به گزارش خبرنگار قرآن و معارف خبرگزاری شبستان، روز مَبْعَث، روزی است که حضرت محمد مصطفی(ص)، به درجه پیامبری برگزیده شد و مأمور شد که چندخداپرستی و بتپرستی را از زمین بردارد و خداپرستی را رواج دهد و پیام وحی را به مردم برساند. حضرت محمد (ص) در این زمان چهل سال داشت و در مکه زندگی میکرد.
حجت الاسلام میرصادقی؛ از اساتید برجسته حوزه علمیه در گفتگو با خبرنگار قرآن و معارف خبرگزاری شبستان گفت:در کتاب تاریخ طبری هم آمده که:پيمبر صلى الله عليه و سلم هر سال يك ماه برای عبادت به غار حرا می رفت و اين جزو رسوم قريش بود كه در جاهليت داشتند و در آن ماه كه در حرا بود هر كس از مستمندان پيش وى مىرفت به او طعام میداد و چون ماه به سر مىرسيد به طرف كعبه مىرفت، و هفت بار يا هر چند بار كه خدا مىخواست طواف مىكرد و به خانه برمی گشت.
وی افزود: چون آن هنگام رسيد كه خدا مىخواست او را به پيمبرى برگزیند. در ماه رمضان بود، پيغمبر به طرف حرا رفت و چون شب وحى رسيد جبريل آمد. پیغمبر فرمود: جبرئیل آمد و صفحهاى از ديبا به دست داشت كه در آن نوشته بود و گفت: «بخوان» گفتم: «چه بخوانم؟» جبريل مرا چنان فشرد كه پنداشتم مرگ است، بعد گفت: «بخوان.» گفتم: «چه بخوانم؟» و اين را گفتم كه باز مرا نفشارد.
حجت الاسلام میرصادقی عنوان کرد: خداوند متعال از طریق جبراییل به پیامبرش گفت: «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ تا آخر سوره علق.» و من خواندم جبرئیل رفت و من از خواب بلند شدم مثل اینکه نوشتهاى در خاطرم بود. و چنان بود كه شاعر و مجنون را سخت دشمن داشتم و نمىخواستم به آنها بنگرم و با خويش گفتم هرگز قرشيان نگويند كه شاعرى يا مجنونى شدهام، بر فراز كوه روم و خويشتن را بيندازم تا بميرم و آسوده شوم. و به اين قصد بيرون آمدم و در ميان كوه صدايى از آسمان شنيدم كه مىگفت: «اى محمد تو پيغمبر خدايى و من جبريلم.» گويد: و سر برداشتم و جبريل را به صورت مردى ديدم كه پاهايش در افق آسمان بود و مىگفت: «اى محمد، تو پيمبر خدايى و من جبريلم.» گويد: و من ايستاده بودم و جبريل را مىنگريستم و از مقصود خويش باز ماندم و قدمى پس و پيش نرفتم و روى از جبريل بگردانيدم و ديگر آفاق آسمان را نگريستم و هر جا نظر كردم او را بديدم، و همچنان ايستاده بودم و قدمى پيش و پس نرفتم تا خديجه كس به جستجوى من فرستاد كه به مكه رسيدند و سوى او بازگشتند و من ايستاده بودم، بعد از آن جبريل رفت و من سوى خویشان خود بازگشتم و به نزد خديجه رسيدم، و پهلوى وى نشستم كه گفت: «اى ابو القاسم، كجا بودى كه فرستادگان خويش را به جستجوى تو روانه كردم و سوى مكه آمدند و بازگشتند.» گفتم: «به شاعرى يا جنون افتادهام». گفت: «اى ابو القاسم، تو را به خدا مىسپارم كه خدا با تو چنين نمىكند كه راست گفتارى و امانتگزار و نيك صفت، و با خويشاوندان نكو رفتار، اى پسر عم، شايد چيزى ديدهاى؟» گفتم: «آرى.» و حكايت خويش را با وى بگفتم.
وی افزود: خديجه گفت: «اى پسر عم، خوشدل باش و پايمردى كن، قسم به آن خدايى كه جان خديجه به فرمان اوست اميدوارم پيغمبر اين امت باشى.» آنگاه برخاست و لباس به تن كرد و پيش ورقه بن نوفل بن اسد بن عبدالعزی پسرعموی حضرت خدیجه سلام الله علیها رفت كه نصرانى بود و كتب خوانده بود و از اهل تورات و انجيل سخنها شنيده بود و حكايت با وى بگفت. ورقه بن نوفل بن اسد بن عبدالعزی گفت: «قدوس! قدوس! به خدايى كه جان ورقه به فرمان اوست اگر سخن راست مىگويى ناموس اكبر آمده است (و مقصودش از ناموس، جبريل بود) همان ناموس كه سوى موسى آمده بود، و او پيغمبر اين امت است، به او بگوى پايمردى كند.» خديجه پيش پيغمبر صلى الله عليه و سلم آمد و سخنان ورقه را با وى بگفت و غم وى سبك شد.
و چون اقامت حرا را به سر برد سوى كعبه رفت و طواف برد و ورقه بن نوفل بن اسد بن عبدالعزی او را بديد و گفت: «برادر زاده آنچه را ديدهاى و شنيدهاى با من بگوى.» و پيغمبر صلى الله عليه و سلم حكايت خويش با وى بگفت.
حجت الاسلام میرصادقی خاطرنشان کرد: ورقه بن نوفل بن اسد بن عبدالعزی گفت: «به خدايى كه جان من به فرمان اوست تو پيغمبر اين امتى و ناموس اكبر كه سوى موسى آمده بود سوى تو آمده است، ترا تكذيب كنند و آزار كنند و از ديار خويش بيرون كنند و با تو جنگ كنند و اگر من زنده باشم خدا را يارى مىكنم» «آنگاه سر پيش آورد و پيشانى پيامبر را ببوسيد.» پس از آن پيامبر خداى صلى الله عليه و سلم به خانه خويش رفت و از گفتار ورقه بن نوفل بن اسد بن عبدالعزی ثباتش بيفزود و غمش برفت.
نظر شما