خانه آخرت حاج قاسم سلیمانی در جوار مزار عارف و سالک لشکر ۴۱ ثارالله

محمدحسين يوسف الهي عارفی است که یک شبه ره صد ساله را پیمود و چشم کهن‌سالان طریق عرفان را حسرت زده قطره ای از دریای بی انتهای خود کرد و سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در وصیت نامه خود نوشت «دوست دارم تا مرا پس از مرگ در کنار او به خاک بسپارید».

خبرگزاری شبستان- اصفهان: کتاب «نخل سوخته»، مجموعه خاطرات زندگی سردار شهید «محمدحسین یوسف الهی» جانشین فرمانده واحد اطلاعات و عملیات لشکر 41 ثارالله است.


این کتاب از مجموعه کتاب‌هاي کنگره سرداران شهيد و 6500 شهيد استان کرمان است که به زندگي عارف معاصر، سردار شهيد«حسين يوسف الهی» مي‌پردازد، اين اثر که در سال 1378 توسط «مهدي فراهاني» به رشته تحرير درآمده تاکنون بيش از 13 بار تجديد چاپ شده است. 


شهید یوسف‌الهی کسی است که سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در وصیت نامه خود نوشته است: «دوست دارم تا مرا پس از مرگ در کنار او به خاک بسپارید».


«محمدحسين يوسف الهي» عارفي است که در گمنامي خود در واحد اطلاعات عمليات لشکر 41 ثارالله، مراتب کمال الي‌الله را طي کرد و در مدت کوتاهي گام در عرصه شهود گذاشت، کمتر رزمنده‌اي است که روزگاري چند با محمد حسين زيسته باشد اما خاطره‌اي از سلوک معنوي و کرامات او نداشته باشد. 

 

محمد حسین، مصداق سالکان و عارفانی است که به فرموده حضرت روح الله (رحمت الله علیه) یک شبه ره صد ساله را پیمودند و چشم تمام پیران و کهن‌سالان طریق عرفان را حسرت زده قطره ای از دریای بی انتهای خود کردند.


متن خاطراتی خواندنی از این شهید والامقام را از کتاب نسل سوخته بخوانید:

 

اگر می نوشتی که خوابم برد، بهتر از دروغ نوشتن بود

به من گفته بود در کنار اروند بمان و جذر و مدّ آب را که روی میله ثبت می شود بنویس. بعد هم خودش برای مأموریّت دیگری حرکت کرد.
نیمه های شب خوابم برد. آن هم فقط 25 دقیقه.
بعداً برای این فاصلة زمانی، از پیش خودم عددهایی را نوشتم. وقتی حسین و دوستش برگشتند، بی مقدّمه به من خیره شد و گفت: تو شهید نمی شوی.
با تعجّب به او نگاه کردم! مکثی کرد و گفت: چرا آن 25 دقیقه را از پیش خودت نوشتی؟ اگر می نوشتی که خوابم برد، بهتر از دروغ نوشتن بود.
در آن شب و در آن جا هیچ کس جز خدا همراه من نبود!

 

مادر! چه طور مرا دیدی؟!
با مجروح شدن پسرم محمّد حسین برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم نمی دانستم در کدام اتاق هست. در حال عبور از سالن بودم که یک دفعه صدایم کرد: مادر! بیا اینجا.
وارد اتاق شدم. خودش بود؛ محمّد حسین من! امّا به خاطر مجروح شدن هر دو چشمش بسته بود! بعد از کمی صحبت گفتم: مادر! چه طور مرا دیدی؟! مگر چشمانت ...
امّا هر چه اصرار کردم، بحث را عوض کرد.

 

من از همان لحظه که از کرمان راه افتادید، شما را می دیدم!

پنجمین بار که مجروح و شیمیایی شد سال 62 بود. او را به بیمارستان شهید لبّافی نژاد تهران آوردند. من و برادر دیگرم با اتوبوس راهی تهران شدیم. 
ساعت 10 شب به بیمارستان رسیدیم. با اصرار وارد ساختمان بیمارستان شدیم. نمی  دانستیم کجا برویم.
جوانی جلو آمد و گفت: شما برادران محمّد حسین یوسف الهی هستید؟ با تعجّب گفتیم: بله!
جوان ادامه داد: حسین گفت: برادران من الآن وارد بیمارستان شدند. برو آنها را بیاور اینجا!
وارد اتاق که شدیم، دیدیم بدن حسین سوخته ولی می تواند صحبت کند.
اوّلین سؤال ما این بود: از کجا دانستی که ما آمدیم؟
لب¬خندی زد و گفت: چیزی نپرسید؛ من از همان لحظه که از کرمان راه افتادید، شما را می دیدم!
محمّد حسین حتّی رنگ ماشین و ساعت حرکت و ... را گفت!

 

جنازه های شان را امشب آب می آورد لب ساحل


دو تا از بچّه های واحد شناسایی ازما جدا شدند. آنها با لباس غوّاصی در آب-ها جلو رفتند. هر چه معطّل شدیم باز نگشتند. به ناچار قبل از روشن شدن هوا به مقرّ بر گشتیم.
محمّد حسین که مسؤول اطّلاعات لشکر ثارالله بود، موضوع را با برادر حاج قاسم سلیمانی ـ فرمانده لشکر ـ در میان گذاشت.
حاج قاسم گفت: باید به قرارگاه خبر بدهم. اگر اسیر شده باشند، حتماً دشمن از عملیّات ما با خبر می شود.
امّا حسین گفت: تا فردا صبر کنید. من امشب تکلیف این دو نفر را مشخّص می کنم.
صبح روز بعد حسین را دیدم. خوش حال بود. گفتم: چه شد؟ به قرارگاه خبر دادید؟ گفت: نه. پرسیدم: چرا؟!
مکثی کرد و گفت: دیشب هر دوی آنها را دیدم. هم اکبر موسایی پور هم حسین صادقی را.
با خوش حالی گفتم: الآن کجا هستند؟
گفت: «در خواب آنها را دیدم. اکبر جلو بود و حسین پشت سرش. چهرة اکبر نور بود! خیلی نورانی بود. می دانی چرا؟
اکبر اگر درون آب هم بود، نماز شبش ترک نمی شد. در ثانی اکبر نامزد داشت. او تکلیفش را که نصف دینش بود انجام داده بود، امّا صادقی مجرّد بود.
اکبر در خواب گفت که ناراحت نباشید؛ عراقی ها ما را نگرفته اند، ما بر می گردیم» پرسیدم: چه طور؟! 
گفت: شهید شده اند. جنازه های شان را امشب آب می آورد لب ساحل.
من به حرف حسین مطمئنّ بودم. شب نزدیک ساحل ماندم. آخر شب نگهبان ساحل از کمی جلوتر تماس گرفت و گفت: یک چیزی روی آب پیداست.
وقتی رفتم، دیدم پیکر شهید صادقی به کنار ساحل آمده! بعد هم پیکر اکبر پیدا شد!

 

رازهایی که هیچ جا بازگو نشد

 زمستان 64 بود. با بچّه های واحد اطّلاعات در سنگر بودیم. حسین وارد شد و بعد از کلّی خنده و شوخی گفت: در این عملیّات یک راکت شیمیایی به سنگر شما اصابت می کند.
بعد با دست اشاره کرد و گفت: شما چند نفر شهید می شوید. من هم شیمیایی می شوم. حسین به همه اشاره کرد به جز من! 
چند روز بعد تمام شهودهای حسین، در عملیّات والفجر 8 محقّق شد!
از این ماجراها در سینة بچّه های اطّلاعات لشکر ثارالله بسیار نهفته است. رازهایی که هیچ جا بازگو نشد.

کد خبر 877268

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha