خبرگزاری شبستان_ خرم آباد؛ مجتبی آدینه وند، در سال 1345 هـ . ش در خانواده ای متوسط و مذهبی در شهر کوهدشت استان لرستان چشم به جهان گشود، سالهای اول زندگانی را در حالی سپری کرد که کشور در خفقان ستم شاهی به سر می برد.
از همان دوران ابتدایی با شرکت در کلاسهای قرآن و معارف اسلامی و مجالس و محافل جشن و سوگواری ائمه اطهار (ع) در مسجد جامع شهر رابطه ی زیادی با مسجد و روحانیت داشت.
12 سال از عمر مجتبی آدینه وند گذشته بود که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید، وی در این سن همراه ملت در مبارزات ستم شاهی حضور داشت.
در جریان انقلاب اسلامی و پس از پیروزی در جلساتی که توسط نماینده ی مردم شهرستان کوهدشت در مجلس شورای اسلامی تشکیل می شد، شرکت نموده و با شروع جنگ تحمیلی و تأسیس بسیج دانش آموزی در تابستان سال 60 جز افراد پیشرو بوده و در اولین دوره ی آموزشی به آموختن فنون نظامی پرداخت.
چند ماه بعد برای نخستین بار عاشقانه به سوی جبهه های نور علیه ظلمت شتافته و در عملیات افتخار آخرین طریق القدس و فتح بستان به جهاد و مبارزه با صدامیان کافر پرداخت که در آن از ناحیه ی کتف چپ مجروح شد.
هنوز جراحت او بهبودی نیافته بود که جانباز انقلاب و شهید زنده ی انقلاب به همراه چند تن از همسنگرانش بار دیگر روانه ی جبهه شده و در عملیات ظفرمندانه ی بیت المقدش شرکت نموده که پیروز مندانه از جبهه برگشته و به تحصیل در دبیرستان امام صادق (ع) و شرکت فعالانه در انجمن اسلامی ادامه داد.
زمستان سال 61 با یک گردان از نیروهای رزمی شهر به جبهه عزیمت نموده و در عملیات والفجر مقدماتی به عنوان بی سیم چی گردان تا آخرین توان خود به مبارزه پرداخت و در فروردین سال 62 به جهت تحصیل علوم اسلامی به حوزه ی علمیه ی اصفهان رفت و پس از چند ماه به زادگاه خویش بازگشته و در حوزه ی علمیه ی شهر خود تحصیل را به دنبال کرد.
سال بعد برای چندمین بار به جبهه اعزام شده و در منطقه ی زبیدات و پاسگاه زید به نبرد با جنایتکاران بعثی پرداخت و در همان سال همراه با دروس حوزه، دروس دبیرستان را به پایان رسانده و موفق به اخذ دیپلم شد.
در سال 64 در کنکور سراسری شرکت نموده و در رشته ی ادبیات فارسی قبول و به دانشگاه علامه طبابطبایی تهران راه یافت.
مجتبی آدینه وند از روح بزرگی برخوردار بود، دروس دانشگاه او را قانع و اشباع نکرده و همگام با دانشگاه به دروس حوزه اشغال داشته و رابطه ی نزدیکی را با حوزه ی علمیه قم برقرار نموده به صورتی که جامع بین حوزه و دانشگاه بود.
با آغاز عملیات غرورآفرین والفجر 8 طاقت نیاورده و به شهر آزاده شده ی فاو عزیمت کرده و پس از چند ماه حضور در میان یاران به دانشگاه برگشت و در این میان همیشه از فراق یاران رنج می برد تا اینکه در زمستان سال 65 برای آخرین بار به سوی میعادگاه عاشقان شتافت و در عملیات کربلای 4 که زمینه ساز پیروزی های عظیم در عملیات کربلا 5 و 6 در تاریخ 65/10/4 در حالیکه بیش از 20 بهار از زندگی پربارش نمی گذشت به آرزوی دیرینه خود نائل شده و مرغ روحش به ملکوت اعلی پیوست.
خاطره ای از شهید مجتبی آدینه وند به نقل از مادرش
مادر شهید آدینه وند، در نقل خاطره ای از شهید، گفت: این خاطره مربوط به زمانی است که شهید مجتبی در دوران جوانی به سر می برد.
وی افزود: شاید مجتبی شاگرد سال اول دبیرستان بود، یادم هست در ماه مبارک رمضان به سر می بردیم و روز 21 رمضان بود در آن زمان به خاطر یکسری مشکلات خانواده از لحاظ اقتصادی در شرایط چندان مناسبی به سر نمی برد. پدر مجتبی بیمار و در خانه به سر می برد و استراحت می کرد مجتبی نزد من آمد و پرسید: مادر، نان در خانه داریم ؟ ( در آن سالها شهر کوهدشت شاید 2 نانوایی بیشتر نداشت و تهیه نان چندان آسان نبود ) من هم به او گفتم به گمانم 2 نان در خانه داشتیم، مجتبی، گفت: من نه از این نان نه وقت افطار می خورم نه سحر، فکر می کنم پدر بیمارم بیشتر به این نان احتیاج داشته باشد.
مادر شهید آدینه وند، افزود: تا خواستم دلیل حرفش را بپرسم و چیزی بگویم قسم خورد که چیزی نگو و من هم با شناخت از رفتارش بیش از این بیشتر اصرار نکردم من و چندین تن از همسایه ها برای نماز ظهر به مسجد رفتیم و مجتبی و پدرش در خانه ماندند.
وی ادامه داد: وقتی به خانه برگشتم، پدرش تعریف کرد نزدیکی های ظهر در خانه را زدند وقتی پرسیدم کیست ؟ گفت: منم باز کن، وقتی در را باز کردم با دختر بچه ای برخورد کردم که سفره ای پارچه ای در دست داشت و به من گفت این را برای مجتبی آورده ام، پرسیدم : از طرف کیست ؟ گفت: زهرا ، و بعد سفره مرا از من خواست من سراغ نانها رفتم، عطری از این نان به مشامم خورد که هنوز با گذشت سالیان متمادی از این ماجرا عطر خوش آن را استشمام می کنم.
وی اذعان کرد: مجتبی که جریان را فهمید گفت: فردا که به مسجد رفتی از همسایه ها بپرس ببین چه کسی برایم فرستاده ؟ من پرس و جو کردم حتی از همسایه هایی که نامشان زهرا بود اما هیچ کدام چیزی از قضیه ی نان نمی دانستند.
مادر شهید، ادامه داد: بعد از من سوال کرد آیا چیزی از نان مانده ؟ گفتم گمان نمی کنم . بعد به سراغ سفره ی نان رفت و ریزه های آن را جمع کرد و رفت و ندانستم به کجا رفت اما بعدها فهمیدم ظاهراً نزد آقای ماشاا... مروجی رفته اند و قضیه را برای ایشان تعریف کرده اند.
وی افزود: بعد که نزد من آمد از من درخواست کرد که « تا وقتی زنده هستم راجع به قضیه نانها به هیچ کس چیزی نگوید، اما وقتی نبودم مختاری آن را بازگو کنی ».
مادر شهید در نقل خاطره ای دیگر از فرزند شهیدش، گفت: اين خاطره اي است از آخرين ديدار پسرم شهيد مجتبي آدينه وند نزديك به سه ماه بود كه از ماموريت شهيد مي گذشت كه هنوز به مرخصي نيامده بود يك روز بدون خبر مجتبي به خانه امد به او گفتم كه پسرم چطور شده است كه بي خبر آمدي، گفت:مادر ديگر بد است كه آمده ام شما را ببينم آيا ناراحت شديد گفتم خدا مي داند كه خيلي خوشحالم اما چون فقط چند روز به تمام شدن ماموريتت مانده فكر كردم كه شايد خبري شده باشد با خنده اي مليح نگاهم كرد و گفت نگران نباشي مادر هيچ خبري نيست وگرنه من پيش شما نبودم همان روز به ديدن اكثر فاميلها رفت و همه را ديد به مادر بزرگش هم سر زد و به صورت غريبي از او خداحافظي كرد كه باعث تعجب مادر بزرگش شده بود.
وی افزود: او عادت داشت كه شبها خيلي دير مي خوابيد و بعد از نماز شب مطالعه مي كرد بعد به رختخواب مي رفت اخر او هميشه مي گفت شب را بايد به سه قسمت تقسيم كرد اول نماز بعد مطالعه بعد خواب اما بر خلاف هميشه به من گفت مادر امشب زودتر مي خوابم وقتي از او علت را پرسيدم گفت قبل از آمدنم به خانه در منطقه شلمچه هفت شبانه روز همراه چند تن ار رزمندگان يك منطقه را براي عبور بچه ها باز کرده ایم، بايد صبح زودتر بلند شوم كه شد بعد از نماز عازم رفتن شد و از همه خداحافظي گرفت.
وی خاطرنشان کرد: خداحافظي كه هيچوقت فكر نمي كرديم براي آخرين بار باشد تا اينكه بعد از مدت كوتاهي خبر مفقود الاثر شدن او را به ما دادند و تازه فهميديم كه علت اين مرخصي ناگهاني كه فقط 24ساعت به طول كشيد چه بود.
مادر شهید ادامه داد: قبل از مرخصي كه نزديك به عمليات هم بوده است و فقط چند روز مانده به عمليات كربلائي 8 او خواب مي بيند خوابي كه ما بعد از شهادتش آن را از زبان يكي از دوستانش شنيديم چند روز قبل از عمليات او خواب ديده كه سه آمبولانس چراغاني شده كه خيلي هم تميز و مفرش است آنها را جلوي سنگر گذاشته اند از يكي مي پرسد كه اين آمبولانسها براي چيست آن شخص مي گويد يكي براي دوستت مهران متولي است يكي براي خودت و ديگري هم براي دوست ديگرت كه الان خاطرم نيست كلام يكي از دوستانش بود حتماٌشهيد غلام رضا صرامي باشد.
شهيد در آن خواب مي گويد كه شما بايد اجازه بدهيد من بروم و از مادرم خداحافظي هم بگيرم بعد با شما مي آيم وقتي از خواب بيدار مي شود خوابش را براي يكي از دوستانش تعريف مي كند و سپس با اسرار آن يك روز را مرخصي مي گيرد و به ديدن من مي آيد.
اين آخرين خاطره اي بود كه از پسر شهيدم داشتم شهيدي كه پس از 13سال پيكر پاكش را به من تحويل دادند اميد است كه ملت مسلمان ايران ياد و خاطره شهيدان را زند نگه دارند و راهشان را ادامه دهند.
نامه ای از شهید به یکی از دوستان اسیرش در عراق مسعود نورمحمدی
سلام علیکم ، امیدوارم در پناه رحمت ها و الطاف واسعه ی خداوند سلامت و تندرست باشید و همواره ذکر او و نام او ملکه ی کلامتان گردد.
امیدوارم قدر لحظه لحظه ای که در آن به سر می برید را بدانید و اکنون به حقیقت این آیه : الذی خلق الموت والحیوه لیئبلوکم احسن عملا زندگی و مرگ همه برای آزمایش شماست بر شما آشکار گشته باشد البته ما را از حقیقت او دور است زیرا کسی که حقیقت چیزی را درک نکرده باشد نمی تواند از او بگوید که از خورشید جز گرمی نبیند چشم بینا.
ما طریق آزمایش را پیموده ایم و هنوز در اول راهیم وامیدواریم حقیقت آزمایش را برای همه ی همسنگران و رهروان راه شما مرقوم بفرمایید.
نمی دانم از چه برایت بگویم که تو را شاد کنم که شاید خداوند از این طریق هم ما را هم جور درگاهش قرار دهد.
با تداعی سخنانت در نامه ای که قبل از اسارت عنوان کرده بودید می دانم چه را دوست دارید: عشق ، عرفان، ترس از خدا و ... اما بر من گران است و نمی توانم بگویم بلکه اینبار نیز تویی که باید مرا موعظه کنی راستی که بزرگان کوچک و دانشمندان قاصر و شاعران الکن و سخنوارن کند زبان و ... همگی متواضعند از اینکه بتوانند شان شما را توصیف کنند.
مناجات هايي از شهيد مجتبي آدينه وند
خداوندا!ما را ياري فرما كه عقل ما از قرآن بهره اي ببرد يك لحظه مرا به خودم وامگذار چون وقتي بياد تو نيستم هميشه در غفلت هستم و گناهاني را مرتكب مي شوم كه نمي دانم نه ياد خدائي و نه ياد آخرت و نه اراده خير و اقبال به بهشت و نمي دانم دلم كجاست هميشه به امور دنيائي فكر كرده و سرگرم هستم و از همه بدتر در خطر صيد شيطانم.
خدايا!با اينكه مي دانم اجل آمدني است اما غافلم.
بارالها!ما را ياري فرما از طريق خدمتهاي بزرگ به ائين پاكت و به بندگانت صفحات عمر خود را با خطوط زريني كه نماينگر رضاي توست رقم زنيم و سرانجام به فيض شهادت در راه تو نائل گرديم و در آغوش رحمتت جاي گيريم.
خدايا!به ما ايماني بده كه با خودمان ببريم آن ايماني كه هميشه بوده و در قلبمان جا گرفته.
بار خدايا!تو را سپاس مي كنيم كه ابتداي كار ما را با سعادت شروع كني و به شهادت و فداكاري پايان دهي.
خدايا!نفسم را به تيغ معرفتت بكش و سلوك طريقت را برايم سهل كن.
بارالها!در اين دنيا گناه كردم مرا پوشاندي و در ميان مردم روسياهم نكردي.
الا اي رب اعلاي من!خود ناريم لكن در ميان نوريان جبهه فرياد بر مي آورم كه يا ستار العيوب به مقام ايشان گناهانم را در آن سراي نيز بپوشان .
نامه اي از شهيد به شهيد اسماعيل هاديان
اول سخنم را مزين كنم به ياد و نام كسانيكه دوستشان دارم به ياد ان كه انشاءالله در اين رزمشان لبان تشنه خود را به گونه هاي سرخ ظفر مي رسانند هجوم و حركت بچه هاي بسيجي به طرف جبهه ها ما را نيز به طرف جبهه جنوب كشاند به اميد آنكه وجودمان را در اراده آهنين اخلاص مجسم و حركت روشن اينان محو كنيم تا زنگارهائي كه مدتي با فريبائيهاي موجه خود چون تار بر وجودمان تنيده در آهن اراده تجسم اخلاص و در روشنائي حركت اينان گردزدائي كنيم بي گمان بيشتر از من چشيده اي كه آنجا عوامل حركت زياد است چاشني انفجار آنچه در زندگي روزمره در نهانخانه دلمان جا خوش كرده در سقف سنگر و نيايش آن خاطره با ياران يار بودن و اينك جلوه خونشان و ...خلاصه درتمام جبهه با قداستش متجلي است چه مي گويم آنجا رفتن يعني شدن آري آنجا رفتن يعني آدم شدن.
وصيت نامه شهيد مجتبي آدينه وند
عنقریب بانگ جرس كاروان بسيجيان در كربلاي منتظر طنين انداز مي شود كه الها مگر پيرمان پايان اين غربت را در اين سال نويد داده است خوشا بحال كسانيكه با قدمهاي سهمگين خود مجراي تحقق اين حركت شدند و لب برگونه هاي سرخ پيروزي زدند حال درباره دو آرمان كه سالهاست براي دستيابي به آنها خود را اماده كرده ام قدري مي نويسم تا نماينگر روشنائي حركتم باشد همانطور كه مي دانيد هدف نهائي آدمي اين است كه در راستاي تكليف خداوندي كه بر دوش او نهاده شده موجبات تسهيل اين راه بي انتها را فراهم آورد تا به لقاي پروردگار برسد همچنانكه از آيات و روايات اسلامي بر مي آيد شهادت بر تارك اين اسباب تكامل درخشندگي ديگري دارد و حماسه ديگر.
گوئي با پذيرفتن شهادت جهش از انچه هستي بسوي آنچه بايد باشي را به تو ارزاني مي بخشد لذا اين جاست كه مجاهد راستين و طالب وصال پروردگار براي عبور از آنچه هست كالبد خالي خود را نردبان سير به طرف او قرار مي دهد كه از رصدگاه خونينش وعده نظر به جلوه معبود دريافت كرده.
آري عزيزانم اگر مي خواهيد بدانيد حقيقت كدامست و نهايت لذتش چيست بايد از مدخلي عبور كنيم كه خوبترين خوبان عالم امكان از ان عبور كردند و اينك جاذبه اين حقيقت همه طالبان را بطرف حماسه خود مي خواند.
معشوق صلاي وصال داده است اگر عاشقيد شرط عشق را به جا آوريد والا با اميدهاي كاذب خود را قانع نكنيد بدانيد رجز خواني در پشت ميدان هاي نبرد بدرد نمي خورد و افسوس بر از دست دادن چنان لياقتي سودي در بر نخواهد داشت هميشه مدخل شهادت باز نيست كه با بهترين مرگ به ديدار خداوند رفت،چه بسا دفتر شهادت بسته شود و منتظران كوي دوست در غم چنين مرگ شريفي به نظاره بايستند.
شكر و سپاس خداي را كه در عصري لباس هستي بر اندامم پوشانيد كه زيباترين هستي شناس امام امت را راهنماي كاروان خود ديدم و از نعمت وجودش روشن ترين راه را يافتم براستي شكر اين شكر را جز با فدا شدن نمي توان ادا كرد.
خاطره هايي به قلم شهيد مفقودالاثر مجتبي آدينه وند
گر در يمني چو با مني پيش مني گر پيش مني چو بي مني در يمني
من با تو چنانم اي انگار يمني خود در عجبم كه من توام يا تو مني
هجوم اقشار ميليوني مردم مسلمان ايران پس از فتواي امام بسوي جبهه ها بيش از پيش ابعاد گسترده اي مي يافت مسئولين در تدارك عملياتي ديگر بودند از هر سوي ايران نيرو به جبهه فرستاده مي شد در آن روز شهر كوچك ما براي اولين بار گسترده تر از قبل يك گردان نيرو به جبهه اعزام نمود پس از چند روزي در پايگاههاي مختلف بالاخره ما رادر تيپي بنام امام حسين جاي دادند در اين مكان ما مشغول عملياتهاي مقدماتي جهت آمادگي بهتر براي حمله شديم اينجا بود كه طي برخوردهائي در تخت عنايات خداوندي با پسري نه يك پسر بلكه يك روح بس بزرگ دوست شدم هنگاميكه آن خاطرات را تداعي مي كنم بلافاصله لبخند او (مسعود) در نظرم مجسم مي شود.
چند روزي بود كه ما فقط هميگر را مي ديديم بدون اينكه با هم صحبت كنيم در اولين برخوردمان بدون اينكه قبلا همديگر را ديده باشيم به رخسار همديگر لبخند مي زديم اين رويه شايد بيش از دو هفته مي گذشت و ما هر وقت يكديگر را مي ديديم ...تا اينكه تيپ ما را به مرخصي ده روزه اي فرستادند و جهت استراحت به شهر ومنزلمان حركت نموديم بالاخره ده روز گذشت و همگي به مقر اصلي خويش برگشتيم منتظر بودم گروهاني كه او عضو ان بود بيايد چند روز گذشت و از آن خبري نبود تا اينكه خبر آوردند كه گروهان آنها نمي آيد از خودم سخت متنفر بودم كه چرا به او نزديك نمي شوي و ....شايد وجاهت و متانتش مانع از ان بود كه من به او نزديك شوم و ....ديگر محبتش داشت در دلم ريشه مي دوانيد هنگاميكه به مسجد قرار گاه می رفتم نگاهي همراه با ياس به جايگاه هميشگي او مي انداختم ومي نشستم روزها مي گذشت و ياد آن پسر مرا در خود فرو می برد تا اينكه از طرف فرماندهان به يكي از برادران ماموريت داده شد جهت اطلاع از گروهان مالك اشتر به شهر آنها بروندبعد از گذشت چند روز اطلاع كسب نمود كه آن گروهان به دلائلي نمي تواند فعلاٌبه بقيه ماموريت ادامه دهد.
همينكه حامل خبر از چادر فرماندهي بيرون آمد ديده اش بسوي من افتاد و به طرفم امد و نامه اي را از مسعود نور محمدي بدستم داد فهميدم از اوست زيرا قبلاٌاسمش را از ديگران جويا شده بودم از خوشي در پوست خود نمي گنجيدم آنقدر نامه را خواندم كه ان را حفظ شدم هر بار كه نامه را مي خواندم علاقه ام به او شديد مي شد در اين نامه ضمن ابراز علاقه دريائي از سخنهاي اخلاقي امده بود در اين نامه آنچنان خود را كوچك جلوه داده بود و از دل بي قرارش سخناني طراوش نموده بود كه خدا مي داند تمام بدنم را مي لرزاند در قسمتي از اين نامه آمده است:فعلاٌدلم مي خواهد گريه كنم برادرم!چقدر اخلاص ،عرفان،عشق به خدا را دوست دارم يك لحظه دعا گريه خالصانه و احساس نزديكي به خدا و عشق ورزيدن به او را به تمام دنيا و اخرت نمي دهم اميدوارم باز هم همديگر را ببينيم و همديگر را دوستانه در اغوش بكشيم و ....خيلي ناراحت بودم مي خواستم چند روزي مرخصي بگيرم و به شهرستان بروم تا اين بار ...ولي در آماده باش بسر مي برديم ...
در فراق شهيد غلام رضا صرامي
سالهاست من بي او نيستم او در من حضور دارد در من حلول نموده چه نيكبختي و چه سعادتي است با ان كه سالهاست رحيل در دنياي ديگر اقامت نموده ولي زندگي من بدون او نگذشته .
آري من مرهون اويم مي توان گفت همان بارقه اي كه شمس در روح سرگردان و خفته مولوي فرود آورد در حد نازلش شاهپور (غلام رضا)بر من.
نخستين زنگ بيداري و به خود آمدن را پاسدار مرشدي بر من خواند كه هنوز هم طنين نداي حزين و گرفته اش تمام وجودم را نوازش در طريق كبريايم مي دهد.
تا هنگامي كه قلبم بر ديوار تنگ سينه ام مي كوبد شاهپور (غلام رضا)در نزد من است از اوي بي او سان هنگامه هاي اوي با او بهره مي برم و از سخنانش قلبم را جلا مي دهم.
انسان گاهي مواقع با افراد و صحنه ها ئي برخورد مي كند كه همان لحظه قدر آن را نمي داند همينكه مدتي گذشت وقتي بياد آن صحنه ها مي آفتد براستي صخره وجودش تكان مي خورد قلبش آزرده مي شود و خون دل مي خورد كه چرا قدر آن لحظه را ندانستم....و ممكن نيست آن صحنه ها بر گردد و تكرار شود حتي گوشه كوچكي از ان يك راه فقط وجود دارد و آن نشستن در گوشه اي و سخت گريستن كه چرا ؟...مدتي است كه قصد دارم حقبقتم و آنچه در دل دارم را بروي صفحات كاغذ بياورم اما فراق دوستي فراموش نشدني رشته همه چيز را از دستم ربوده غلام رضا صرامي فكرم بلكه وجودم را بخود مشغول كرده است مي خواهم از او بنويسم و خاطراتي را ازاو بروي كاغذ با سخناني نارسا حك سازم.بخود فشار مي آورم كه قلم بنويس جواب مي شنوم از كجا و از چه شروع كنم ؟از عرفان او از عشق او از شب زنده داري او از خوف او يا از عشق به امام زمانش و ...راستي سخن گفتن در مورد او بر من گران است زيرا كسي كه شخصيت شخصي را درك نكرده و بخواهد از او بگويد به مثابه كوري است كه قلم بدست گرفته و مي خواهد زيباترين چهره را ترسيم كند اما به عنوان تسلي قلب و آرامش دلم به همان اندازه كه او را درك كرده ام از اومي گويد البته مرا از حقيقت او دور است و اين تعريف خيالي بيش نيست كه از خورشيد جز گرمي نبيند چشم نابينا زيرا او بالاتر از آن بود كه مي نماياند.
يا رب آن يار خود شناس و عارف به تو رفت محرم اسرار من آن عاشق عيار تو رفت
يا رب آن عابد قد خم شده در حين شباب لبيك گو با چشم گريان سوي معراج تو رفت
يارب آن عاشق كويت چو در مطلع فجر عزم ابراهيم در رخ سوي ديدار تو رفت
خدايا!غريب بودم غريبتر شدم دردم را به كه بگويم دوا از كه بستانم قلبم را به چه آرامش دهم؟ديده هايم را با ديدن چه روشن سازم و در كنار چه كسي بيارامم؟در حاليكه مونسم رفت برادرم رفت و مرا رخساري نيست كه با ديدناو تو را ببينم،رخساري كه به محض نگريستن در او هيبتي ملك.تي وجودم را فرا مي گرفت از همه مهمتر چيزي كه مرا متعجب مي كرد و باعث مي شد بيشتر در خودم فرو روم و براي خود ره توشه اي سازم قامت استوارش بود كه در ايام جواني از فرط ركوع و سجده خم شده بود از اينرو مرا حيران و سرگردان مي كرد و اميدهاي كاذبم مبدل به خوف مي شد.
خدايا هنگامي كه به خود مي نگرم مرا هيچ نيست لكن هر چه دارم حتي ذخيره روحيم همه را مرهون او مي دانم او بود كه دستم را گرفته مرا از وادي به وادي ديگر كشاند و افسوس كه مرا تنها گذاشت و در نيمه راه بي ياورشدم او به جانان رسيد و مرا ياري رسيدن به آنجائي كه او مي رفت نبود شايد افراط در محبت به او مرا ور كرده بود كه نجواي جبرئيل فانك مفارق را ناديده گرفتم به راه خود ادامه مي دادم كه ناگه او برفت ومن از سنگيني بار گناه زمين گير شدم زيرا مرا در مفارقت او فكري نبود شفق به خون نشست.
و مي دانم كه شفق بارها به خون نشسته و بارها به خون خوتهد نشست و بارها رضاي حق رضاها را خواهد طلبيد زيرا تشنگان كوي دوست در اين سوي به انتظار نشسته اند انتظار بانگ الرحيل تا با نواي انا الحق روي سوي ديار معشوق برند.خدايا روحش را در ملكوت اعلي به بالاترين درجات برسان و او را در جوار قرب خود جاي ده.
خدايا!تا آن روزي كه لحد را بستر مي كنم او را فراموشم نكن براستي ممكن نيست هنگام ياد كردن او بياد تو بيفتم.
بتاب اي مه مرا بي ياورم ديگر
چند روزي است كه از شهادتش مي گذرد و همواره سيماي درخشانش جلو ديده هايم نقش بسته از طرفي خوف از آن دارم كه او را بدست فراموشي سپارم اما نه چگونه ممكن استاو از يادم برود در حالي كه عشقم به او شعله ورتر گشته معنويتش در وجودم ريشه دوانيده و آنچه را او خوش داشت جبلي من شده نه او را از ياد نخواهم برد از طرف ديگر همچنان در فراقش آرامم نمي گيرد و كانون دلم از نبودش خاموش گشته.
پروردگارا!آيا او را ديگر نخواهم ديد تا بار ديگر بر پيشانيش بوسه زنم بلكه مرا آرامشي بيايد.
كنار قبرش آراميدم بلكه باورم بيايد كه اين اوست رخ در نقال خاك كشيده به نيابتش نمازها گذاردم اما مرا اثري نبخشيد و همواره در دوريش مي سوزم كه چرا رفت ومرا تنها گذاشت.
و از سوئي ديگر به فلسفه خلقت مي انديشم سخن حسين عليه السلام به زينب سلام الله عليها در ذهنم تداعي مي شود كه :مگر نه اينكه جد ما رسول خدا رفت پدرم علي رفت مادرم فاطمهرفت برادرم حسين رفت و ...ما نيز بايد برويم آري مانيز بايد برويم زيرا ناموس خلقت بر اين اصل است از اين رو آرامش مي آيد كه غلام رضا نيز مي رفت و زود بايد مي رفت بايد مي سوخت زود بايد مي سوخت زيرا به خورشيد مقرب تر بود.
بياد مهران مهربان
سروش غيب ندا دهد:
هر كه در اين بزم مقرب تر است جام بلا بيشترش مي دهند
قداست جمله روز دوست داشتني مهران با شهادتش عجين شد اين بار به جاي آب در تاول خصم غسل با مركب سحر خيزي با بار استغفار در مسير هدايت با چراغ شهادت در هاله مغناطيسي قرب كوله بار سالها پيكار را بارانداز نمود و بعد از پنج سال خروش خورشيد حياتش غروب هنگام به خون نشست و تحمل ميراث گرانش بر ما سختمي آيد تحمل هجران مهران مهربان.
مهران رفت انگسر ظهري (پشم شكست)و قامتتان راست نيايد مگر آن كه خونمان در ميعاد آرزوها در ساحل خون مهران يكي شود.
و اما سخني با تو رضا جان !يار ديرينه مهران !شوق ديدار تو مهران را بر سر وجد آورده بود اين اواخر شوق ديدار خداوندي او را از خود بيخود كرده بود و كلام و حماسه سخنش در اين شعر تداعي مي نمود:
بكش خنجر به قصد كشتن من كه تا رقصان به سوي خنجر آيم
و شد آنچه شد صيحه تكبير از سينه سوخته اش آن چنان بر فضاي فاو طنين افكند كه تا سالها ملائك سخن از درد سوختن مهران به پيشگاه خدا مي برند.
رضا جان!مهران در بر توست همسفرت اينك به مقصد رسيده با پيكر سوخته در آغوش گيري بر بدنش بوسه زني دستش زا بفشاري لبانت را بر گونه اش نوازش دهي ...نه نه مهران درد دارد مهران سوخته است شمع آسا بر تنش تاول نشسته به دوستان ديگرش نيز بگو مصافحه نكنند بوسه نزنند شوخي نكنند فقط نگاه كنند و رضايت و سكوت مهران را در برابر بك عصيان بي سابقه دشمن ديوانه بنگرند آري فقط نگاه كنند و انعكاس نگاه رابه قلب مادر مهران روانه سازند گر چه مي دانم در آنجا تاولي نوري شده باز مي گويم مبادا بر تنش بوسه زنيد.
آن چنان كه انس با جبهه حسرت يك نگاه رابر چشمان مادرش نهاد داغ يك بوسه را بر لبانخاموش شما نيز بايد بگذارد اگر اندكي دور از احساسات فكر كنيم و رشته سخن رابدست قضا بسپاريم چنين گويد كه مهران بايدش مي سوخت زودتر بايد مي سوخت چون به خورشيدش مقرب مي نمود مهران مي خواست درس پايداري را به ما بياموزد درس سوختن و جامعه تاريك را روشن ساختن چون شمع بايد بسوزد تا درس بيداري رابراي خاموشستان ديار ما به ارمغان آورد مهران نيز چنين كرد با سوختنش صور رحيل بر گوش شير بچه هاي ساري دميدحجله عشق ببستند كه مهران آمد اينك در كوچه هاي شهر ساري سخن از چگونه رفتن مهران است چه رفت كجاي پيكرش را براي سرورش رهبر اسلام هديه آورد.
در كربلا اخرين بيرق دار حسين بود كه پرچمش غروب عاشورا به خون نشست و زهراي اطهر سلام الله عليها مي داند كه تا اينك مهران ها هستند كه پرچم بخون نشسته حسين را تا اين روز بر دوش جان خود در خروش نگاه داشته اند.
خروش احمد
منادي صلاي ارجعي در داد و در اين سوي در ساحل پيكار در جبهه نور جوان سبز خطي با بال ملائك بر دعوت طلائي حق محك اجانب زد و خروشش در زمين خاموش شد دلم گرفت دنيائي از خاطرات با اون بودن در خودم گنگ شد مي خواهم فريادم را در كربلاي خروش در دنياي گمنام او همگام بشنويد تا بدانيد احمد كه بود احمد چه كرد؟احمد چه شد؟...نمي توانم ولي مي گويم شايد خداي آرامشي دهد تا بر گوشه اي از آنكه بود و ...چنگ اندازم.هنگاميكه اولين گلوله از حلقوم ديوانه تانكهاي بعثي بر روي مردم ستمديده مان فرو ريخت در آنسوي جنوب در شهري آرام آباده نام.
دلاور مرد ما بر خروشيد و به ميدان نبرد گام نهاد درمدت كوتاهي با فنون رزمي آشنا و در مدت كوتاهتري صلابت و شجاعتش جلوه گر شد و لياقت مسئوليتهاي سنگين را پيدا نمود با خروش در سوزستان منطقه خو گرفت بطوريكه كوير خونرنگ خوزستان ميعاد آلام و آمال احمد شد تا اينكه براي هميشه با زندگي در شهر خداحافظي كرد وجبهه را برگزيد شبها سقفش خاك فرشش خاك و با وجهي خاك آلودبه جهاد و نيايش مي پرداخت و ديوانه وار در جستجوي گمشده اي بود تا وسيله وصال گمشده اصلي اش شود تا اينكه دراين راستا خشونت سنگر به بهاي وصال قامتش را خم كرد حملات شروع شد احمد نيز همگام با رزمندگان تلاش كرد و سوخت و انعكاس خون شهدا را در چنته تجربه اش ريخت و يارانش يكي پس از ديگري سبقت گرفته ودر كام ابديت رحل اقامت افكندند.
با غم هجرت ياران در چهره صلابت دشمن شكن در هيبت دست شاهد و سياه شده خود را به سوي سقف آسمان مي برد و با دلي غمگين و نا اميد رب اعلايش را مي خواند كه خدايا ياران همه رفتند و شمع سراپا سوخته وجودشان به بارگاه شهادت خوانده شد پروردگارا كالاي وجود ما را نيز خريداري كن باري احمد از زمره پيشتازان است از بچه هاي اول جنگ است.
بارها قطعه هائي از پيكرش را به آغوش خاك سپرده با غم دوري بهرامي درد فراق غلام رضا و ديدار با ساكي و محسن عرصه دنيا را تنگ تر از جولان روح بزرگش مي داند آري احمد بايد برود و جاي جاي سرزمين غرب و جنوب از طعم تلاش او بگويد و خون و خاك شاهدي شوند ر آنكه بود آنچه كرد و آنچه شد ...
و بالاخره در صبحگاه جمعه شفق با پلك خونين خبري داد و خون بيقرار احمد از شوره زار نمك بسوي ساحل و از ساحل بسوي اروند بر خروشيد خروش خون موج را افلاك فشاند و روح اام احمدبر بال فرشتگان تكبير گويان در ساحل انا الحق رحل اقامت افكند و محفل ما به خاموشي گرائيد نمي دانيم خلا محسوس او را با چه پر كنيم همين قدر معترفم كه صبر بسيار لازم است تا ما در جبهه رزمنده شيري جنگ پيشه چونان احمد را در دامن خود بپرورد.
بمناسبت اربعين مهران متولي
كارواني گلچين شده از يارن حسين در حركت است و هر دم عزيزاني در پرتو عنايات خداوند خود را تحت آن قرار مي دهند شير مرداني پر توان بيرقشان در خون مي نشيند و برپيشانيشان علامت سبقونا بالايمان حك مي شد در اعماق زخم ژرف هر شهيد مي توان اين آيه را روايت نمود در معركه جنگ در سبيلي كه نمود قدمها لبخند مي زنند و ....از اين رو سبقت مي گيرند زيرا از پيغمبرشان شنيده اند كه خوبان يعني كساني كه رفتند خوف از آن دارند مبادا دفتر شهادت بسته شود و منتظران در پشت دروازه شهادت در مدخل وصال نظاره گر آنان كه رفتند باشند پس خوبان بايد بروند.
انسان يعني غريبي كه در غربتستان دنيا بدنبال آسايش مي گردد و شهيد يعني غريب آشنا،شهيد زنده هنگاميكه مي خواهد خلا غربت را در دنيا پر كند با جلوه آشنا مانوس مي شود دمي دلخوش است كه با جلوه يار همنشين است .مهران رضا و مصطفي بسيجي هائي غريب كه بيشتر از ما و شما طعم آشنائي را چشيده بودند رضاي مهران مي رود غمي بر غربتش افزوده مي شود خبر عروج مصطفي رادر چند قدمي شهادت مي شنود به اوج غربت مي رسد تا آْنكه در غربت محو مي شود و به متن آشنائي مي رسد اين چهرمزيست و ياران در شهادتها چه ديدند بماند.
چهلم مهران است و مسلم كسي را ياراي به تصوير كشيدن شخصيت اينان نيست با اين كلمات اگر موقعيت وجوديشان را پائين نياورديم نمي توانيم آنچه بودند را بشناسيم يا بشناسانيم خصوصاٌچهره هائي همچون مهران كه حقيقت ژرفشان رابا حجاب رياي معكوس پنهان مي كرد.او به قول خودش يك بسيجي بود واژه گمنامي كه در تاريخ خاموش و نامكرر را به اوج طغيان رسانده بسيجي كيست نمي دانيم آري نمي دانيم زيرا نمي توانيم گمنامي را بشناسيم بر گرد شمع جمع چنين كسي حلقه زده ايم مريدان از محراب خونينش آمده اند و دوستانش از شهر ساري آمده ايم آوائي نو از استقامت صبر و چگونه از تاول بشنويم و دوستانش در كنار آرامگاه مهران تا از دل سوخته و روشنش سوخته از تاول خصم روشن او نور خدا با رقه خشم و عزم راسخ را به ارمغان بريم و اين روزها شاهد حركت دلاور مردان مازنداران در انعكاس شهادت مهرانها به جبهه بوديم كه با قدمهاي سهمگين بر روي خون شهيدان به من خروشي ديگر بخشيدند.
يك نويد
به مناسبت خبر الها مگر امام امت در بدو سال65و نويدپيروزي به رزمندگان نفس مسيحائي اين سخن م مرا بر سر وجد آورد و سر آن دارم بر صفحه كاغذش منعكس كنم، شما پيروزيد، امسال سال پيروزيست.
پير ما كه گوئي سخنش عملش و اقرارش عين ولايت است دوش ورقي از صفحه غيبت رابر گوش گنگ ما مريدان رقم زد عنقريب پيشتازان سپاه سلام بر گونه سرخ پيروزي بوسه مي زنند و آمال اسلاميان را جلوه گري مي سازند.
سير شهادت
از هنگاميكه اولين شهيد با خون خود خار راه تكامل را از مسير هدايت انسان بر كنيد واژه شهادت تشنه بود و تشنه است تشنه يك شناساندن زيرا واژه ايست كه هيچگاه قافيه اش تنگ نمي آيد هر دم در رفتن عزيزان سخن مي طلبيد دردنيا هر چه با مركب لغات بر كوير بي مرزش بتازي به انتهايش نمي رسي سخن به آخرش نمي بري كه خود راغريب مي يابي.
اگر به عمق هدف و خواستگاه شهادت رسيده باشيم روايتها در مي يابيم كه شهادت ،شهادت مي طلبد بيرق حسين عليه السلام در صحراي كربلا به خون مي نشيند فرياد خون او افوال نمي كند مگر مختار به خونخواهي بر خيزد زيد بن علي درغربت قيام كند و سادات علوي در خفقان حكومت گروه گروه بر پاي چوبه دار سلام دهند و همچنان شهادت شهادت طلبيد تا عصر امروز عصر بلند ترين فرياد غيبت كبري عصر امام امت و خيل شهادت پيشگان در تخت بيرقش كه اينان همان بيرقداراني هستند كه در رگشان خون حسين مي جوشد راستي اگر عسگري عزم رفتن نمي كرد و در حركتش امثال مراديها و اميريها و..بيدار نمي شدند و در روشنائي خون او دفتر شهادت را رقم نمي زدند ما تا اين مرحله از بيداري و استغناي فرهنگي مي رسيديم مگر نه اين است كه در حركت شهيد بيك تعبير دو پيام تجلي مي كند يكي بما،يكي به خصم،بما بيداري و به خصم نااميدي در هدف.
قسمتي از دست نوشته هاي شهيد
نصيحت:چنان زي كه چون هنگام فرا خواندنت براي شركت در جمع فزون از شمار كاروانيان ني كه روي بجانب قلمرو و مرموز دارند تا در آنجا هر يك در اطاق خاصي خود در منزلگاه خاموش مرگ بار اندازند و خانه گيرند تو همچون آن بنده نباش كه با تازيانه روانه سيه چالش مي كنند آنكس باش كه با قدمهائي استوار و با قوت دل بجانب اقامتگاه جاودان خويش مي دود تا آنجا روپوش خود را بر بستر مرگ بگستراند و آنگاه بزير آن رودو ديده براي خوابي پر رويا و دلپذير.
نظر شما