خبرگزاری شبستان : عباس بابایی (۱۳۲۹-۱۳۶۶) سرلشگر خلبان نیروی هوایی ارتش و فرمانده عملیات نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران که در جنگ ایران و عراق به درجه رفیع شهادت نائل شد. آنچه می خوانید نامه شهید عباس بابایی " عباس دوران " است به همسرش :
نوشته بودی دلت میخواهد برگردی بوشهر. مهناز به جان تو کسی اینجا نیست، همه زن و بچهها یشان را فرستادند تهران و شیراز و اصفهان و...
علی هم (سرلشگر خلبان شهید علیرضا یاسینی) امروز و فرداست که پروانه خانم و بچهها را بیاورد شیراز. دیشب یک سر رفتم آنجا. علیرضا برای ماموریت رفته بود همدان از آنجا تلفن زد من تازه از ماموریت برگشته بودم میخواستم برای خودم چای بریزم که گفتند تلفن. علی گفت: پروانه با مهرزاد دست تنهاست. قول گرفت که سر بزنم گفت: نری خونه مثل نعش بیفتی بعد بگی یادم رفت و از خستگی خوابم رفت، میدانی این زن و شوهر چه لیلی و مجنونی هستند.
چشم نداری توی این دنیا یکی لیلی من باشه؟
پروانه طفلک از قبل هم لاغرتر شده، مهرزاد کوچولو هم سرخک گرفته و پشت سرش هم اوریون. پروانه خانم معلوم بود یک دل سیر گریه کرده. به علی زنگ زدم و گفتم علی فکر کنم پروانه خانم مریضی مهرزاد را بهانه کرده و حسابی برات گریه کرده است. علی خندید و گفت: حسود چشم نداری توی این دنیا یکی لیلی من باشه؟
دلم اینجا گرفته عینکم رو زدم و همان طور با لباس پرواز و پوتینهایی که چند روز واکس نخورده نشستم تا آفتاب کم کم طلوع کنه! یاد آن روزی افتادم که آورده بودمت اینجا، تو رستوران متل ریسکس نمیدونم شاید سالگرد ازدواج یکی از بچهها بود. اگر پروانه خانم و بچهها توی این یکی دو روز راهی شیراز شدند برایت پول میفرستم.
خیلی فرصت کم میکنم به خونه سر بزنم، علی هم همینطور. حتی فرصت دوش گرفتن رو هم ندارم. دوش که پیشکش پوتینهایم را هم دو سه روز یکبار هم وقت نمیکنم از پایم خارج کنم. علی که اون همه خوش تیپ بود رفته موهایش رو از ته تراشیده من هم شدهام شبیه آن درویشی که هر وقت میرفتیم چهارراه زند آنجا نشسته بود.
بچههای گردان یک شب وقتی من و علی داشت کم کم خوابمون میبرد دست و پایمان را گرفتند و انداختند توی حمام . آب را هم رویمان بازکردند. اولش کلی بد و بیراه حوالهشان کردیم اما بعد فکر کردیم خدا پدر و مادرشان را بیامورزد چون پوتینهایمان را که در آوردیم دیدیم لای انگشتهایمان کپک زده است.
مهناز مواظب خودت باش این حرفها را نزدم که ناراحت بشی بالاخره جنگ است و وضعیت مملکت غیر عادی. نمیشود توقع داشت چون یک سال است ازدواج کردیم و یا چون ما همدیگر را خیلی دوست داریم جنگ و مردم و کشور را رها کرد و آمد نشست توی خانه. از جیب این مردم برای درس خواندن امثال من خرج شده است پیش از جنگ زندگی راحتی داشتیم و به قدر خودمان خوشی کردیم و خوش بخت بودیم به قول بعضی از بچههای گردان خوب خوردیم و خوابیدیم الان زمان جبران است اگر ما جلوی این پست فطرتها نایستیم چه بر سر زن و بچه و خاکمان میآید. بگذریم
تا بحال سر زن و بچههای مردم بمب نریختم
از بابت شیراز خیالت راحت آنجا امن است کوههای بلند اطرافش را احاطه کرده و اجازه نمیدهد هواپیماهای دشمن خدای ناکرده آنجا را بزنند. درباره خودم هم شاید باورت نشه اما تا بحال هر ماموریتی انجام دادم سر زن و بچههای مردم بمب نریختم اگر کسی را هم دیدم دوری زدم تا وقتی آدمی نبوده ادامه دادم.
لابد خیلی تعجب کردی که توی همین مدت کوتاه چطور شوهر ساکت و کم حرفت به یک آدم پر حرف تبدیل شده خودم هم نمیدانم به همه سلام برسان به خانه ما زیاد سر بزن مادرم تورا که میبیند انگار من را دیده. سعی میکنم برای شیراز ماموریتی دست و پا کنم و بیایم تو راهم ببینم همه چیز زود درست میشود دوستت دارم خیلی زیاد.
مواظب خودت باش
همسرت عباس - مهر ماه 1359
پایان پیام/
نظر شما