به گزارش خبرنگار خبرگزاری شبستان در تبریز، مرتضی اعلمی، از اولین روزنامه نگارانی بود که در تبریز شناختم. سال ۶۹ وقتی جوانی در اوج آرمانگرایی بودم و دانشجوی سال دوی شیمی کاربردی در انستیتو شیمی دانشگاه تبریز. قبلترش وقتی هنوز ۱۹ سالم نشده بود "کارونیرو" یادم بود که مرحوم شهناس با آن سبیل های سفید نیمه چخماقی و کت و شلوار شق و رق و دستمال گردن و ادکلن خارجی تند، ستون طنزش را می نوشت و یک نسخه می آورد برای مرحوم ابوی در مغازه. البته آبونه هم بود مرحوم ابوی... و الخ.
مرحوم مرتضی اعلمی را خوش برخورد و جدی یافتم در اولین دیدار. و اهل نقد. گله داشت از نابسامانی ها. آن روزها تبریز، چند روزنامه بیشتر نداشت. با دفترهای نمور و بوی کاغذ و چای کهنه جوش و بحث چپ و راست. سلام آقای خویینی ها تازه راه افتاده بود و جهان اسلام سیدهادی خامنه ای و رسالت انبارلویی هم. بحث ۹۱ نفر و حکم مولوی و ارشادی بازارش داغ بود. درست مثل کله من که قرار بود کاریکاتوریست "احرار" جناب کوزه گر باشم و من و آقای صاحب امتیاز از نمازهای جماعت مسجد شکلی می شناختیم هم را. و چند شماره بیشتر نماندم در احرار.
۲۹ سال گذشت از آن دیدار. ۲۹ سال با خون جگر گذشت. و در این ۲۹ سال من شدم چیزنویس و ستون نویس و سردبیر و خلاصه روزنامه چی و بعد هم رادیولچی و گهگاهی تلویزیونچی. اما روزنامه هایی که من به پایشان پیر شدم، نگار نداشت، از بس که نان نداشت. پیر شدیم و هر موی سفید سر و ریشمان ترجمان تیترهاییست که نتوانستیم بزنیم. و تیترهایی که زدیم و نانمان را آجر کرد و کینه ای شد شتری در پشت لبخندها. روزنامه چی بودن تحمل درد میخواهد و قورت دادن بغض های نشکفته. باید بتوانی ذره ای از محمد مسعود باشی تا مرد امروزت در بیاید و قد بکشد و گلوله بخورد و بمیرد.
اعلمی سه سال پیش رفت. در اردیبهشت ۹۵. بی سر و صدا. خبر رفتنش را خبر کردیم و تمام. روزنامه و روزنامه نگار یعنی همین. و فرق روزنامه با دستمال بساط همه چیزفروشها هم در همین است. روزنامه نگار در زادگاه ناله ملت باید بسوزد و دود ندهد. رفتنش هم توی بوق نشود بهتر است.
عمر روزنامه نویس و ستون نویس به فنا می رود در شهر اولین روزنامه ایران. آوخ که بورژواهای نوکیسه، همین اولینها را مثل پنبه چپاندند در دهانمان و با کلفتین، دندان عقلمان را کشیدند. روزنامه و نگارنده اش، برای ویترین دموکراسی بدک نیست. حرفها دارم من باب در کل که فعلا بماند. بچه را آورده ام دکتر و بی تاب است. آمپول زده اند.
روح اعلمی شاد که باز هم این قلم عاصی روزه سکوت گرفته را برد به روزهای داغ دهه های شصت و هفتاد. یا علی.
مهدی نعلبندی
نظر شما