«خوشه های خشم» جان استاین بک، کتابی برای همه دوره ها

«خوشه های خشم» اثر«جان استاین بک» رمانی از نویسندهٔ آمریکایی است که می توان آن را جز چهل اثر کلاسیک جهان به شمار آورد.

 

 به گزارش خبرگزاری شبستان، این رمان در محکومیت بی‌عدالتی و روایت سفر طولانی یک خانوادهٔ تنگدست آمریکایی است که به امید زندگی بهتر، از ایالت اوکلاهما به کالیفرنیا مهاجرت می‌کنند؛ اما اوضاع آن‌گونه که آن‌ها پیش‌بینی می‌کنند پیش نمی‌رود. اتفاقات این رمان در دههٔ ۱۹۳۰ میلادی و در سال‌های پس از بحران اقتصادی بزرگ آمریکا روی می‌دهد.

استاین‌بک این رمان را در سال ۱۹۳۹ منتشر کرد. وی برای نگارش این رمان برندهٔ جایزهٔ پولیتزر شد. این رمان هم‌اکنون جزو چهل اثر کلاسیک سدهٔ بیستم به‌شمار می‌آید. مجلهٔ تایم نیز این رمان را در فهرست صد رمان برتر انگلیسی‌زبان از سال ۱۹۲۳ تا سال ۲۰۰۵ جای داده‌است.

در بخشی از این اثر می خوانیم:«مرد ژنده پوشی که روی لبة ایوان نشسته بود و سر زانوهای شلوارش سوراخ بود از جا بلند شد و در حالی که میخندید به پدر گفت: «میروید کالیفرنیا که مزد بگیرید؟ شاید میروید پرتقال و هلو چینی نه؟ اما من دارم از زور گرسنگی از آنجا برمی گردم. اگر کار این است بهتر است آدم بمیرد.» مردها همه متوجه مرد کهنهپوش شدند. پدر گفت: «چرا داری مزخرف میگویی مرد؟ من یک اعلامیه دارم که نوشته مزدها بالا رفته. در روزنامه هم خواندم برای میوهچینی یک عالمه کارگر میخواهند.» مرد ژندهپوش گفت: «اما اگر توی ولایتتان جایی دارید برگردید.»

 پدر گفت: «نهخیر نداریم، از زمینهایمان بیرونمان کردند.» مرد ژندهپوش گفت: «خب پس من ناامیدتان نمیکنم.» پدر عصبانی شد. گفت: «نه، حالا که گفتی تا آخرش بگو!» مرد ژندهپوش گفت: «این اعلامیهها دروغ است. این مردک هشتصد نفر کارگر میخواهد، میآید پنج هزار تا از این اعلامیهها چاپ میکند. شاید بیست هزار نفر این اعلامیه را بخوانند. آن وقت، ممکن است سه هزار نفر که از سختیهای زندگی دیوانه شده اند راه بیفتند و به آنجا بروند. بعدش شما و پنجاه خانوادة دیگر میروید و کنار یک آبگیر چادر میزنید. یارو، میآید به چادرتان سر میزند تا ببیند چیزی دارید بخورید یا نه. اگر چیزی نداشته باشید بخورید، به شما میگوید اگر کارمی خواهید فلان ساعت بروید به بهمان جا. وقتی شما به آنجا میروید، میبینید هزار نفر منتظرند. یارو میآید و میگوید: من ساعتی بیست سنت میدهم. ممکن است نصف جمعیت قبول نکند، ولی پانصد نفر میمانند چون دارند از گرسنگی میمیرند. آنها میدانند هرچه کارگر بیشتر و گرسنهتر باشد، میتوانند مزد کمتری بدهند. حتی اگر بتواند کارگرها را با بچههایشان برای هلوچینی استخدام میکند.

اما چارهای نیست، باید بروید. چون من نمیخواهم نگرانتان کنم با این حال وقتی با آن مردک روبه رو شدید، از او بپرسید که چقدر میخواهد مزد بدهد؟ بگویید حرفهایش را بنویسد. اگر این کار را نکنید، بیکار میمانید.» صاحب اردوگاه که روی صندلیاش خم شده بود تا مرد کوتاه و ژندهپوش را بهتر ببیند به او گفت: «نکند شما هم از همان آدمهایی هستید که گاهی وقتها میآیند اینجا و دنبال آشوب میگردند؟ از همانها که مردم را تحریک میکنند.»

مرد ژندهپوش گفت: «نه، ولی من بعد از یک سال که دو تا از بچهها و زنم را از زور گرسنگی از دست دادم، اینها را فهمیدم. همان موقع که دو تا کوچولوهام با شکمهای بادکرده زیر چادر افتاده بودند و پوست و استخوان شده بودند و من چپ و راست میدویدم تا کار گیر بیاورم... بعد مامور متوفیات آمد گفت این بچهها قلبشان گرفته و مرده اند. این کاغذ را هم نوشت!» همه ساکت بودند و گوش میکردند. مرد ژنده پوش نیمچرخی زد و فوری در تاریکی شب گم شد. صاحب اردوگاه گفت: «مرتیکة حقهباز! این روزها از این آدمها توی راه زیاد پیدا میشوند.» تام و پدر و کیسی به طرف چادر خانواده رفتند. تام به پدر گفت: «من با عمو جان میروم بیرون بخوابم. توی جاده کمی جلو میرویم. چشمایتان را خوب باز کنید تا ما را ببینید. ما طرف راست جاده ایم.»

ماشینهای مهاجران در کوره راهها میخزید و به شاهراه میرسید و در جادة بزرگ به سوی غرب میرفت. بهشت غرب برای همه یک رویا بود. همه آموخته بودند که صبحها چگونه به سرعت چادرها را برچینند و رختخوابها و ظرفها را بار بزنند و شبها فوری چادرها را به پا کنند و بارها را بچینند. اما هرچه بود تب رفتن بر همه مستولی شده بود و اتومبیلهای مهاجران به کندی خود را روی جاده پیش میکشید.

صبح روز بعد، خانوادة جود به آهستگی به راه خود ادامه دادند، از قلههای سلسله کوههای نیومکزیکو و به فلاتهای آریزونا رسیدند و پس از گذشتن از یک بیابان در مرز ایالت، مأموری راهشان را بست و از آنها پرسید کجا میروند و چقدر در آنجا میمانند. آنها گفتند میخواهند از آن ایالت عبور کنند. مامور مرزی اثاثیة آنها را گشت و بعد برچسبی روی شیشة جلوی ماشین چسباند و گفت: «خوب حالا بروید اما هر چه زودتر بروید بهتره.»

 آنها هم راه افتادند. آفتاب بود و خشکی هوا. آب نیز نایاب بود و مجبور بودند آن را قمقمه ای ده پانزده سنت بخرند. و بعد آنقدر در جاده رفتند تا به رودخانه ای رسیدند. در اردوگاه کوچکی که در آنجا بود، هر خانواده یک چادر زده بود. روتی و وینفیلد به آب زدند. حال مادربزرگ خوب نبود و آنها چهل دلار بیشتر پول نداشتند. نوآ گفت: «دیشب همهاش مادر بزرگ آن بالا روی ماشین دندان قروچه میکرد. اختیارش دیگر دست خودش نیست.» تام گفت: «اگر استراحت نکند از دست میرود.»

مردها رفتند که خود را در رودخانه بشویند. پدر بهت زده به قلههای تیز کوهها و صخرههای آریزونا نگاه کرد و گفت: «یعنی ما از اینها رد شدیم؟» عموجان گفت: «آره فعلاً که توی کالیفرنیا هستیم.» تام گفت: «باز هم کویر است. اما بکوب میرویم. پدر چرا توی فکری؟» پدر گفت: «یک خرده استراحت لازمه، مخصوصاً برای مادر بزرگ. اما چهل دلار دیگر بیشترپول نداریم. باید فوری همه برویم سر یک کار و پول در آوریم.». نوآ در حالی که در آب خنک بود گفت: «دلم میخواهد این تو بمانم، برای همیشه.»

مردهای خانوادة جود از آب در آمدند. پدر گفت: «بهتر است زودتر برویم و این سفر را تمامش کنیم.» تام و نوآ از بقیه دور شدند و زیر درختها دراز کشیدند. نوآ بلند شد و گفت: «تام من همین جا میمانم، دیگر جلوتر نمیآیم. من نمیتوانم از آب دور بشوم.» تام گفت: «مگر دیوانه شدی؟ خانواده را چکار میکنی؟ مادر را؟» نوآ گفت: «من ماهی میگیرم. اینجا از گرسنگی نمیمیرم. من که کاری از دستم بر نمیآید. تو به مادر بگو. خیلی غصه ام میگیرد. اما دست خودم نیست، باید بروم.» بعد، به سوی پایین رودخانه رفت و از تام دور شد. تام دنبالش رفت و گفت: «آخر نکبت وایستا ببین چی میگویم..» اما نوآ تندتر رفت. تام خواست دنبالش برود اما منصرف شد. و بعد آنقدر نگاه کرد که نوآ در میان بتهها و درختان گم شد....»

«خوشه های خشم» اثر«جان استاین بک» رمانی از نویسندهٔ آمریکایی است که می توان آن را جز چهل اثر کلاسیک جهان به شمار آورد.

کد خبر 724028

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha