خبرگزاری شبستان: روز گذشته بخش اول گفتگوی شبستان با دکتر شهرام پازوکی به مناسبت روز «مولانا» منتشر شد. آن چه در پی می آید، بخش دوم این گفت و گوست:
_ بپردازیم به عرفان مولانا و تفاوت عرفان این شاعر با عرفان سنایی و عطار. مولانا با آنکه از این دو عارف بزرگ ایرانی تاثیر می پذیرد ولی در مقابل تفسیر آنها از عشق با عنوان ادراک جمال، عشق همراه با درد و رنج و جدایی را مطرح می کند؟
این قیاس ها در عرفان معانی خودش را دارد. اولا باز این مساله را روشن کنم که عدم اظهار عشق به معنای عاشق نبودن نیست. یعنی اگر در سنایی این طور شور عاشقانه مولانا را نمی بینید این به این معنا نیست که او عاشق نیست. از منظر عرفانی شما نمی توانید بر اساس آثار مکتوب عارفان قضاوت کنید. خب عشق هم مراتب دارد و مثل وجود می ماند، شیخ احمد غزالی "سوانح العشاق" را که نوشته برای عشق مراتبی را قایل است. ما الان در فلسفه می گوییم نور مراتب تشکیکی دارد نور شمع هم نور است و نوز خورشید هم نور است ولی "میان ماه من تا ماه گردون" فرق است. یکی نور خورشید است و یکی نور شمع است. مسلما غرلیات شمس اوج عاشقی مولاناست است و از این حیث مولانا نسبت به سنایی و عطار عاشق تراست.
در خود سنت عرفانی تقسیماتی وجود داردکه می گویند"مجذوب سالک، سالک مجذوب"، مولانا قبل از اینکه شمس را ببیند، سالک مجذوب است، وقتی شمس را می بیند مجذوب سالک می شود. تفاوت بین این دو مرحله در زندگی مولانا کاملا مشهود است، ولی عطار و سنایی چنین تحولی را نداشتند. برخی خیال می کنند مولانا بعد از دیدار شمس وارد سنت عارفان شد در حالیکه مولانا، پدرش و خانواده اش در سنت عرفانی بودند و خودش شیخ صوفی بود. منتها این مولانایی که شمس را دیدار کرد، مجذوب سالک شد و عشقش غلبه کلی یافت و حاصلش دیوان شمس شد. اگر مثنوی و غزلیات شمس را نگاه کنید همین را می بینید حالالت مواجید و شور و عشقی که در غزلیات شمس وجود دارد با مثنوی قابل مقایسه نیست. یکی از عرفای بزرگ معاصر مثالی زده و گفته : "مثنوی نم نم بارانی است که می آید و می خورد روی سر آدم و به انسان لذت و طروات می بخشد در حالیکه دیوان شمس سیل خروشانی است که همه چیز را با خودش می برد. از این حیث مولانا را با سنایی و عطار می توانیم مقایسه کنیم و بیبینیم مولانا عاشقانه تر و پرشورتر صحبت می کند. البته در دیوان عطار هم اشعاری هست که حاکی از این شور عاشقانه باشد.
_ اینجا سوال دیگری مطرح می شود. به نظر شما آیا عرفان اسلامی در ادبیات ایرانی که با سنایی شروع شد و به عطار رسید با درگذشت مولانا به پایان خودش رسید؟ چون پس از اینها ادبیات عرفانی بی فروغ شد؟
یکی از نتایج اشتباه تفسیر ادبی کردن آثار عرفانی همین است که ما خیال می کنیم که چون بعد از مثنوی دیگر اثری مثل آن پیدا نشد، عرفان متوقف شد و دیگر کسی نیست. نه! طریق عرفان، تفکر، سلوک و معرفت عرفانی سر جای خودش هست. این آثار ادبی عرفانی است که در آن حد پیدا نشده. چرا اینطور فکر می کنید؟ بروید سراغ بقیه هنرها! مگر معماری گذشته ما دوباره احیا شد؟. مگر مسجد شیخ لطف الله دیگری ساخته شد؟ بروید سراغ هنرهای دیگر مثل نقاشی. همه هنرهای اسلامی کاملا مطابق با عرفان بود و برخاسته از عرفان بود. از موسیقی بگیرید تا معماری و شعر، تردیدی در این موضوع نیست ولی توقف یا پیدا نشدن آثار درجه یک عرفانی دلیل بر این نیست که آن تفکری که پشتش بوده دیگر نیست. دلیلش این است که دیگر آن تفکر مجلا و ظهور کامل پیدا نمی کند، به عبارت دیگر مثل مولانا عارف بلکه بزرگ تر از مولانا هم داریم ولی مثل مثنوی دیگر نداریم. یک چیزی را باید در نظر بگیرید آثار هنری بزرگ که تولید انبوه ندارد در مورد آثار هنری مسیحی هم همین را می توانید بگویید و راجع به همه هنرهای دیگر می توانید بگویید.
از طرف دیگر در دوره صفوی در فلسفه کسانی مثل ملاصدرا و میرداماد را داشتیم بعد از ملاصدرا دیگر شارحان ملاصدرا هستند، ملاهادی سبزوراری هم شارح فلسفه صدرا بود. تفکر و سنت و سلوک عرفانی متوقف نشده آثار هنری شبیه آنها دیگر پیدا نشده است.
_ درباره ابن عربی و مولانا هم مطالب زیادی گفته شده و می شود ولی آنها با آنکه هم دوره و معاصر یکدیگر هم بودند، هیچ گاه دیداری بین شان صورت نگرفت حتی هیچ کدام اشاره ای نسبت به هم نداشتند آیا این مسئله به اختلاف دیدگاه آنها بر نمی گردد؟
در این باره سخن بسیار است. در دیوان شمس بیتی است که مفسران می گویند مولانا درباره ابن عربی گفته :
اندر جبل صالح کانی است زگوهر
زان گوهر ما غرقه دریای دمشقیم
جبل صالح مدفن ابن عربی در دمشق است، اولا در این موضوع که این دو همدیگر را دیده باشند بحث بسیار است. ولی مولانا با صدرالدین قونوی هم دوره و هم محل بود، قونوی فرزند خوانده ابن عربی بود مولانا با قونوی خیلی صمیمی بود و حتی می گویند وی در بیت دوم مشهور مثنوی :
پای استدلیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود
غیر آن قطب زمان دیده ور
کز ثباتش کوه گردد خیره سر
به قونوی اشاره می کند. نکته دوم این است که عرفان سخن از حقیقت واحد می کند اما این سخن گفتن از حقیقت واحد به انحا مختلف است. در تذکره الاولیا، عطار می گوید: "عرفا برخی بر طریق محبت باشند، برخی بر طریق معرفت باشند و برخی بر طریق معاملت باشند و برخی هر سه" وی چند راه متفاوت را ذکر می کند. این تفاوت میان طریقه های عرفانی است. برخی ازعارفان اهل معرفت هستند و برخی دیگر اهل عشق و برخی اهل ادب اما هیچ کدام از آنها دیگری را نفی نمی کند. ملاصدرا و سهروردی ایراد می گیرند بر ابن سینا و می گویند مثلا در فلان جا اشتباه کرده است. دامنه این ایراد گرفتنها را اگر برویم جلو می بینیم فقها بیشترین ایراد را برهم دارند بعد متکلمان و بعد فلاسفه و بعد عرفا. وقتی در عرفان نگاه می کنید می بینید، سبک و سلوک بایزید بسطامی نسبت به جنید بغدادی کاملا متفاوت است ولی می بینید این از آن ایراد نمی گیرد. چرا؟ برای اینکه می گوید این سبک و مشرب اوست، اگر تفاوت در بینش باشد، آن وقت مشکل است ولی تفاوت در مشرب سلوکی است.
مشرب سلوکی مولوی با مشرب سلوکی ابن عربی تفاوت دارد یعنی ابن عربی مثل یک فیلسوف عارف است که سنت های فکری قبل از خودش را خوانده، چیزهایی که مولانا علاقه ای به آنها ندارد. همین است که نوع سبک سلوک ابن عربی با مولانا تفاوت دارد. تفاوت مشرب بی تردید هست اما این تفاوت مشرب چندان در خود سنت عرفانی اهمیتی ندارد.
به این نکته توجه کنید که بیشتر شارحان مثنوی مولانا، مثنوی را بر اساس افکار ابن عربی شرح کردند با اینکه تفاوت مشربی دارند. در نهایت در واقع ابن عربی یک جور عرفان را سیستماتیزه اش می کند. این به مذاق همه عرفا خوش نمی آید. مراتب خمس، مراتب وجود و... برخی مسائل دیگر درآثار ابن عربی وجود دارد اما این به معنای این نیست که مولانا در نتیجه گیری با ابن عربی مخالف است. در تفسیر و تشریح ممکن است با هم جور نباشد، مثل وحدت وجود می ماند، نمی شود عارفی وجود داشته باشد ولی معتقد به وحدت وجود نباشد. وحدت وجود یعنی یکی چیزی بیش نیست و آن وجود خداوند است اما باز می بینیم برخی از عرفا با وحدت وجود مخالفت می کنند. آنها در نحوه تشریح است که مخالفت می کنند نه در اصل وحدت وجود. مثلا شیخ علاءالدوله سمنانی مخالفت می کند با وحدت وجود. کتابی داریم به نام "لمعات" که فخرالدین عراقی شاگرد صدرالدین قونوی نوشته است. در اول کتاب لمعات عراقی می گوید من این کتاب را به سنت "سوانح" غزالی نوشتم، یعنی به همان نوع عرفان عاشاقانه غزالی. مکتب احمد غزالی یکی از برجسته ترین مکاتب عشق است. قونوی وقتی این کتاب را می بیند، می گوید این کتاب شرح "فصوص الحکم" است. در حالیکه اگر کتاب لمعات را بخوانید می بینید یک کتاب عاشقانه است. برای چه قونوی این حرف را می زند؟ می خواهم بگویم که این بعدی که میان مولانا و قونوی احساس می کنید و واقعا در آثارشان هم همینطور است، مثنوی و کتاب "فکوک" قونوی اصلا ربطی به هم ندارند. این کتاب عارفانه و فیلسوفانه حکیمانه است، در حالیکه مثنوی کتاب عرفان عاشقانه، حکمی و تعلیمی است ولی وقتی به اوجش می روید می بینید آنها از هم دور نمی شوند.
_ با آنکه ابن عربی در برداشت از قرآن جسورتر از مولاناست و همه جا مثل او جانب حرمت را نگه نمی دارد ولی در ایران با مولانا بیشتر مخالفت می شود تا با ابن عربی به اعتقاد شما دلیل این همه مخالفت با مولانا و سنت عرفانی او چیست؟
_ برخی "نباید گفتنی" ها در ابن عربی هست که شاید در مولانا نباشد ولی آنهایی که با عرفان مخالف هستند زیاد تفاوتی بین این دو نمی بینند و هر دو را با یک چوب می رانند. اما اینکه می بینید مولانا را صراحتا رد می کنند ولی ابن عربی را نمی کنند این امر بیشتر به خاطر شخص امام خمینی است، چون ایشان اهل تدریس آثار ابن عربی بود. ما الان در حوزه کسانی را داریم که ابن عربی تدریس می کنند یا می کردند. این است که کسی جرات مخالفت زیاد با ابن عربی را ندارد از طرف دیگر ابن عربی حوزوی می شود ولی مولانا حوزوی نمی شود و خانقاهی می ماند این است که با مولانا امکان برخورد بیشتر است تا با ابن عربی. البته از یاد نبرید که ایرنی ها بیشترین شرح را بر فصوص الحکم نوشتند در حالیکه غالب ایرانی ها بیشتر اهل مثنوی هستند در واقع عموم ایرانیان بیشتر اهل مولوی هستند ولی حوزوی ها بیشتر اهل ابن عربی هستند ولی به هر حال ایرانیان بیشترین سهم را هم در شرح مثنوی و هم در شرح فصوص الحکم داشتند.
پایان پیام/
نظر شما