سجاد حیدری فرد در گفتگو با خبرنگار خبرگزاری شبستان از کرمان، با اشاره به اینکه امسال در چهارمین جشنواره حوزه ایثار و شهادت رتبه سوم کشوری بخش مصاحبه را به دلیل گفتگو با تنها بانوی جانباز سیرجانی کسب کرده، افزود: بنده مدرک کارشناسی روزنامه نگاری دارم و از سال 95 فعالیت مطبوعاتی خود را با هفته نامه محلی شهرستان سیرجان آغاز کردم.
سجاد حیدری فرد: بانوی رزمنده سیرجانی و یکی از فعالان عرصه دفاع مقدس، با قبول تمام سختیهای آن روزها قدم به میدان گذاشت تا نقشی هرچند کوچک برای دفاع از کشورش داشته باشد. در طول مصاحبه بیشتر از فرزند شهیدش احمد بختیاری میگوید: «یکی از دلایل رفتنم به جبهه پیشنهاد احمد بود.» البته او معتقد است با شروع جنگ روحیه جهادی اکثر مردم بالابود، همه عاشق امام و مدافع نظام جمهوری اسلامی بودند و کلیه اقشار برای یاریرساندن به رزمندگان اسلام در پشت خط مقدم اعلام آمادگی میکردند. به مناسبت روز جانباز به منزل فاطمه ده یادگاری، تنها بانوی جانباز شهرستان در عرصه دفاع مقدس رفته و با وی گفتگو کردم.
خانم ده یادگاری چه شد شما به فکر جبهه رفتن افتادید؟
وقتی حال و هوای جنگ درگرفت، احمد پسرم جبهه بود و با توجه به صحبتهای امام خمینی (ره) که گفته بود، عید امسال را با رزمندگان باشید به من اصرار کرد آنجا امدادگر و پرستار نیاز است. از طرفی یک مادر بودم و هر سه پسرم جبهه رفته بودند و با توجه به صحبتهای احمد بعد از اینکه یک دوره امداد زیر نظر هلالاحمر دیدم به همراه سکینه نصرتآبادی با امدادگرهایی که از تهران عازم اهواز بودند به آنجا رفتیم و پسازاینکه رسیدیم ما را به بیمارستان ارتش فرستادند که در قسمت امداد مجروحان کمک کنیم.
از زمانی که اعزام شدید چه مدت جبهه بودید؟
طبق مدارکی که دارم 17 ماه جبهه بودم. حدود سال 60 اعزام شدم که در تاریخ سوم خرداد سال 61 مجروح شدم.
خانم ده یادگاری از لحظه مجروح شدنتان بگویید چی شد که زخمی شدید؟
در قسمت امداد بیمارستان بودیم و به همراه آمبولانس برای آوردن مجروحهای جنگی به خط مقدم رفته بودم که در مسیر برگشت با «دوربرد» آمبولانس را زدند. من کلاً بیهوش شدم و چیزی متوجه نشدم. در اثر آتشسوزی یکی از پاهایم سوخت و در اثر موج گرفتگی و پرتاب شدن ضربههای زیادی به من وارد شد.
چند نفر در آمبولانس بودید؟ آیا بهجز شما فرد دیگری هم زنده ماند؟
دوتا خانم و راننده آمبولانس بودیم. دقیق یادم نیست چند شهید داخل آن بودند و فقط میدانم خانمی که با من بود مجروح شد.
وقتی به هوش آمدید در چه وضعیتی قرار داشتید؟
فقط صدای دکتر را میشنیدم که به پسرم میگفت خوب نمیشود اما پسرم من را به بیمارستان خاتمالانبیاء تهران برد و پس از مدتی به لطف خدا خوب شدم.
شما بهنوعی تمام خانوادهتان جبهه رفتند در آن زمان چند فرزند داشتید؟
۶ فرزند داشتم سه دختر و سه پسر، هر سه پسرم با خودم و مدتی همسرم جبهه رفتیم. احمد پسر بزرگم شهید شد، محمدباقر بعد از برگشت از جبهه تصادف و فوت کرد و محسن هم 17 ماه جبهه بوده است.
چند درصد جانبازی به شما تعلقگرفته است؟
25 در صد جانبازی دارم.
دیدگاه مردم آن زمان نسبت به رفتن خانمها به جبهه چگونه بود؟
مردم آن زمان وضعیت شهدا و ایثارگران را درک میکردند و از رفتن ما به جبهه استقبال میکردند چون برای قسمت امداد و پرستاری از مجروحان به خانمها احتیاج بود.
چه خاطراتی از جبهه برای شما ماندگار شده است؟
یکی از خاطرات من اسارت احمد پسرم بود که با عملیاتی از طرف بنیصدر لو رفت. پشت خاکریزها مجروح و به اسارت گرفته شد و بعد هم در عراق به شهادت رسید. یکی دیگر از خاطراتم این بود، یک روز از بیمارستان بیرون رفتیم چند نفر از افسرهای عراقی فرار کرده بودند و داخل دستشوییها پنهانشده بودند، در بیمارستان را که باز کردم یک تکه میلهای روی زمین افتاده بود آن را برداشتم و برای وضو گرفتن به سمت دستشوییها رفتم، در را که باز کردم چهار نفر را دیدم که به سمتم آمدند. در را فوری بستم و میله را داخل قفل کردم و بعد نیروها آمدند و دستگیرشان کردند. فردای آن روز یکی از روزنامهها تیتر زده بود زن ایرانی چهار افسر عراقی را اسیر کرد.
لحظهای که خبر رسید پسرتان به اسارت رفته چه احساسی داشتید؟
ما فرزندمان را برای انقلاب دادهایم. ولی شهید را خیلی اذیت کردند چون یکی از کسانی که از آن عملیات جان سالم به دربرد گفت: احمد پایش تیرخورده بود و آنها را در پاسگاهی لب مرز نگهداشتند که براثر نبود دارو پایش عفونت و درنهایت آن را قطع کردند. بعد از مدتی نامهای از صلیب سرخ به دست ما رسید که در اثر عفونت احمد شهید شده و در کاظمین دفنش کردند اما پس از 19 سال نبش قبر کردند و جسدش را برایم آوردند.
به نظر شما تفاوت خانمهای امروزی با زمان جنگ در چیست؟
نفرین به کسانی که باعث شدند امروزه برخی زنها به حجاب خود اهمیت ندهند چون در آن زمان همه جنگیدند برای حفظ انقلاب، برای حفظ اسلام نه برای ثروت. از طرفی وضعیت الآن جامعه به فقیر، غنی تبدیلشده است که این هم هدف اسلام نبود.
انبارداری در جبهه
در بین صحبتهای خانم ده یادگاری در منزل وی متوجه شدیم که حسین بختیاری، همسر او نیز مدتی در جبهه بوده است که در پایان گفتگو چند سؤال نیز از وی پرسیدیم.
آقای بختیاری چه شد که تصمیم گرفتید به جبهه بروید؟
در مسجد صاحبالزمان با حاجآقا مغفوری، فرمانده سپاه آن زمان صحبت میکردم و به او گفتم آیا نیاز هست من جبهه بروم که او در جواب گفت باید 40 روز بروی، پس از آن به جبهه رفتم و 40 روز در جبهه انباردار بودم.
شرایط جوانان الآن را با گذشته چگونه مقایسه میکنید؟
من فقط این را میگویم، حرف زیاد است، مملکت صاحب دارد، صاحب آن صاحبالزمان است. این را بدانید اگر محمدرضا پهلوی به حرف امام گوشداده بود این اتفاقها نمیافتاد.
لحظهای که خبر شهادت احمد را دادند چه احساسی به شما دست داد؟
من پسرم را برای رضای خدادادم و این وظیفه الهی بود. یک روز احمد داشت لبخند میزد از او پرسیدم چه شده، گفت هیچی نیست. دقیقاً یادم است ماه رمضان بود فردا رفتم مغازه، هم چراغم گفت: احمد آمده بود خداحافظی کند نبودی، سریع رفتم جلو بازار که اتوبوسهای اعزامیها را به جبهه میبردند دو تا نان خریدم به احمد گفتم با این نانها افطار کن، قبول نکرد و رفت و درنهایت اسیر و سپس شهید شد.
نظر شما