معامله با تیربارهای مستقیم و موج های خروشان/ از جا گرفتن در لابلای پتوها تا کسر کارهای یک فرمانده

شب عملیات کربلای ۴ بچه های ما خود به سمت مقتل رفتند... با کی معامله کردند؟ با تیربارهای مستقیم دشمن یا موج های اروند؟! پا را باید روی خون می گذاشتی و رد می شدی، الان باورش برای خودم هم سخت است.

خبرگزاری شبستان- کرمان:

 

 

باز هم شب های خاطره و گفتن و شنیدن از شهدا؛ اصلاً به محفل شهدا که پا می گذاری انگار حیات برایت تجدید می شود از بس که روح و روانت جلا پیدا می کند و احساس قرب الهی داری و این از مختصات شهید است چه او که قرین رحمت الهی است و عند ربهم یرزقون.

 

سرهنگ پاسدار حاج محمدمهدی ابوالحسنی به رسم میزبانی، نخستین کسی است که پشت تریبون می رود و سخن را با یاد یکصد شهید ثاراللهی{لشکر ۴۱ ثارالله} عملیات کربلای ۴ آغاز می کند که این روزها سالگرد عروج ملکوتی شان است و این محفل به یاد آنان برپا شده؛ به ویژه شهید عبدالمهدی مغفوری و شهید علی آقا شفیعی؛ البته پدر شهید احمد دانشی هم جزو میهمانان ویژه برنامه است.

 

 

ابوالحسنی ابراز امیدواری می کند: این جلسه باید مستمر باشد و همه کمک کنند بر شأن و غنای آن افزوده‌ شود و در ادامه به مکان برگزاری این شب های خاطره که بیت الزهرا است اشاره و تصریح می کند: اصلاً حاج قاسم{سردار سلیمانی} این بنا را برای ذکر حضرت زهراسلام الله علیها و مراسم مرتبط با شهدا اختصاص داده و تاکید شده یکی از کارهای مستمر در اینجا ذکر شهدا باشد.

 

 

وی با افزودن اینکه این محافل، کلاسی برای پیدا کردن مسیر است؛ به تناسب بعضی از اتفاقات این روزها از جمله برخورد نماینده سراوان با کارمند گمرک یادی از شهید بابایی می کند و پیش از توضیح می گوید: بنده هیچ قضاوتی راجع به رفتار آن نماینده ندارم فقط با توجه به لحن بی ادبانه ای که شأن کارگزار نظام را رعایت نکرد‌؛ عرض می کنم.

 

سرهنگ ابوالحسنی سپس ماجرای برخورد شهید بابایی به عنوان یکی از خلبانان و فرماندهان بزرگ نیروی هوایی را با یک سرباز وظیفه بیان کرد و گفت: این یک کارگزار نظام در سال ۶۰ است و اگر این گفتمان متذکر شده بود، مسئولان امروز متوجه بودند.

 

وی در پایان سخنانش این جسله را جلسه بسیار باعظمتی توصیف کرد و ذکر شهدا را ذکرالله دانست و گفت: شب عملیات کربلای ۴ بچه ها به مقتل رفتند و شهید گمنام آرمیده در این مکان{بیت الزهرا} بویی از شهیدان جامانده ثاراللهی دارد.

 

 

سپس حمید حسنی از رزمندگان عملیات کربلای ۴ پشت تریبون قرار گرفت و گفت: واقعاً الآن که فکر میکنم باور نمی کنم{که چطور آن همه جانفشانی اتفاق افتاد} بچه های ما با کی معامله کردند؟ با تیربارهای مستقیم دشمن یا موج های اروند؟! پا را باید روی خون می گذاشتی و رد می شدی، الان باورش برای خودم هم سخت است. طرف می دید تیر توی سر رفیقش خورد و کنارش افتاد اما او مقاوم تر با دشمن می جنگید و اینگونه پای آرمان ها ایستادیم. با فرغون پیکر شهدا را جمع می کردند و مجروحان را به عقب‌ می بردند؛ شهدا واقعا با دلی آرام رفتند.

جلسه با دعوت از میهمان ویژه برای قرار گرفتن در جایگاه خاطره گویی ادامه یافت؛ محمد حسین ملکی، رییس حوزه هنری استان هم به عنوان مصاحبه کننده به جمع این میهمانان پیوست؛ او سخن را با تأکید بر بازخوانی کتاب های شهدا به ویژه کتاب هایی که ۲۰ سال پیش درباره شهدای کرمان در جریان نخستین کنگره سرداران و شهدای استان نوشته شده، آغاز کرد و گفت: این روزها نیاز به این مطالب داریم و باید خود به داد خودمان برسیم و الا کسی به دادمان نمی رسد.

 

سکینه پاکزاد عباسی، مادر شهید علی آقا شفیعی که از تمام دنیا همین یک پسر را داشت، به تقاضای مجری سخن آغاز کرد:

«بنده خودم را معرفی نمی کنم، همه مرا می شناسند. خیلی خوش آمدید. پدر علی سرطان داشت، دخترم حصبه؛ هر دو از دنیا رفتند، پدر و مادرم هم؛ هیچکس را در دنیا جز خدا و شهدا ندارم. وقتی دلتنگ می شوم با شهدا صحبت می کنم.

 

هر کاری کردم از قالی بافی گرفته تا رخت شویی و ... فقط برای اینکه علی به جایی برسد. همیشه مقداری نان و سیب زمینی برای خوردن او تهیه می کردم، هیچوقت اعتراض نمی کرد که چرا همیشه سیب زمینی می دهی؟ می گفت خدا امتحانم می کند ببیند ظرفیت دارم یا نه؟!

 

ناراحت نیستم شهید شده، اگر سختی هم کشیدم او در این راه{شهادت} رفت. خواهش دارم همه حجاب را رعایت کنند. این همه جوان دادیم و تکه تکه شدند. قدر شهدا و خانواده های آنان را بدانید. ما چند روزی بیشتر میهمان شما نیستیم، همه پدر و مادرهای شهدا دارند می روند.

 

قدر جانبازان را بدانید. اگر آنها شهید شدند، اینها روزی هزاربار شهید می شوند. هر چه می خواهید از شهدا بگیرید، امتحان کنید.

 

علی می گفت به من نگویید فرمانده، من یک بسیجی ام. ۵ ماه عروسی گرفته بود که جبهه رفت، خودم هم دنبالش رفتم. خوش به حال آنها که رفتند، اگر امروز بودند از غصه شهید می شدند.»

مادر شهید شفیعی با همه سادگی و بی ریایی و البته از سر دغدغه ای بزرگ می گوید« از مسئولان خواهش می کنم این بدحجاب های توی خیابان را یک جا جمع و برای آنها سخنرانی کنند»

 

وی با اشاره به حضور پدر شهید احمد دانشی در این برنامه می گوید: « ایشان از پسرش چیزی نگفت، اما بگذارید من بگویم؛ یک بار که پتو برای جبهه می بردیم، وقتی رسیدیم دیدم چیزی وسط پتو تکان می خورد، احمد بود که به خاطر سن کم که اجازه ورود به جبهه را نداشت خود را لای یکی از این پتوها جا داده و به جبهه رسانده بود. فقط گوشه ای از پتو را برای تنفس باز گذاشته بود. وقتی اسلحه به دست می گرفت بس که قدش کوتاه بود اسلحه به زمین می رسید.»

 

اشک در چشمان مدعوین حلقه می زند وقتی محمدحسین ملکی این بخش گفتگو را با جمله ای از کتاب شهید شفیعی از قول مادر تمام می کند « مردم! علی و دوستانش را فراموش نکنید، اگر آنها جانفشانی نمی کردند معلوم نیست چه بر سرمان می آمد...کاش اولادی از علی باقی مانده بود....»

رییس حوزه هنری استان در ادامه از همسر شهید مغفوری می خواهد که راز این همه پروانه ای که این روزها گرداگرد شمع مزار شهیدش می چرخد را توضیح دهد و پرده از این راز بردارد.

 

همسر شهید مغفوری خیلی کوتاه اشاره می کند« احترام به والدین به ویژه اینکه همیشه بوسه بر دست آنان می زد و وقت خداحافظی، پشت به آنان بیرون نمی آمد؛ صله رحم، توجه به حق الناس، شروع هر کاری با بسم الله، شکرگزاری در همه حال، مکروهات را حرام و مستحبات را واجب تلقی می کرد؛ اهل نماز اول وقت و مسافرت بود»

 

وی درباره حساسیت شهید مغفوری به بیت المال بیان داشت: او هر ماه که لیست حقوق را رد می کرد، سه روز برای خود کسر کار می زد و درباره علت آن توضیح داده بود: در ساعات کاری باید تمام حواسم به کار باشد، این کسرکارها را می زنم که اگر یک جایی حواسم پیش خانه و خانواده رفته، جبران شود!!!!»

 

همسر شهید مغفوری ادامه داد: وقتی جایی برای افطار دعوت بود، قبل از رفتن از من سئوال می کرد شما افطار چی می خوری؟ هر چه داشتم او نیز در آن میهمانی افطار شبیه همان و یا ساده ترین نوع غذای آنجا را می خورد»

 

پدر شهید احمد دانشی هم سخن را با شعری در وصف فرزند شهیدش آغاز کرد و گفت: به زور لباس و کفش برایش می خردیم و همیشه می گفت همین که دارم خوب است. قاری قرآن بود و تکواندو و ماشین نویسی و.. را هم یاد گرفته بود. در همه زمینه کار می کرد.

۱۶ سال بیشتر نداشت و با اینکه همیشه نماز می خواند اما در وصیت نامه اش نوشته بود"یک سال نماز برایم بخوانید." به خواندن زیارت اهل قبور برای خودش هم توصیه کرده و نوشته بود " زیرا من لیاقت شهادت نداشتم و اگر اینگونه رفتم چون مرگم فرا رسیده بود" من از این جمله تعجب کردم تا اینکه روزی آیت الله حائری شیرازی در برنامه ای گفت: تواضع هایی که در وصیت نامه های شهدا می بینید برای آن است که حسنات الابرار سیئات المقربین.»

 

 

حسن ختام شب خاطره ۲ رونمائی از کتاب « برهان حق» درباره شهید محسن برهانی-خواهرزاده شهیدان سیف الدینی- است؛ او که با آن سن و سال اندک هنگام شهادت اما عارفانه ای در قالب وصیت نامه نوشت که « همه ما آدم های ضعیف و پر ادعا یک روزی چشم به جهان گشودیم، شاید در آن لحظه چقدر هراسان بودیم و بیمناک. گریه هم می کردیم. در جدایی محیط رحم، اشک می ریختیم و حتی جیغ می کشیدیم. هراسان و وحشت زده بودیم. بعد، انس گرفتیم و با دنیا دل بستیم. قلب هایمان با هم ارتباط پیدا کرد. محکم شد انگار با یک طناب ضخیم به هم بسته شدند. با همه ی ظاهرش دوست شدیم. رفیق مخلص. بعضی جاها اون نامردی می کرد اما ما هم چنان صادقانه پیوند رفاقت را محکم تر می کردیم. به جای این که پند بگیریم. بارها بهترین عزیزان مان را از ما گرفت. همان هایی که قبل از ما باهاش دوست بودند، اما درس نگرفتیم. بارها قصد جان خودمان را کرد. اما کجاست پند گیرنده؟...»

 

 

طاهره بادامچی

 

کد خبر 751120

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha