به گزارش خبرگزاری شبستان؛ ظل آفتاب دمای بالای 40 درجه را تجربه میکند، واویلا راه نمیاندازد! توی کپر زندگی میکند، چند متر ناقابل از زمین وسیع خدا برای آرامش و استراحتش است، دم نمیزند و لب به اعتراض باز نمیکند! دستانش را که باز کند، هویدا میشود که این بشر غنی است از هر کبره و چروک و خطوطی که هر کدامش قصه دارد! از مال و منال دنیا دستش تهیست، اما همان دست پرچینِ به غایت بخشندهاش آوازهی فلک است! به کوچکترین که نه! به ذراتِ نعمات شاد و راضی و قانع است و مومن به رزاقیت خدا! خیلی حرف است!
همه اینها، فقط کمی از خصوصیات مردمانی بود که از خود بروز دادند. وقتی که نیروهای داوطلب و گروه مهندسی جمعیت امام رضاییها برای سیستم انتقال و آبرسانی زیر خورشیدی که همه مهرش را روی سر مردم خطه سیستان و بلوچستان ریخته، کار میکردند مدام تصویر روی نازنین مردمان خونگرم و کودکان ماهروی را داشتند. در بدو ورود به محل زندگی اهالی یعنی همان کپرها با زندگیای روبه رو شدن که برای شهرنشینان قابل تصور نبود.
کیست که نداند آب مایه حیات است؟ کیست که از خنکی و آسایش نفس راحت نکشد! مردم عادی اصلا همه این امکانات را اولیه میپندارند و اگر کم و کاستی در آن یافتند بنای ناسازگاری میگذارند. اما مردم و علی الخصوص کودکان این زمینِ گرم، نه تنها نفس راحتی کشیدند، نه تنها آرام شدند! بلکه برای آب، این نعمت الهی که در این روزگار به چشم نمیآید جشن و پایکوبی راه انداختند. نیروهای دواطلب جمعیت امام رضایی ها از شادی مردم مبهوت بودند. میدانستند برای راحتی آنان قدم برمیدارند اما این حجم از شادی آنان را غافلگیر کرد.
آب که راهاندازی شد. دخترکان پریچهری با لباس ارزان و مندرس هفت رنگ، گیسهای بافته شده هزار رج، گونههای گلگون از شعف، کنار حوضچه سیمانی بیرنگی که حالا آب گوارا و سالمی در آن جریان پیدا کرده بود، نشسته و ریزریز میخندیدند! چندباری به آب گوارا خیره شدند. برق شادی نگاهش عجیب بود. بلاخره چشمان دخترکی قدکمان و هشت ساله شد نور پروژکتور! میدرخشید! آخر کار را شروع کرد. یواشکی دستی به آب زد و مشتش را پر کرد.
روی سر دوستش ریخت و بازی شد آغاز. پنج شش نفری آببازی میکردند تا اینکه صدای پیرمردی عصا به دست بلند شد و گفت:« رحمت و نعمت رو روی چشم هم ریختین، نذارین بیهوده پایین بریزه. الله شکر» بچهها لب و لوچهشان را جمع میکردند اما صورتشان در این حالت خندانتر هم میشد.
مردان روستا هندوانههایی آوردند و شوت کردند توی آب. از طرفی دخترکی نوجوان لیوان به دست خودش را به شیر آب رساند. اجازه گرفت. دست به فلکه آب برد و آن را آزاد کرد. جهش آب، او را آسوده کرد. با لیوان پرآب قصد کرد به داخل کپر برگردد. از او پرسیدند آب را برای چه کسی میبری؟ با نگاه سرشار از قدردانی، گفت:« مادرم! مردم میگن آب سالم بخوره سنگاش خوب میشه، دیگه درد کلیه زجرش نمیده.»
دخترک گفت و رفت، همه مشغول ساماندهی اموری بودند که صدای زنی توجهشان را جلب کرد. زن غرولندکنان پسرک سهساله را از حوض بیرون میکشید و پسرک دوباره به هر ضرب و زوری خودش را غرق آب میکرد و با شلپ و شلوپ آب قهقهه میزد.
پسرکی نحیف و کم سن وسال، نزدیک نیروهای دواطلب امام رضایی ها آمد و خم شد تا دستان مردان را ببوسد. اجازه ندادند و صورتش را بوسیدند. از درس و کار و بارش سوال کردند، گفت:« بهتر میشه! درسم میخونم. مدرسه در حال ساخته! اصلا آب که باشه خدا رو شاکرم! از صبح میرم و کار میکنم. دیگر مجبور نیستم وسط کار بیام و دبه رو بردارم و چندکیلومتر برم تا کمی آب برای مادر و خواهرام بیارم. تا شب کار میکنم.
خیلی خوشحالم اجازه بدید دستتون رو ببوسم!» دستش را گرفتند،دیدند جای دستگیره دبه تاول زده! خجالت کشید و رفت خواهرش را آورد.
دخترک 3ساله قلپ قلپ آب خورد و عروسکش را آب تنی میداد و میخواند:« آب آب آب اومد... چیلیک و چیلیک آب اومد...» حمام کردن عروسک تمام شد و توی آن گرما زود خشک شد. موهای عروسک را شانه زد. به نیروهای داوطلب جمعیت امام رضایی ها نشان داد و گفت:« حالا تمیز شد، حالا قشنگ شد! ببینینش....»
سینیهای هندوانه هم سر رسیدند و جشن آب به پا بود...
به امید اینکه هیچ کس از حیاتی و طبیعیترین حق زندگیاش فقیر نشود.
یاد و نام مردمان غیور،خونگرم و پرمهر و عطوفت سرزمینم بخیر و شکوه..
نظر شما