بعد هم عبدالملک درگیر بود و شوهر حضرت سکینه هم بود؛ یعنی اوّلین داماد امام حسین(ع). غیر از او، بقیه خانواده زبیر، همینطور پشت در پشت، با امیرالمؤمنین(ع) بد بودند. انسان وقتی که تاریخ را می خواند، این را می یابد. پس از آن بدگویی؛ پدر در مقابل او جملهای گفت که خیلی هم طرفدارانه نیست، اما نکته مهمی در آن هست و من آن را یادداشت کردهام. عبداللَّه به پسرش گفت: «واللَّه یابنی النّاس شیئا قطّ الّا هدمه الدّین و لابنی الدّین شیئا فاستطاعت الدّنیا هدمه»؛ هر بنایی که دین آن را بهوجود آورد و پی و بنیان آن برروی دین گذاشته شد، اهل دنیا هر کاری کردند، نتوانستند آن را از بین ببرند؛ یعنی بیخود زحمت نکشند برای اینکه نام امیرالمؤمنین را - که پىِ کار او بر دین و بر ایمان است - منهدم کنند. بعد گفت: «الم تر الی علی کیف تظهر بنو مروان عیبه و ذمّه فکانّمایأخذون بناصیتة رفعا الی السّماء»؛ ببین بنی مروان چطور هرچه می توانند، در هر مناسبت و منبری، نسبت به علی بن ابی طالب(ع) عیب جویی و عیب گویی می کنند! اما همین عیب جوییها و بدگویی های آنها، مثل آن است که این چهره درخشان را هرچه برتر میبرند و منوّرتر میکنند؛ یعنی در ذهن های مردم، بدگویی های آنها تأثیر عکس می بخشد. نقطه مقابل، بنیامیّهاند؛ «و تری مایندبون به موتاهم من المدیح فو اللَّه لکأنّما یکشفون به عن الجیف»(2)؛ بنیامیّه از گذشتگان خودشان تمجیدها و تعریفها می کنند، ولی هرچه بیشتر تعریف می کنند، نفرت مردم از آنها بیشتر می شود. این حرف شاید در حدود مثلاً سی سال بعد از شهادت امیرالمؤمنین(ع) گفته شده است. یعنی امیرالمؤمنین(ع) با همه آن مظلومیت، هم در زمان حیات خود و هم در تاریخ و در خاطره بشریت پیروز شد.
ماجرای اقتدارِ همراه با مظلومیت امیرالمؤمنین(ع) که منتهی به این شد، اینطور خلاصه می شود: در زمان این حکومت - حکومت کمتر از پنج سال امیرالمؤمنین(ع) - سه جریان در مقابل آن حضرت(ع) صفآرایی کردند: قاسطین و ناکثین و مارقین. این روایت را، هم شیعه و هم سنّی از امیرالمؤمنین(ع) نقل کردند که فرمود: «امرت ان اقاتل النّاکثین و القاسطین و المارقین». این اسم را خودِ آن بزرگوار گذاشته است. قاسطین، یعنی ستمگران. ماده «قسط» وقتی که بهصورت مجرّد استعمال می شود - قَسَط یقسِط، یعنی جارَ یَجُورُ، ظَلَم یظلِم - بهمعنای ظلم کردن است. وقتی با ثلاثی مزید و در باب افعال آورده م یشود - اَقسَطَ یُقسطُ - یعنی عدل و انصاف. بنابراین، اگر «قسط» در باب افعال بکار رود، به معنای عدل است؛ اما وقتی که قَسَط یقسِط گفته شود، ضدّ آن است، یعنی ظلم و جور. قاسطین از این ماده است. قاسطین، یعنی ستمگران. امیرالمؤمنین اسم اینها را ستمگر گذاشت. اینها چه کسانی بودند؟ اینها مجموعهای از کسانی بودند که اسلام را بهصورت ظاهری و مصلحتی قبول کرده بودند و حکومت علوی را از اساس قبول نداشتند. هر کاری هم امیرالمؤمنین با اینها میکرد، فایده نداشت. البته این مجموعه، گرد محور بنیامیّه و معاویةبن ابی سفیان - که حاکم و استاندار شام بود - گرد آمده بودند؛ بارزترین شخصیتشان هم خودِ جناب معاویه، بعد هم مروان حکم و ولیدبنعقبه است. اینها یک جبههاند و حاضر نبودند که با علی کنار بیایند و با امیرالمؤمنین بسازند. درست است که مغیرةبن شعبه و عبداللَّه بن عبّاس و دیگران در اوّلِ حکومت امیرالمؤمنین گفتند: «یا امیرالمؤمنین! اینها را چند صباحی نگهدار» اما حضرت قبول نکرد. آنها حمل کردند بر این که حضرت بی سیاستی کرد؛ لیکن نه، آنها خودشان غافل بودند؛ قضایای بعدی این را نشان داد. امیرالمؤمنین هر کار هم که می کرد، معاویه با او نمی ساخت. این تفکّر، تفکّری نبود که حکومتی مثل حکومت علوی را قبول کند؛ هرچند قبلی ها، بعضی ها را تحمّل کردند.
از وقتیکه معاویه مسلمان شده بود تا آن روزی که می خواست با امیرالمؤمنین بجنگد، کمتر از سی سال گذشته بود. او و اطرافیانش سالها در شام حکومت کردهبودند، نفوذی پیدا کرده بودند، پایگاهی پیدا کرده بودند؛ دیگر آن روزهای اوّل نبود که تا یک کلمه بگویند، به آنها بگویند که شما تازه مسلمانید، چه میگویید؛ جایی باز کرده بودند. بنابراین، اینها جریانی بودند که اساساً حکومت علوی را قبول نداشتند و می خواستند حکومت طور دیگری باشد و دست خودشان باشد؛ که بعد هم این را نشان دادند و دنیای اسلام تجربه حکومت اینها را چشید. یعنی همان معاویهای که در زمان رقابت با امیرالمؤمنین، آنطور به بعضی از اصحاب روی خوش نشان می داد و محبّت می کرد، بعداً در حکومتش، برخوردهای خشن از خود نشان داد، تا به زمان یزید و حادثه کربلا رسید؛ بعد هم به زمان مروان و عبدالملک و حجّاجبنیوسفثقفی و یوسفبنعمرثقفی رسید، که یکی از میوههای آن حکومت است. یعنی این حکومتهایی که تاریخ از ذکر جرائمشان به خود میلرزد - مثل حکومت حجّاج - همان حکومتهایی هستند که معاویه بنیانگذاری کرد و بر سر چنین چیزی با امیرالمؤمنین جنگید. از اوّل معلوم بود که آنها چه چیزی را دنبال می کنند و می خواهند؛ یعنی یک حکومت دنیایی محض، با محور قراردادن خودپرستی ها و خودی ها؛ همان چیزهایی که در حکومت بنیامیّه همه مشاهده کردند. البته در اینجا هیچ بحث عقیدتی و کلامی ندارم، این چیزهایی که عرض می کنم، متن تاریخ است. تاریخ شیعه هم نیست؛ اینها تاریخ «ابن اثیر» و تاریخ «ابن قُتَیبه» و امثال اینهاست که من متنهایش را دارم و یادداشت شده و محفوظ هم هست. اینها حرفهایی است که جزو مسلّمات است؛بحث اختلافات فکری شیعه و سنّی نیست.
جبهه دومی که با امیرالمؤمنین جنگید. جبههی ناکثین بود. ناکثین، یعنی شکنندگان و در این جا یعنی شکنندگان بیعت. اینها اوّل با امیرالمؤمنین بیعت کردند، ولی بعد بیعت را شکستند. اینها مسلمان بودند و برخلاف گروه اوّل، خودی بودند؛ منتها خودی هایی که حکومت علی بن ابی طالب را تا آن جایی قبول داشتند که برای آنها سهم قابل قبولی در آن حکومت وجود داشته باشد؛ با آنها مشورت شود، به آنها مسؤولیت داده شود، به آنها حکومت داده شود، به اموالی که در اختیارشان هست - ثروتهای باد آورده - تعرّضی نشود؛ نگویند از کجا آوردهاید! این گروه، امیرالمؤمنین را قبول میکردند، نه این که قبول نکنند، منتها شرطش این بود که با این چیزها کاری نداشته باشد و نگوید که چرا این اموال را آوردی، چرا گرفتی،چرا میخوری، چرا میبری؛ این حرفها دیگر در کار نباشد! لذا اوّل هم آمدند و اکثرشان بیعت کردند. البته بعضی هم بیعت نکردند. جناب سعدبنابی وقّاص از همان اوّل هم بیعت نکرد،بعضیهای دیگر از همان اوّل بیعت نکردند؛ لیکن جناب طلحه، جناب زبیر، بزرگان اصحاب و دیگران و دیگران با امیرالمؤمنین بیعت نمودند و تسلیم شدند و قبول کردند؛ منتها سه، چهار ماه که گذشت، دیدند نه، با این حکومت نمی شود ساخت؛ زیرا این حکومت، حکومتی است که دوست و آشنا نمی شناسد؛ برای خود حقّی قائل نیست؛ برای خانواده خود حقّی قائل نیست؛ برای کسانیکه سبقت در اسلام دارند، حقّی قائل نیست، ملاحظهای در اجرای احکام الهی ندارد. هرچند خودش به اسلام از همه سابقتر است، اینها را که دیدند، دیدند نه، با این آدم نمیشود ساخت؛ لذا جدا شدند و رفتند و جنگ جمل به راه افتاد که واقعاً فتنهای بود. امّالمؤمنین عایشه را هم با خودشان همراه کردند. چقدر در این جنگ کشته شدند. البته امیرالمؤمنین پیروز شد و قضایا را صاف کرد. این هم جبهه دوّم بود که مدّتی آن بزرگوار را مشغول کردند.
جبهه سوم، جبهه مارقین بود. مارق، یعنی گریزان. در تسمیه اینها به مارق، اینگونه گفتهاند که اینها آنچنان از دینگریزان بودند که یک تیر از کمان گریزان می شود! وقتی شما تیر را در چلّه کمان می گذارید و پرتاب می کنید، چطور آن تیر می گریزد، عبور می کند و دور می شود! اینها همینگونه از دین دور شدند. البته اینها متمسّک به ظواهر دین هم بودند و اسم دین را هم می آوردند. اینها همان خوارج بودند؛ گروهی که مبنای کار خود را بر فهم ها و درک های انحرافی - که چیز خطرناکی است - قرار داده بودند. دین را از علی بن ابی طالب که مفسّر قرآن و عالم به علم کتاب بود یاد نمی گرفتند؛ اما گروه شدنشان، متشکّل شدنشان و به اصطلاح امروز، گروهک تشکیل دادنشان سیاست لازم داشت. این سیاست از جای دیگری هدایت میشد. نکته مهم اینجاست که این گروهکی که اعضای آن تا کلمهای میگفتی، یک آیه قرآن برایت می خواندند؛ در وسط نماز جماعت امیرالمؤمنین می آمدند و آیهای را می خواندند که تعریضی به امیرالمؤمنین داشته باشد؛ پای منبر امیرالمؤمنین بلند می شدند آیهای می خواندند که تعریضی داشته باشد؛ شعارشان «لاحکم الا للَّه» بود؛ یعنی ما حکومت شما را قبول نداریم، ما اهل حکومت اللَّه هستیم؛ این آدمهایی که ظواهر کارشان اینگونه بود، سازماندهی و تشکّل سیاسیشان، با هدایت و رایزنی بزرگان دستگاه قاسطین و بزرگان شام - یعنی عمروعاص و معاویه - انجام می گرفت! اینها با آنها ارتباط داشتند. اشعث بن قیس، آنگونه که قرائن زیادی بر آن دلالت می کند، فرد ناخالصی بود. یک عدّه مردمان بیچاره ضعیف از لحاظ فکری هم دنبال این ها راه افتادند و حرکت کردند. بنابراین، گروه سومی که امیرالمؤمنین با آنها مواجه شد و البته بر آنها هم پیروز گردید، مارقین بودند. در جنگ نهروان ضربه قاطعی به اینها زد؛ منتها اینها در جامعه بودند، که بالاخره هم حضورشان به شهادت آن بزرگوار منتهی شد.
در شناخت خوارج اشتباه نشود. بعضی خوارج را به خشکِ مقدّسها تشبیه می کنند؛ نه. بحث سرِ «خشکِ مقدّس» و «مقدّسمآب» نیست. مقدس مآب که در کناری نشسته است و برای خودش نماز و دعا می خواند. اینکه معنای خوارج نیست. خوارج آن عنصری است که شورش طلبی می کند؛ بحران ایجاد می کند، وارد میدان می شود، بحث جنگ با علی دارد و با علی می جنگد؛ منتها مبنای کار غلط است؛ جنگ غلط است؛ ابزار غلط است؛ هدف باطل است. این سه گروه بودند که امیرالمؤمنین با اینها مواجه بود.
تفاوت عمده امیرالمؤمنین(ع) در دوران حکومت خود با پیامبر اکرم(ص) در دوران حکومت و حیات مبارکش، این بود که در زمان پیامبر(ص)، صفوفِ مشخّص وجود داشت؛ صف ایمان و کفر. منافقین می ماندند که دائماً آیات قرآن، افراد را از منافقین که در داخل جامعه بودند بر حذر م یداشت؛ انگشت اشاره را به سوی آنها دراز می کرد؛ مؤمنین را در مقابل آنها تقویت می کرد؛ روحیه آنها را تضعیف می کرد؛ یعنی در نظام اسلامی در زمان پیامبر، همهچیز آشکار بود. صفوف مشخّص در مقابل هم بودند، یک نفر طرفدار کفر و طاغوت و جاهلیّت بود؛ یک نفر هم طرفدار ایمان و اسلام و توحید و معنویت. البته آن جا هم همهگونه مردمی بودند، آن زمان هم همهگونه آدمی بود، لیکن صفوف، مشخّص بود. در زمان امیرالمؤمنین، اشکال کار این بود که صفوف، مشخّص نبود؛ بهخاطر این که همان گروه دوم - یعنی «ناکثین» - چهرههای موجّهی بودند. هرکسی در مقابله با شخصیتی مثل جناب زبیر، یا جناب طلحه، دچار تردید می شد. این زبیر کسی بود که در زمان پیامبر، جزو شخصیتها و برجستهها و پسر عمّه پیامبر و نزدیک به آن حضرت بود. حتّی بعد از دوران پیامبر هم جزو کسانی بود که برای دفاع از امیرالمؤمنین، به سقیفه اعتراض کرد. بله؛ «حکم مستوری و مستی همه بر عاقبت است»! خدا عاقبت همهمان را به خیر کند. گاهی اوقات دنیا طلبی، اوضاع گوناگون و جلوههای دنیا، آنچنان اثرهایی می گذارد، آن چنان تغییرهایی در برخی از شخصیتها بهوجود می آورد که انسان نسبت به خواص هم گاهی اوقات دچار اشکال می شود؛ چه برسد برای مردم عامی. بنابراین، آن روز واقعاً سخت بود.
آنهایی که دور و برِ امیرالمؤمنین(ع) بودند و ایستادند و جنگیدند، خیلی بصیرت بهخرج دادند. بنده بارها از امیرالمؤمنین(ع) نقل کردهام که فرمود: «لا یحمل هذا العلم الا اهل البصر و الصّبر». در درجه اوّل، بصیرت لازم است. معلوم است که با وجود چنین درگیری هایی، مشکلات امیرالمؤمنین(ع) چگونه بود. یا آن کج رفتارهایی که با تکیه بر ادّعای اسلام، با امیرالمؤمنین میجنگیدند و حرفهای غلط می زدند. در صدر اسلام، افکار غلط خیلی مطرح می شد؛ اما آیه قرآن نازل میشد و صریحاً آن افکار را رد می کرد؛ چه در دوران مکه و چه در دوران مدینه. شما ببینید سوره بقره که یک سوره مدنی است، وقتی انسان نگاه می کند، می بیند عمدتاً شرح چالشها و درگیریهای گوناگون پیامبر با منافقین و با یهود است؛ به جزئیات هم می پردازد؛ حتی روشهایی که یهود مدینه در آن روز برای اذیّت روانی پیامبر بهکار میبردند، آنها را هم در قرآن ذکر می کند؛ «لاتقولوا راعنا» و از این قبیل. و باز سوره مبارکه اعراف که سورهای مکّی است، فصل مشبعی را ذکر می کند و با خرافات می جنگد. این مسأله حرام و حلال کردن گوشتها و انواع گوشتها که اینها را نسبت به محرّمات واقعی، محرّمات دروغین و محرّمات پوچ تلقّی می کردند: «قل انّما حرّم ربی الفواحش ما ظهر منها و ما بطن». حرام اینهاست، نه آنهایی که شما رفتید «سائبه» و «بحیره» و فلان و فلان را برای خودتان حرام درست کردید. قرآن با این گونه افکار صریحاً مبارزه می کرد؛ اما در زمان امیرالمؤمنین، همان مخالفان هم از قرآن استفاده می کردند؛ همانها هم از آیات قرآن بهره میبردند. لذا کار امیرالمؤمنین به مراتب از این جهت دشوارتر بود. امیرالمؤمنین(ع) دوران حکومت کوتاه خود را با این سختیها گذراند.
در مقابل اینها، جبهه خودِ علی(ع) است؛ یک جبهه حقیقتاً قوی. کسانی مثل عمّار، مثل مالک اشتر، مثل عبداللَّهبنعبّاس، مثل محمّدبنابی بکر، مثل میثم تمّار، مثل حُجربن عدی بودند؛ شخصیت های مؤمن و بصیر و آگاهی که در هدایت افکار مردم چقدر نقش داشتند! یکی از بخش های زیبای دوران امیرالمؤمنین(ع) - البته زیبا از جهت تلاش هنرمندانه این بزرگان؛ اما درعینحال تلخ از جهت رنجها و شکنجههایی که اینها کشیدند - این منظره حرکت اینها به کوفه و بصره است. وقتی که طلحه و زبیر و امثال اینها آمدند، صفآرایی کردند و بصره را گرفتند و سراغ کوفه رفتند، حضرت، امام حسن و بعضی از اصحاب را فرستاد. مذاکراتی که آنها با مردم کردند، حرفهایی که آنها در مسجد گفتند، محاجّههایی که آنها کردند، یکی از آن بخشهای پرهیجان و زیبا و پرمغز تاریخ صدر اسلام است. لذا شما میبینید که عمده تهاجم های دشمنان امیرالمؤمنین هم متوجّه همین ها بود. علیه مالک اشتر، بیشترین توطئهها بود؛ علیه عمّار یاسر، بیشترین توطئهها بود؛ علیه محمّدبنابی بکر، توطئه بود. علیه همه آن کسانی که از اوّل کار در ماجرای امیرالمؤمنین امتحانی داده بودند و نشان داده بودند که چه ایمانهای مستحکم و استوار و چه بصیرتی دارند، از طرف دشمنان، انواع و اقسامِ سِهامِ تهمت پرتاب می گردید و به جان آنها سوء قصد می شد و لذا اغلبشان هم شهید می شدند. عمّار در جنگ شهید شد؛ لیکن محمّدبنابی بکر با حیله شامی ها به شهادت رسید. مالک اشتر با حیله شامی ها شهید شد. بعضی دیگر هم ماندند، اما بعدها به نحو شدیدی به شهادت رسیدند.
این وضع زندگی و حکومت امیرالمؤمنین(ع) است. اگر بخواهیم جمعبندی کنیم، اینگونه باید عرض کنیم که دوران این حکومت، دوران یک حکومت مقتدرانه و در عینحال مظلومانه و پیروز بود. یعنی هم در زمان خود توانست دشمنان را به زانو درآورد، هم بعد از شهادت مظلومانهاش، در طول تاریخ توانست مثل مشعلی برفراز تاریخ باشد. البته خوندلهای امیرالمؤمنین(ع) در این مدّت، جزو پرمحنتترین حوادث و ماجراهای تاریخ است.18/10/1377
نظر شما