خبرگزاری شبستان-کرمان
هرگز ننوشت آنچه برازنده ی توست
تاریخ که تا همیشه شرمنده ی توست
ایثار، وفا، عشق، عمل، آینه، صبر
اینها همه محتوای پرونده ی توست
«ستاد پشتیبانی از جبهه» عبارتی که ناخودآگاه اشکم را در می آورد؛ یاد باد آن روزگاران، یاد باد. روزگارانی که من خردسالی بیش نبودم اما در طول سالهای اخیر و به ویژه بیش از یک دهه فعالیت در حرفه خبرنگاری، توفیق داشتم تا سرگذشت دهها ایثارگر و رزمنده و آزاده و خانواده شهدا را مطالعه و یا گزارش کنم؛ برای همین است که همواره احساس می کنم هشت سال جنگ تحمیلی با وجود همه خسارت ها و تلخی ها و ناملایماتی که برای ملت و کشور ما داشته اما جلوه های نابی از فضایل و ارزش ها را نیز به نمایش گذاشته که بعضی از آنها شاید دیگر هیچوقت اتفاق نیفتد.
کتاب قطور تاریخ پرتلألؤ دفاع مقدس را که می گشایی صحنه هایی می بینی که بسیاری از آن بدون اینکه افراد، از قبل آموزشی دیده و یا اینکه حتی تحصیلاتی داشته باشند اما چنان افتخارآفرینی کردند که از خودت خجالت می کشی که امروز و با اینهمه امکانات چه کار مفیدی مگر انجام داده ای؟!
به نظر من عوامل دخیل در جبهه از ستاد پشتیبانی گرفته تا فرماندهی و... همه و همه در طول هم قرار گرفت تا باعث شد، کارنامه درخشان 8 سال دفاع مقدس تا همیشه تاریخ برای ملت ما نورافشانی کند و چراغی باشد فرا روی کسانی که می خواهند راه را پیدا کنند.
اینکه در ستاد پشتیبانی و یا فرماندهی و ... چه کارها و اقداماتی می شده یک روی سکه است اما روی دیگر آن این است که چه انسان های سلیم النفسی فارغ از همه حساب و کتاب های امروزی!!! و دو دو تا چهار تا کردن ها، فقط و فقط لوجه الله و با شناخت دقیق وظیفه و تکلیف خود پا در میدان گذاشتند.
همان تکلیفی که روزی شعار دادن علیه رژیم ستمشاهی، روزی بسته بندی قند و داروهای گیاهی و کشمش برای رزمندگان و ... تعریف می شد و امروز برای همان نسل که قریب یک قرن از عمرشان می گذرد، باز هم به گونه ای دیگر و در قالب کمک به مردم مظلوم یمن و... تعریف می شود.
اشکم از آن رو جاری می شود که با خود می گویم کاش جنگ نرم مخوف امروز هم، آنچنان ستاد پشتیبانی داشت؛ همه و همه به صحنه می آمدند اما زخم دل وقتی تازه می شود که می بینی خیلی ها اصلاً جنگی نمی بینند و خطری احساس نمی کنند.
بگذریم که گفتنی ها زیاد است. اینها را نوشتم تا مقدمه ای باشد برای گزارشِ یک دیدار؛ دیداری که جمعی از خبرنگاران فعال حوزه دفاع مقدس با بانویی که روزگاری به قول خودش از بعد نماز صبح تا پاسی از شب به اتفاق زنان پرتلاش دیگری برای رزمندگان آذوقه بسته بندی می کردند.
در طول مصاحبه چند بار صدایش می لرزد، بغض راه گلویش را می بنند و اشک می ریزد و از اعماق وجودش خدا را به «خون پاک شهدا» قسم می دهد که آن تلاش ها را قبول کند؛ پیش از انقلاب هم فعال بوده، روزهایی که بچه در بغل در تظاهرات شرکت می کرده و به قول خودش آنجا حلوا و یا آب یخ توزیع نمی کردند بلکه هر چه بود فحش و ناسزا و کتک و...بود کما اینکه یک بار هم چنان آجر را به سمتش پرتاب کردند که نقش زمین شد و از شدت درد پا نتوانست از جا بلند شود و دیگران کمکش کردند.
با اینکه 90 سال از عمرش می گذرد و شناسنامه اش سال 1306 هجری خورشیدی را برای تولدش ثبت کرده اما وقایع را چنان تعریف می کند که گویا چندان نگذشته از آن روزها و شب هایی که زیر برف و باران به مسجد امام(ره)می رفتند تا ثابت کنند که صحنه از مجاهدان خالی نیست و سر می دادند« به کوری چشم شاه، زمستان شده بهار» می گفتند رشوه می گیرند که این شعارها را بدهند...
تأکید می کند: اینها آسان به دست نیامده و انقلاب خسارت ها داده تا پیروز شده؛ اگر قرار بود اداره ای از دست ساواک گرفته شود مردها جلو بودند و ما پشت سرشان.
از دوران قبل از انقلاب به سرعت عبور می کند؛ انگار تار و پود وجودش را به شهدا بسته اند؛ وارد ستاد پشتیبانی می شود و از فعالیت ها و کارهای آن می گوید که چطور فعالیت های پراکنده را ساماندهی کرده و پیشنهاد داده ما باید هماهنگ کار کنیم و در هر محله یا منطقه یک ستاد تشکیل دهیم.
تکیه زینبیه، امامزاده محمد علیه السلام(شاهزاده محمد)محله خواجه خضر و... از بافتنی گرفته تا شیرینی پزی برای رزمندگان و دست آخر هم در خانه آقای نمازیان که دیگ های بزرگ مربا را روی آتش بار می گذاشتند. دیگ هایی که آنقدر بزرگ بود که به قول معصومه خانم یکی باید روی چیزی بالاتر از سطح زمین می ایستاد تا بتواند ملاغه بزرگ را در دیگ بچرخاند.
شیشه کردن مربا ها هم خود داستان جالبی دارد؛ قبل از آن می گوید: از شهریور پخت مربای به را آغاز می کردیم و تا آذر ادامه داشت، تا آخرین بِه که از اصفهان می رسید.اما شیشه ها... معصومه خانم فکری به ذهنش خطور می کند، با مدیران مدارس صحبت می کند که به بچه ها بگویند هر کدام یکی دو تا شیشه از مادرانشان بگیرند و به مدرسه بیاورند. دیری نپایید که از مدارس زنگ زدند ماشین بیاورید شیشه ها را بار کنید و به این ترتیب مشکل ظرف کردن مرباها هم حل شد.
هر روز مختص کاری بود، یک روز قندشکستن، روزی آبلیموگیری، تابستان هم ایام ترشی ریختن و... .و روزهایی که هیچ کاری نبود، معصومه خانم آستین بالا می زد و از صبح تا غروب قدح قدح با دستان خود خمیر می ساخت و در تنوری که هنوز هم گوشه حیاط خانه است نان می پخت.
ادامه می دهد: کارهای عجیب غریب می کردیم. با همین چند من استخوان مثل لودر کار می کردم. تشنگی، گرسنگی، ماه رمضان، تابستان، زمستان و.... معنی نداشت، فقط کار می کردیم...یک بار هم ما را خط مقدم بردند تا وضعیت را ببینیم که فقط خاک بود و خون.
همه کار کرده و به قول مادر شهید علی ایرانمنش که در همسایگی اوست، معصومه خانم فعال ترین زنی بود که با دستانی که امروز اما هنوز هم آنچنان قدرت خود را حفظ کرده که در سن 90 سالگی کمتر می لرزند. تا آنجا که گونی پسته را بر پشت می کرد و به خانه می آورد و همسایه ها را فرا می خواند تا هر کدام بخشی از آن را مغز کنند تا پس از بسته بندی به جبهه ها فرستاده شود.
می گوید: بعضی شب ها از شدت درد شانه و کتف خوابم نمی برد اما باز هم کار می کردم. تا روزی که آتش بس اعلام شد کار کردم. وقتی آتش بس شد تکه موکت هایی که روی زمین های نمور می انداختیم و روزها کار بسته بندی را انجام می دادیم را هم بار ماشین کردیم و در باغ آقای بهره مند که خانواده ای انقلابی بودند شستیم و خشک کردیم و تحویل دادیم. استان کرمان زن و مردش به جبهه کمک کردند، بچه و شوهر دادند و اگر حاج قاسم امروز حاج قاسم شده به کمک این مرده بوده است.
هر سه پسر معصومه خانم در جبهه حضور داشتند و به سلامت هم برگشتند؛ یکبار دیگر اشک در چشمانش حلقه می زند و آن وقتی است که از مجید صحبت می کند؛ نوه دختری اش که دو سال هیچ خبری از او نبود تا پس از آن فهمیدند در اسارت است؛ هشت سال و نیم اسیر بوده و همه می گفتند تحت تأثیر کارهای مادربزرگش و... دیگران به جبهه رفته و این حرف ها، زخم دل معصومه خانم را نمک می زده؛ دست آخر هم مادر مجید از غصه دق می کند و در 42 سالگی از دنیا می رود اما مجید جاویدان بعدها به سلامت بر می گردد و امروز از پزشکان کشورمان است که معصومه خانم به وجود چنین نوه ای افتخار می کند.
ادامه می دهد: برای دیدن امام(ره)یک بار فیضیه و یک بار هم جماران رفتم؛ روز تشییع امام(ره) هم پیکان قراضه پسرم را راه انداختیم و رفتیم؛ در تمام نمازهای جمعه کرمان از اولین روزی که آیت الله صالحی نماز را خوانده تا کنون شرکت کرده جزء دو ماهه اخیر که کسالت داشته و نتوانسته شرکت کند.
بعد از جنگ بارها به سراغش آمدند تا از وجود او در امور دولتی استفاده کنند اما قبول نکرد و گفت فقط به خاطر خدا کار کردم و چیزی نمی خواهم.تنها لوح تقدیری که دارد یکی از مهدی صدفی، مدیرکل وقت حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان و یکی هم سردار حاج قاسم سلیمانی فرمانده وقت لشکر ۴۱ ثارالله است که هر دو را در یک قاب کرده و آن را در روسری سفیدی پیچیده و سر آن را گره زده است.
یک گله هم دارد که آن را سربسته می گوید: در برابر خون هایی که داده شده اما آنجور که باید، کار نشده است...داناتر تر و بزرگتر از من هم هستند که حرف بزنند. فقط از شهدا می خواهم نگاهی به ما بیندازند و شب اول قبر محرومم نکنند.
گفتگو با بانو معصومه سلطانی، زنی که هشت سال شب و روز در پشتیبانی از جبهه ها فعالیت کرد به پایان رسید در حالیکه می دانیم حرف هایی بیش از این در سینه دارد؛ بانویی که سالها پس از جنگ، اولین گروه خبرنگاران، بعداز ظهر ۲۸ فروردین ۹۶ به سراغش رفتند؛ درود بر همه گمنامانی که «مهجوریت» راز محبوبیت آنها در آسمان است.
گزارش: طاهره بادامچی
نظر شما