خبرگزاری شبستان//اهواز
برای نخستین بار بود که قصد دیدار با جانبازان اعصاب و روان را داشتم. از هفته ها قبل به دنبال گرفتن مجوز برای این مصاحبه بودم که بنیاد شهید خوزستان نیز بر خلاف تصورم به سهولت با تهیه این گزارش موافقت کرد. از روز قبل دایماً مسائلی را که قصد پرسش داشتم را با خود تکرار می کردم و حتی یاداشتی تهیه کرده تا چیزی را از قلم نیندازم.
در ابتدای ورودم به دیدار رئیس بیمارستان بوستان رفتم که بعد از صحبتی کوتاه با معرفی شدن به سرپرستار بیمارستان راهی محلی شدم که هیچ گونه پیش زمینه فکری از آن نداشتم. برای رسیدن به محل حضور جانبازان از راهرویی گذشته و پشت در یک سالن به انتظار اجازه ورود ماندیم، قبل از آن برای دیدار با آنان کمی دلهره داشتم اما در آن چند لحظه انتظار در پشت آن در، حس تازه ای دردرون من خودنمایی می کرد که تا به امروز نیز آن را درک نکره ام.
سالن ورزش تشکیل شده بود از چند وسیله ورزشی و دو میز تنیس و بیش از 20 یا 30 نفر جانباز. به هر کدام که سلام کردم با گره ای انداخته به پیشانی یا سلامم را در خشکی هرچه بیشتر پاسخ می گفتند و یا بی پاسخم می گذاشتند؛ خنده بر لبانشان نبود و این اولین نکته ای است که تا به حال نیز از ذهنم بیرون نرفته است.
به نظر خسته تر از آن می آمدند که حال و حوصله صحبت کردن با خبرنگاری را داشته باشند که از بیرون این چهار دیوار آمده و از رنج های بی حد آنان خبر ندارد؛ در ابتدا نیز یکی از آنان حتی حاضر به صحبت با من نشد اما برخی از آنان با همان اخمی که در ابتدای ورود آن را بر چهره یک به یکشان دیده بودم بر روی صندلی مقابل من نشسته و صحبت های خود را آغاز کردند، بدون گله کردن از کسی و یا چیزی.
اما کم کم که به نشستن در کنار هم عادت کردیم صحبت ها و در دل ها رنگ و بویی دیگر به خود گرفت؛ من از بودن در کنار آنان به آرامش دست یافتم و آنان برای پاسخ گفتن به ابهامات ذهن من شوقی بیشتر. از ابتدا با خود گفتم سؤالات و حرف هایم را باید ساده بپرسم تا جوابی ساده بگیرم برای نوشتن اما فکر بیهوه ای بود، زیرا شنیدن درد دل های آنان ساده نبود و نوشتن آن نیز سخت تر و حال قلم ابتر من وسیله ای شده برای نوشتن کمی از حال و هوای آنان و می نوسیم آنچه در دل تک تک آنهاست.
اینجا در خوزستان و در شهر اهواز مکانی وجود دارد که قلب های بزرگ در آن محبوس شده اند؛ منزلگاهی میان رفتن و ماندن، قلب هایی خسته از بودن و پاهایی اسیر در زنجیر زمان، جایز نبود پرسیدن از احوالاتشان از جنگ و جبهه، زیرا به واقع هر کدام از آنان خود ورقی زرین از تاریخ این جنگ هستند، تاریخی گویا بر آنچه بر خوزستان و مردمش گذشت.
بیمارستان بوستان اهواز مکانی است برای حضور گاه و بی گاه برخی از آنان؛ نقطه ای تاریک در دل روشن مردانی بی ادعا، گوشه ای دنج از زمین که برای ساکنینش تبدیل به خلوتگاهی شده برای اندیشیدن به آنچه بر آنان گذشته است؛ خانه ای با 25 مهمان دائمی که برخی از آنان نزدیک به 20 سال از عمر خود را در چهار دیوار تنگ آن گذارنده اند.
«علی هرمزی نصیر» یکی از این جانبازان است که از سال 71 در این مرکز زندگی می کند. او را در راهروهای بیمارستان دیدم با سری انداخته به زیر و لیوانی چای در دست و چه ساده پذیرفت صحبت با من را؛ از دیگران زنده تر به نظر می رسد ادبیات بیانش نیز روان تر از دیگر دوستانش است و علت آن را به زودی فهیمیدم.
علی با لبخندی که تا پایان صحبتمان همچنان به چهره اش معصومیتی جاودان داده بود از خود می گوید که پیش از این دانشجوی زیست شناسی دانشگاه چمران اهواز بوده که به علت بروز و شدت بیماریش نتوانسته است تحصیلات خود را به پایان برساند.
او که زاده شهرستان مسجد سلیمان و از جانبازان 25 درصد این مرکز است در عملیات طریق القدس دچار موج انفجار شده است؛ می گوید در ابتدا برایم 30 درصد جانبازی در نظر گرفته بودند که بعد به 25 درصد کاهش یافت، اما علتش را نمی داند.
او که متولد سال 1343 است از اقامت 20 ساله خود در مراکز درمانی اهواز سخن می گوید و اینکه از 18 سالگی پس از گرفتن مدرک دیپلم به پیروی از سخنان بنیان گذار جمهوری اسلامی ایران به جبهه رفته است؛ از خاطراتش می گوید و از فعالیت های سیاسی پیش از انقلابش که به همراه دوستانش گروه های بسیجی را برای مقابله با نظام شاه تدارک می دید و بعد از آن جنگ و بعد هم تنهایی هایش.
می گوید بعد از مرگ پدر و مادرم تنها شدم و به علت اینکه خانه ای ندارم سال هاست در این مرکز زندگی می کنم، شاید تنها دلخوشی او دیدار های پایان هفته با برادر و خواهر هایش باشد؛ او که به تنهایی روزگار می گذراند علت آن را در مشکلات معیشتی می داند.
علی در پاسخ به این سؤال من که توقعت از مسئولان چیست؟ چه ساده و بی آلایش آرزویش را می گوید، داشتن یک سقف به عنوان مأمنی برای به دست آوردن کمی آرامش؛ می گوید از مسئولان بنیاد راضی نیستم می خواستند یک خانه به من بدهند که آن را هم ندادند.
صحبت و گله و درد و دل بسیار است اما به نظر می رسد ادامه دادن به صحبت مقبول خاطرش نیست و من نگاه خیره اش را به لیوان چای می بینم و شاید او هم مانند حسین پناهی تمام دغدغه اش به سلامت گذراندن این لیوان چای از میان دویست جنگ خونین و رساندن آن به خدای خود باشد.
پای ماندن ندارد و بالاخره با عذرخواهی آهسته ای با همان لبخندی که معلوم است یادگاری از روزهای خوش کودکی است و با خاطره دوستان دوران جبهه و جنگش که یک به یک او را تنها گذاشتند، آرام و سبک می رود.
مانند او در این مرکز بسیارند که با بودن در کنار خانواده همچنان تنهایند «فرید سجیلی» یکی از آنها است که روزانه به این مرکز مراجعه می کند، اما تنهایی های او اگر بیشتر از علی نیست کمتر هم نمی باشد.
او را در کارگاه معرق کاری دیدم که مربی آنجا خود از جانبازانی است که با یادگیری این حرفه در بیمارستان سعی دارد این هنر را به جانبازان دیگر نیز بیاموزد؛ آرامشی عجیب در چهره او وجود دارد.
می گوید از ارتش 16 زرهی قزوین به جبهه اعزام شدم، او که 9 سال از عمر خود را در عراق و اردوگاه های این کشور به اسارت گذرانده است از روزهای غربت خود می گوید که هم سخت بود و هم آسان؛ می گوید بودن در کنار دوستان و همرزمان رنج های غربت را آسان تر کرده بود.
فرید از نحوه اسارت خود می گوید که چگونه از دست عراقی ها فرار کرده و در این میان با ورودش به محوطه مین گذاری شده 2 روز را در میدان مین گذرانده است تا اینکه عراقی ها او را از این محوطه خارج کرده اند، فرید که 52 سال قبل در شهر آبادان به دنیا آمده با مادر و خواهرش زندگی می کند، شاید تنها دلخوشی زندگیش دخترک 14 ساله اش باشد که او نیز به دلیل مشکلات روحی پدر، خود نیز به این بیماری دچار شده و به دلیل این مشکل حتی قادر به ادامه تحصیل نیست.
از دخترش که می گوید حسی قریب در کلامش وجود دارد سرش را پایین انداخته و با کلامی پدرانه می گوید به خاطر مشکل من این اتفاق برای او افتاد الان دخترم در حال درمان است و من نمی دانم چه بر دل او می گذرد در هنگام گفتن این حرف ها او هم مسکنی برای ماندن ندارد مانند بسیاری دیگر از همرزمانش.
می گوید بارها مشکلاتم را به مسئولان گفته ام اما راه به جایی نبرده .ما تمام زندگیمان را فدای این خاک کردیم اما آنها بهایی به ما نمی دهند. بارها به بنیاد مراجعه کرده ام فایده ای ندارد و دیگر سراغ آنان نخواهم رفت و این جمله آخر فرید قبل از رفتن است.
اما هستند جانبازانی در این مکان که از زندگی در کنار خانواده راضی و خشنودند «علی غالبی» یک از آنهاست، زمانی که از فرزندانش می گوید غرور را می توان در نگاهش دید، سرش را بالا نگاه داشته می گوید سه فرزند دارد که دو تا از آنها دانشجو هستند.
علی هم از جانبازان 40 درصدی است که در عملیات والفجر8 مجروح شده؛ از مرید پیر خود امام می گوید که رزمندگان تمام نیروی خود برای مقابله با دشمن را از او می گرفتند؛ او از خاطرات خود در زمان جنگ می گوید که چگونه برای رساندن مهمات به رزمندگان در آبادان، به علت خراب شدن قایقشان مجبور شده اند ساعت ها در آب و گل شنا کنند تا مهمات را به دست دوستانشان برسانند و چه برقی دارد چشمانش و چه سلابطی دارد کلامش در زمان یاد آوری خاطرات یارانش.
از همسرش که می گوید، چه ساده قدردان فداکاری های اوست که سال ها با وجود تمام مشکلاتی که در زندگی داشته شانه به شانه او کار کرده تا سنگینی بار این زندگی بر شانه های یکی نباشد، شاید علی غالبی با تمام سختی هایی که در زندگی دارد یکی از سعادتمندترین مردان در میان دوستانش باشد.
در ابتدای ورودم کنجکاو صحبت با یکی از جانبازان بودم که علاقه ای به صحبت نداشت و در حالی با اصرارهای مسئولان حاضر به این مصاحبه شد که نامی از او برده نشود، خودش را یکی از جانبازان جمهوری اسلامی ایران معرفی می کند و برای او این یعنی نامی به بلندای نام های اسطوره ای.
او که در عملیات رمضان و پس از سه دوره حضور در جبهه در سال 61 اسیر شده است 8 سال و دو ماه از عمر خود را در اسارت گذرانده است، می گوید در دوران اسارت روزهای سختی را گذراندم و در بازگشتم به ایران بر اثر مشکلاتی که در اسارت به آن دچار شده بودم گفتند که باید در این بیمارستان بستری شوی و حالا 9 سال است که این بیمارستان تبدیل شده به خانه ای برای من می باشد و در این مدت حتی دو هفته هم به خانه نرفته ام.
او که فقط 46 سال سن دارد از روزهایی اول بازگشت به وطن می گوید که وضعیت خوبی داشته، ازدواج کرده اما همسرش او را ترک کرده والان در شرایط سختی به سر می برد؛ پسری دارد که تمام زندگی او را به خود اختصاص داده از پسرش که می گوید غم و شادی به یکجا در صورتش نمودار می شود.
می گوید او 17 سال دارد و 4 ماه و بر روی 4 ماه تاکید می کند شاید قصدش این است که نشان دهد حتی در این شرایط ماه های تولد او را نیز از یاد نبرده است؛ می گوید دوری از پسرم برایم بسیار سخت است برای اینکه او از طرف بهزیستی در یک مدرسه شبانه روزی در شوش تحصیل می کند.
پسرم از نظر روحی و روانی سالم است اما می توان به راحتی فهمید که قطعاً بزرگترین غم زندگی او جدا بودن پسرش و دوری از اوست. می گوید از این اتفاق هر دو ناراحت هستیم، دوریش سخت است اما او دارد درس می خواند و من این سختی را به خاطر او تحمل می کنم.
چه ساده از خواسته اش می گوید، مانند دیگران داشتن سقفی به غیر از سقف بیمارستان برای او و پسرش؛ قهرمان گمنام ما که خود زاده شهرستان دزفول است دلش می خواست که پسرش را به اهواز انتقال داده تا حتی شده ماهی یکبار به دیدارش برود؛ می گوید او با 14پسر بچه دیگر در بهزیستی زندگی می کند، هرچند سخت است اما وضعیت او از من بهتر است و هر دو ماه یکبار برای دیدار یکروزه او به شوش می روم.
پای صحبت هرکدامشان که می نشینی، درد و دل بسیار دارند که هرکدامشان غم نامه ای است، اما به واقع مهم ترین خواسته آنان کمی ارزش نهادن به تمامی رنج ها و سخت هایی است که برای دفاع از خاک و مردمان میهنشان نصیبشان شده.
کسانی که می توان از آنان به عنوان فراموش شدگان اصلی جنگ نابرابری نام برد که اکنون نیز با وجود پایان آن، این بی عدالتی همچنان، برای آنان نسبت به دیگر افراد جامعه ادامه دارد و این در حالی است که به گفته خودشان هر سال فقط در روز جانباز چند نفری از مسئولان برای رفع تکلیف از خود به آنان سری زده و می روند شاید تا سال آینده.
اما سؤالی که در ذهن من و شاید برخی دیگر از مردم شکل گیرد این است که آیا با گذشت سال ها از پایان این جنگ شرایط زندگی آنان با دیگر همرزمان خود و مردم جامعه یکسان است؟ درست است که در زمان جنگ جوانان این خاک بی هیچ چشم داشتی پا به میدان های جنگ نهادند اما آیا با گذشت سال ها از اتمام این جنگ و با تمام جفاهایی که در حق آنان و خانواده های آنان شده سهم آنان از تمامی ثروت های این سرزمین زرخیز گذراندن روزگار در تنهایی است؛ سؤالی که به واقع کسی جز مسئولان نمی تواند پاسخگوی آن باشد.
در آن روزها شاید کمتر کسی این احتمال را می داد که این جنگ چنان به درازا کشیده شود که خسارات جبران ناپذیر آن همچنان گریبان گیر بسیاری از مردم در این استان باشد، اما خاطرات جنگ و بمب و بمباران ها تمام شد بی آنکه کسی به فکر بازماندگان آن باشد.
در روزهای ابتدایی مقاومت آنچه از نظر مردم خوزستان و بسیاری دیگر از جوانان که برای دفاع از خاک میهن به خوزستان آمده بودند از کوچکترین اهمیت برخوردار نبود که سهم و سهمیه و امتیاز چیست؟ زیرا در آن دوران تنها سهمیه بندی خلاصه می شد در تیر و ترکش، خون و آتش و ویرانی و چه مشتاق بودند جوانان برای کسب سهمیه شهادت و نمی خواستند آن را به راحتی از دست بدهند.
اما در آخر در جایی خواندم که شهید باکری قبل از عملیات والفجر گفته بود دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت زمانی فرا می رسد که جنگ تمام می شود و رزمندگان امروز سه دسته می شوند.
دسته اول به مخالفت با گذشته خود بر می خیزند و ازگذشته خویش پشیمان می شوند. دسته دوم راه بی تفاوتی را بر می گزینند و در زندگی مادی غرق می شوند و دسته سوم بر گذشته خود وفا دار می مانند و احساس مسئولیت می کنندکه از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد.
خون دل خوردن سخت تر از خون دادن است؛ پس از خدا بخواهید که با وصال شهادت از عواقب زندگی بعد از جنگ در امان بمانید، چون عاقبت دو دسته اول و دوم ختم بخیر نخواهد شد و جز دسته سوم ماندن هم بسیار سخت و دشوار خواهد بود.
پایان پیام/
نظر شما