«ملانصرالدینِ» دوستان و دشمنان

شخصیت چندوجهی و توانایی های متنوع ابوالفضل زرویی نصرآباد، این نویسنده و شاعر را در سپهر ادبیات ایران متمایز می کرد.

خبرگزاری شبستان، سرویس فرهنگی- محمد پورعلم : وقتی «عباس کیارستمی» با آن ماجرای عجیب و باورنکردنی درگذشت و در کانون توجه عمومی قرارگرفت، خیلی ها تازه فهمیدند او که بود و هنر معاصر ایران چه گوهری را از کف داد.

 

حالا این روزها، ادبیات معاصر ایران هم، گوهری ارزشمند را به سادگی و در کمال بی اعتنایی از دست داده است: «ابوالفضل زرویی نصرآباد». مردی که بنیان گذار بسیاری از بنیادهای طنز معاصر ما بود اما در سال های اخیر دیگر خبری از او نبود.

 

فراتر از «عبید زاکانی»

شاید به کاربردن واژه «رحلت مظلومانه» از سوی «سیدمهدی شجاعی» برای درگذشت زرویی بیراه نباشد. شجاعی نوشت: کسانی که از وضعیت و شرایط این عزیز خبر داشتند و هیچ کدام هیچ قدمی برنداشتند. همان بهتر که ما را با غم خود رها کنند و به کار و بار خود بپردازند.

 

«علی موسوی گرمارودی»، روزی ابوالفضل زرویی نصرآباد را «عبید زاکانی» زمانه ما نامیده بود، توصیفی که سیدمهدی شجاعی معتقد است حق مطلب را درباره او ادا نمی کند: خوشبختانه من در زمان حیات‌شان با ایشان کار کردم و در کنارشان بودم. آقای موسوی گرمارودی ایشان را زاکانی زمان ما می‌دانستند اما باور من این است و بارها گفته‌ام که شخصیت ایشان با زاکانی قابل قیاس نیست و توانمندی‌های بسیار زیاد و متنوع، او را بسیار برجسته‌تر نیز کرده است.او نه تنها شخصیتی بی‌بدیل در ادبیات طنز معاصر بود که در تاریخ طنز ایران مثل و نظیر نداشت.

 

شجاعی در توضیح سخنان خود همچنین گفته: باید بگویم که هر کدام از آثار ایشان، حرف‌های جدیدی را به مخاطب می‌زند و هر کدام یک باب جدیدی را روی ما باز می‌کند. ایشان علاوه بر این که در طنز قدرت زیادی داشت، در ادبیات مذهبی نیز بسیار قوی بود و کتاب «ماه به روایت آه» ایشان یکی از آثار بی‌نظیر در این حوزه است.

 

ماه به روایت آه

«ماه به روایت آه»؛ کتابی که زرویی در آن به نوعی زندگی حضرت عباس(ع) را بازنویسی کرده است:

 

کجاست برادرم؟ کجاست یاورم؟ کجاست عباس؟

امروز پیش از همه، اجازه نبرد خواستی. گفتم: عباسم! اِذا مَضَیتَ تَفَرِّقَ عَسکَری ... اگر از دستم بروی، سپاهم از هم می‌گسلد.

نور چشمم علی‌اکبر، یادگار برادرم قاسم، تمام یاران، برادران، برادرزادگان و خواهرزادگان‌مان را پیش از تو به میدان فرستادم.

عزیزترینم! تا تو بودی، امید و رغبت و انگیزۀ حیات هم بود...

آن گاه که همه رفتند، با چشمانی اشکبار و لحنی ملتمسانه، آمدی که: «مولای من، به خدا که جگرم از داغ رفتگان می‌سوزد و زندگی را بی‌اینان خوش نمی‌دارم. آقای غریب و بی‌کَسَم! بگذارید بجنگم.»

ـ بگذارم بجنگی؟ تو آخرین امید و عزیزترین کس حسینی. تو ماه خاندان بنی هاشمی. تو جگر بند و تکیه‌گاه منی. اگر گزندی به وجود نازنینت برسد، چه؟ اگر زنان و اطفال خیمه‌گاه خبردار شوند که به تو چشم زخمی رسیده، بند دل و رشتۀ امیدشان پاره می‌شود... نه برادرم، نه امیدم، نه ... جنگ نه. امّا کودکان تشنه‌اند. اگر می‌توانی، فقط قدری آب ...

 

 

صنوبری تو و سروی، به دست حاجت نیست

نمی شود از «ماه به روایت آه» گفت و از شعر زرویی درباره حضرت عباس(ع) نگفت:

 

شراره می‌کشدم آتش از قلم در دست

بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟

 

قلم که عود نبود، آخر این چه خاصیتی است

که با نوشتن نامت شود معطر دست؟

 

حدیث حُسن تو را نور می‌برد بر دوش

شکوه نام تو را حور می‌برد بر دست

 

چنین به آب زدن، امتحان غیرت بود

وگرنه بود شما را به آب کوثر دست

 

چو دست برد به تیغ، آسمانیان گفتند:

به ذوالفقار مگر برده است حیدر دست؟

 

برای آن‌که بیفتد به کار یار، گره

طناب شد فلک و دشت شد سراسر دست

 

چو فتنه موج زد از هر کران و راهش بست

شد اسب، کشتی و آن دشت، بَحر و لنگر دست

 

بریده باد دو دستی که با امید امان

به روز واقعه بردارد از برادر دست

 

فرشته گفت: بینداز دست و دوست بگیر

چنین معامله‌ای داده است کم‌تر دست

 

صنوبری تو و سروی، به دست حاجت نیست

نزیبد آخر بر قامت صنوبر دست

 

چو شیر، طعمه به دندان گرفت و دست افتاد

به حمل طعمه نیاید به کار، دیگر دست

 

گرفت تا که به دندان، ابوالفضایل مشک

به اتفاق به دندان گرفت لشکر دست

 

هوای ماندن و بردن به خیمه، آبِ زلال

اگر نداشت، چه اندیشه داشت در سر، دست؟

 

مگر نیامدنِ دست از خجالت بود

که تر نشد لب اطفال خیل و شد تر، دست

 

به خون چو جعفر طیار بال و پر می‌زد

شنیده بود: شود بال، روز محشر، دست

 

حکایت تو به ام‌البنین که خواهد گفت

وزین حدیث، چه حالی دهد به مادر دست؟

 

به همدلی، همه کس دست می‌دهد اول

فدای همت مردی که داد آخر دست

 

در آن سموم خزان آن‌قدر عجیب نبود

که از وجود گلی چون تو گشت پرپر دست

 

به پای‌بوس تو آیم به سر، به گوشه‌ی چشم

جواز طوف و زیارت دهد مرا گر دست

 

نه احتمال صبوری دهد پیاپی پای

نه افتخار زیارت دهد مکرر دست

 

به حکم شاه دل ای خواجه، خشت جان بگذار

ز پیک یار چه سرباز می‌زنی هر دست؟

 

به دوست هر چه دهد، اهل دل نگیرد باز

حریف عشق چنین می‌دهد به دلبر دست

 

ملانصرالدین بازمی گردد!

آغاز این نوشته با غم از دست دادن ابوالفضل زرویی نصرآباد، اندوهناک شد. اما پرداختن به شخصیت چندوجهی او همین جا به پایان نمی رسد. زرویی که روزی گل آقا(کیومرث صابری فومنی) او را امید آینده ادبیات طنز ایران دانسته بود، با وجود عمر کوتاه تاثیر فراوانی بر این حوزه گذاشت.

 

او بسیار جوان بود که جایی میان نویسندگان شهره طنز پیدا کرد. آن قدر جوان که گل آقا از توانایی اش شگفت زده بود: «...قلمی که عبید و دهخدا در دست داشتند، الان بی‌صاحب نیست... یکی از مشهورترین طنزنویسان امروز ما ـ ملانصرالدین ـ (ابوالفضل زرویی‌نصرآباد)است. فقط ۲۳ سال دارد! چراغ‌ها دارند روشن می‌شوند. شهر چراغانی خواهد شد…».

 

حالا که پس از گل آقا، زرویی هم دیگر در کنار ما نیست، «پوپک صابری فومنی» دختر گل آقا درباره همکاری آن دو می گوید: «آقای زرویی نصرآباد ملانصرالدین «گل آقا» بود، یکی از بهترین ها در طنز که آقای صابری از ایشان به عنوان یادگارش یاد می کرد و همواره خیالش راحت بود که او می تواند حافظ میراثش در «گل آقا» و ادامه دهنده راهش باشد. گل کار ایشان همان تذکرة المقامات بود که به شیوه تذکرة الاولیا عطار نیشابوری برای مقامات می نوشت و در دهه ۷۰ در «گل آقا» چاپ می شد. البته او در همه زمینه های ادبیات فارسی آگاهی داشت. از حسن‌های او خواندن بسیار زیاد بود که هیچ وقت به ذوقی که داشت بسنده نمی کرد و دانسته های بسیاری در حوزه ادبیات، نگارش و کلمات داشت و بسیار تمیز می نوشت و آنی در قلمش داشت که همه نویسندگان از آن بهره مند نیستند.»

 

 

 

حرف «تذکره المقامات» که شد حیف است از آن نمونه ای نیاوریم. گوشه ای از ذکر«كيومرث صابري فومنی»-حفظه الله- را با هم می خوانیم:

 

«آن رونده راه صواب، آن زننده حرف حساب، آن طوطي وادي شكر خايي. آن صاحب منصب گل‌آقايي، آن منتقد طريقت جابري، مولانا «كيومرث صابري»- دامت توفيقاته- شيخ الشيوخ طنازان عصر خود بود.

 

برخي مغرضين گويند: ابتداي كار او آن بود كه از فومنات آمده بود و شيخنا «سيد محمود دعايي» كه از اجله ی زعماي جريده ی « اطلاعات» است، با بعضي اصحاب خاص در شارع عام مي‌رفت و با مولانا «جلال‌الدين رفيع» مي‌گفت: «مارا مي‌بايد تا شخصي گيج و گول بياريم و بعضي امورات جريده به او سپاريم. كه عقلا در كار ما در مانده‌اند.» مگر اين مرد – حفظه‌اللـه- بر آنجا مي‌گذشت و اين سخن شنيد. پس در دامن شيخ آويخت كه: «يا شيخ! مرا كاري ده.» گفت: «نامت چيست؟»

 

گفت: «گول آغا!» پس گفت: «اي‌جلال! ما به مسمّي راضي بوديم و اين مرد اسمش هم در همان راستاست! دامنش از كف مده كه راست كارماست! »

 

نقل است كه در جواني تعمير ماشين مي‌كرد. وقتي ماشين پيش او بردند كه تعمير كن. ساعتي نگذشت كه كرد. پس بر طريق «پُز» با ايشان گفت كه: «ما اينيم!» چون نظر كردند، سوپاپ در دستش ديدند و پنداشتند كه يعني گفت: «ما سوفافيم!» و اين كه او را سوپاپ مي‌گويند، هم از اين جهت است نه به جهات ديگر!» ...

 

وقتی این ها را می خوانیم به «اکبر اکسیر» طنزپزداز حق می دهیم که در واکنش به درگذشت ابوالفضل زرویی نصرآباد بگوید طنزپردازان برای تدفین او مراسم شادی برگزار کنند: انصاف نیست مرثیه‌گوی شاعری باشیم که خود، نوشته‌هایش و قلمش برای خنداندن مردم بود؛ از طنزپردازان می‌خواهم برای تدفین او مراسم شادی برگزار کنند. زرویی خدمات بسیاری به طنز کرد و طنزپردازان جوانی را به جامعه ادبی ما معرفی کرد، به خاطر همین کارش می‌توانیم برایش کف بلند بزنیم تا صدایش به بهشت برسد.

 

و اما حسن ختام این نوشته هم، مثنوی شاعر طنزپزداز باشد که مناسب این روزهای پس از اوست:

 

ای جماعت! چطوره حالات‌تون؟
قربون اون فهم و کمالات‌تون

 

تا که میفته دندونای شیری
روی سرت می‌شینه برف پیری

 

کمیسیون مرگ می‌شه تشکیل
درو می‌شن بزرگترای فامیل

 

از جمع بچه‌ها، بیرون باید رفت
مجلس ختم این و اون باید رفت

 

یه دفعه، همکلاسی‌ها پیر می‌شن
همبازی‌ها پیر و زمین‌گیر می‌شن

 

چطور شد؟ تموم شد، کجا رفت؟
مثل پرنده پر زد و هوا رفت

 

سرزده آفتاب از پشت بوم
ما موندیم و یه قصه ناتموم

 

قربون دوره‌ای که خوش‌بینی بود
تار سبیل‌ها چک تضمینی بود

 

مردای ناب و اهل دل نداره
شهری که بوی کاهگل نداره

 

بوی خوش کباب و نون سنگک
عطر اقاقیا و یاس و پیچک

 

بوی سلام گرم مرد خونه
تو حوض خونه، رقص هندوونه

 

بوی خوش کتاب‌های کاهی
تو امتحان کتبی و شفاهی

 

قدم زدن تو مرز خواب و رؤیا
خدا، خدا، خدا، خدا، خدایا!

 

شهر بدون مرد، شهر درده
قربون شکل ماه هرچی مرده

 

قربون اون مردای دل‌شکسته
قربون اون دستای پینه‌بسته

 

مردای ده، مردای کاه و گندم
مردای ده، مردای خوان هشتم

 

مردای پشت کوه، مثل خورشید
تودلشون هزار جام جمشید

 

مردای سوخته زیر هرم آفتاب
مردای ناب و کم‌نظیر و کم‌یاب

 

صبح سحر پا می‌شن از رختخواب
یکسره روپان تا غروب آفتاب

 

چارتای رستمن به قدوقامت
هیکلشون توپ، تنشون سلامت

 

نبوده غیرگرده گلاشون
غبار اگر نشسته روکلاشون

 

کلامشون دعا، دعاشون روا
سلام و نون و عشقشون بی‌ریا

 

کد خبر 744790

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha