خبرگزاری شبستان -رشت، او جوانی دهه شصتی، خوشصحبت و دست به خیر اهل خراط محله کوشالشاه از توابع شهرستان لنگرود راوی جنگ و دفاع مقدس بود، مانند پدر و خانوادهاش ساده و بیآلایش زندگی کرد، همسر و فرزند داشت هر چند که فاطمهاش شش ماه بعد از اینکه او به شهادت رسید به دنیا آمد.
حرف و سخنمان از شهید فرهاد خوشهبر است، کسی که برای دفاع از حرم اهلبیت(ع) عازم جبهه مقاومت شد و با دستچین خدا در تل قرین سوریه به شهادت رسید، «شهید البطل» (قهرمان شهید) لقبی بود که همرزمان سوری شهید فرهاد خوشهبر برای او انتخاب کرده بودند.
و اما اینبار در سفری دیگر به شرق گیلان، شخصیت آقا فرهاد را در دیارش لنگرود همیشه سربلند، با دورهمی که به اتفاق تیم خبری ما و پدر، مادر و خواهرانش برگزار شد جستوجو کردیم تا اگر بشود بفهمیم آقا فرهاد دهه شصتی چگونه شهید خوشهبر و شهید مدافع حرم نام گرفت.
آیا تمام این سالها در خلوتش بست نشست، یکسره به سلوک و راز و نیاز و نماز شب خواندن پرداخت و دل و دست از دنیا شست یا اینکه در کنار پرورش خلق و خو و میدان دادن به اعتقادات مذهبی و شرعی، واجبات و مستحبات در حد وسع و آنچه رضای خدا و خلق در آن بود مثل همه ما در همین هوا تنفس کرده، زیر همین آسمان شب و روز خود را شروع کرده و به پایان رسانده و برای برآوردن احتیاجات مادی تلاش کرد.
پدرش میگفت؛ فرهاد خوشهبر به تحصیل علاقهداشت و با وجود هزینههای بالا و با تحمل تمام سختیها، تحصیلات خود را در دانشگاه ادامه داد و همچنان در تمام این سالها به او در کار مغازه و کار کشاورزی کمک میکرد، همسرش با تعریف خاطرهای نقل میکند؛ فرهاد روی احترام به بزرگترها تعصب خاصی داشت و اگر میدید کوچکتری احترام بزرگتر از خود را نگه نمیدارد به شدت از لحاظ روحی و خلقی به هم میریخت.
فرهاد در کودکی با خواهرانش همبازی میشد و به خاطر اینکه تنها پسر خانواده بود مجبور میشد از علایقش دل بکند و به بازیهای دخترانه تن دهد، شیطنتهایش در هنگام بازی، قهر و آشتی کردنهایش از جنس همه ما بود که آن را شاید هزاران هزار بار در کودکی تجربه کردیم.
گاهی اوقات با خود فکر میکنم بارها شخصیتهایی را دیدهام که شاید و به قول خودشان در حوزههای اعتقادی و اسلامی دهها درجه از فرهاد خوشهبرها جلو زدهاند اما بعد به خودم میگویم پس ملاک خدا برای دستچین کردن بندههای خوبش چیست، به راستی فرهاد خانواده خوشهبر چه داشت و چه کرد و چه در دل و قلب نهفته داشت که خداوند از میان تمام این آدمها سرانجام او را برای شهادت انتخاب و انگار آفرید.
در این روزها که جوانان و نوجوانان ما سرگشته شدهاند و در فضای حقیقی و مجازی سخت به دنبال قهرمان، الگو و اسطوره میگردند بد نیست به دفاع مقدس و جبهه مقاومت رجوع کرده صفحات آن ایام را ورق بزنیم، تا به چشم ببینیم که در کنار ما شهدایی هستند که بسیار ملموس و دست یافتنیاند، شهدایی به اصطلاح، خیلی خودمانی و بیآلایش.
اگر مردم، جوانان و نوجوانان مدافعان حرم را به دور از حجاب و لایههایی که دورشان کشیدیم، ببینند خیلی بیشتر از هر زمان دوستشان خواهند داشت و این فرهنگ در جامعه ما فراگیرتر میشود.
با مقدس گرایی و تقدس زدایی موافق نیستم، اما معتقدم به ویژه در زمان حال حاضر باید آشنازدایی اتفاق بیفتد یعنی کار رسانهای روی موضوع شهدا خاصه شهدای مدافع حرم باید به گونهای انجام شود که وقتی مردم اثر را میخوانند یا میبینند با خود نگویند که "باز هم دارند حرفهای تکراری و همیشگی را میزنند".
امیدوارم با تهیه اخبار، گزارشات و کارهای بیشتر، این اتفاق مبارک درباره شهدای گرانقدری مانند فرهاد خوشهبر بیافتد تا این شهید بیشتر در دل مردم جا باز کند زیرا زمانی که مردم احساس کنند که شهدایی مانند او از جنس خودشان و در همسایگی و اطرافشان بوده به او، باورهایش و راهی که برگزیده علاقمند میشوند به شرط آنکه ما حجابها را برکنیم و درست و روان بدون آلایش روایتگری کنیم.
در متن پیشرو سعی کردیم با خانواده شهید مدافع حرم، شهید فرهاد خوشهبر که مهماننوازی را در حق تیم رسانهای و خبری ما به حد کمال رسانده و بسیار گرم و صمیمی بودند ابعادی از شخصیت این شهید والامقام را در دورههای مختلف زندگیاش بررسی و مرور کنیم، گفتوگوی ما با این خانواده معزز بدین شرح است.
مادر شهید خوشهبر در مورد فرزند شهیدش گفت: فرهاد از کودکی بچه خیلی بامعرفتی بود از پنج شش سالگی به روزه گرفتن علاقه داشت و مثلا در یکی از همان سالها که ماه مبارک با فصل پائیز و روزهای کوتاهش همزمان شده بود روزه میگرفت و با ما به مسجد روستا میآمد.
فرهاد را به کلاس قرآن فرستاده بودیم و روخوانی و همچنین احکام را یاد گرفته بود در هر کاری مثل امور خانه در همه چیز بهترین بود و سریع یاد میگرفت، در دوران مدرسه همیشه شاگرد اول کلاسشان بود با اینکه در خانه زیاد اهل کتاب خواندن و تمرین نبود و تمام درسهایش را در همان کلاس درس مدرسه یاد میگرفت.
حتی اشتباه معلمانش را در کلاس درس میگرفت طوریکه یادم هست یکبار معلم عربیشان در راه برگشت از مدرسه محل آمد و به من که مغازه داشتم گفت؛ خانم این بچه شما سرکلاس اشتباهات مرا میگیرد مگر برایش معلم خصوصی گرفتید یا او را به کلاس خصوصی روانه کردهاید؟؟ و من میگفتم نه اصلا.
پدر فرهاد تعمیرکار بود برای همین فرهاد با پدرش تابستانها میرفت مغازه و کارهای فنی را یاد میگرفت وقتی بزرگ هم که شد کارهای فنی دوستان، آشنایان، همسایه یا کسی که بیبضاعت بود را با اشتیاق قبول میکرد و انجام میداد.
*از زمان تحصیلات دوران راهنماییاش وارد پایگاه شد
بعدها فرهاد هر کجا که میخواست برای مأموریت برود در موردش به کسی چیزی نمیگفت و ما هم خبر نداشتیم اما وقتی مرخصی میآمد صورتش را میدیدم که آفتاب سوخته شده آخر آقا فرهاد من پوست روشنی داشت و سریعا کوچکترین آفتاب سوختگی روی صورتش تاثیر میگذاشت و نمایان میشد.
فرهاد همیشه در مأموریت بود و نمیگفت که میخواهد به کجا برود، اما وقتی که میخواست به سوریه اعزام شود به ما گفت که ایندفعه دیر میکند و مأموریتش طولانی میشود چون قبلا که میرفت ۱۰ روز، ۱۵روز یا ۲۰روزه میآمد اما بار آخر دیگر این طور نبود.
یکبار زنگ زده بود به او از پشت تلفن گفتم؛ پس کجایی دلم برایت تنگ شده کی برمیگردی؟ فرهاد در جوابم گفت: میآیم مادر، من همینجاها دوروبرت هستم، چند روز دیگر زود میآیم.
وقتی فرهادم شهید شد ما چیزی از این موضوع نمیدانستیم و بعد از سه روز از زمان شهادتش ما متوجه شدیم که شهید شده است. اصلا فکرش را نمیکردم که فرهادم شهید شود و حتی نمیدانستم که برای مأموریت به سوریه رفته است.
زمان قبل از شهادتش که نزد ما بود هر هفته دوستان خودش را جمع میکرد و به اتفاق آنان به دیدار خانوادههای شهدا میرفتند طوریکه بعد شهادتش خیلی از دوستانش که میآمدند به منزلمان میگفتند ما دیدار از خانواده شهدا را از فرهاد یاد گرفتیم و به آن عادت کردیم.
فرهادم وقتی که از مأموریت بر میگشت سه روز هفته را به اتفاق همسر و فرزندانش به ما سر میزد و در کنار من و پدرش میگذراند ما اینجا آقا ایمان صدایش میکردیم اگر الان اینجا بود بهش میگفتم آقا ایمان تو که اینقدر بیمعرفت نبودی پس کجایی چرا نمیایی؟ همیشه هر کجا هستم در هر مراسمی باشم چشمانم به در است و منتظرم او بیاید.گاهی دلم بدجور برایش تنگ است و بیتابیام شدید میشود و وقتی به سر مزارش میروم دلتنگیهایم برطرف میشود و سبک میشوم و انگار نه انگار که ساعتی قبل در چه حال روحی بدی بودم، با دیدنش همه چیز را فراموش میکنم.
در ادامه با پدر شهید خوشهبر هم به گفتوگو و مرور خاطرات نشستیم، ایشان مردی خوش صحبت و صمیمی بود و میگفت: فرهاد از کودکی باهوش بود و این را نه من و مادرش بلکه همه میگفتند، فرهاد، خوش برخورد و خوش صدا بود طوریکه حتی در بچگی گاهی صدایش را ضبط میکردیم. خودم از بدو کودکی رنگ مدرسه را ندیدم و به خاطر شرایط زندگیمان رفتم بازار و کارگری کردم و در حد خودم یک چیزهایی یاد گرفتم و توانستم به همراه برادرانم خرج خانوادهام را بدهم. زمان مدرسهاش وقتی شیفتشان تمام میشد فرهاد را با خودم به مغازه میبردم تا همراه من باشد و از کارهای فنی هم چیزی یاد بگیرد و همین طور گذشت تا زمانی رسید که از من هم جلو زد به طوریکه گاهی مهارتهایش در امور فنی بیشتر از من بود.
از زمان دبیرستانش به پایگاه مقاومت بسیج وابسته شد، وقتی دوران دبیرستانش تمام شد انتظار داشتم خود را برای رفتن به سربازی و بعد از آن هم دست و پا کردن یک شغل آماده کند که یک روز آمد به من گفت میخواهد در کنکور ورودی دانشگاه شرکت کند و تحصیلش را ادامه دهد که اتفاقا با رتبه خوبی هم در کنکور پذیرفته شد البته ما تعجب نکردیم چون او همیشه بچه زرنگ و باهوشی بود.
با اینکه وضعیت درآمدی خانواده زیاد خوب نبود اما وقتی آمد و به من گفت که در دانشگاه قبول شده بهش گفتم حتی اگر شده خانه و زندگیم را میفروشم و خرج تحصیلت را جور میکنم.
وقتی دوران دانشگاهش تمام شد به فرهاد گفتیم میخواهیم برایش آستین بالا بزنیم و همسری انتخاب کنیم که گفت نه، اما وقتی یکی از دوستان نزدیکش تشکیل خانواده داد او هم گفت که میخواهد ازدواج کند و این موضوع را با ما در میان گذاشت، ما آن سال در حال دروی برنج بودیم به او گفتم پس بماند بعد از دروی برنج برویم برای خواستگاری اما فرهاد اصرار داشت که هر چه زودتر انجام شود. نهایتا با پا درمیانی یکی از آشنایان که یک روحانی بود ما رفتیم و در مدت کوتاهی عقد و عروسی و شیرینی خوران و همه را انجام دادیم.در مورد مأموریتهایش و اینکه به کجاها میرود ما چیزی نمیدانستیم و خودش هم حرفی نمیزد اما با توجه به شناختی که از او داشتم مطمئن بودم هرکجا که میرود خیر است، بعد از شهادتش فهمیدم علیرغم درآمد کمی که داشت چند خانواده را تحت پوشش داشت و آنها را سرپرستی میکرد.
«خدیجه خوشهبر» خواهر کوچک شهید هم در مورد برادرش حرفهای جالبی زد و میگفت: برادرم فرهاد خیلی خانواده دوست بود و با همه ما رابطه خوبی داشت، پدر و مادرم کشاورز بودند و وقتی به مزرعه میرفتند ما در خانه تنها میماندیم و مشغول بازی میشدیم و با کمک هم درس میخواندیم، با روسری و چادر مادرم برای خودمان خط میکشیدیم و لیلی بازی میکردیم، فرهاد خیلی دوست داشت بازیهای پسرانه انجام دهد اما ما چون سه تا دختر بودیم او هم مجبور میشد با ما در بازیهای دخترانه همبازی شود.
*فرهاد بسیار به حجاب سفارش می کرد
«فاطمه خوشهبر» خواهر بزرگ هم مروری به خاطراتشان با برادر شهیدش زد و اضافه کرد: همه خاطراتی که داریم شیرین است و کلا خواهر برادرها با هم خیلی وابسته بودیم، زمانی که فرهاد به سوریه اعزام شد در مورد پدر و مادر و در مورد حفظ حجاب و چادر به ما سفارش میکرد و یکبار اگر حجابمان کم بود ناراحت میشد اما مستقیم به خودمان نمیگفت وقتی به سفر مشهد میرفت و میآمد برایمان چادر نماز سوغات میآورد. جامعه ما به اینکه حجابمان را بیشتر رعایت کنیم خیلی نیاز دارد و یکی از خواستههای مهم شهدا از ما هم همین است.
«زهرا خوشهبر» خواهر دیگر شهید هم با بیان اینکه فرهاد همیشه برای انجام کار خیر پایه بود یادآور شد: ما از بچگی چهار خواهر و برادر بودیم و خیلی با هم صمیمیت داشتیم، فرهاد خیلی شوخ طبع بود آخرین باری که میخواست عازم سوریه شود تازه به منزل جدیدش اسبابکشی کرده بود و ما را برای شام دعوت کرد و وقتی که آخر شب میخواستیم خداحافظی کنیم و برگردیم به ما گفت دیگر بهانهای ندارید چون الان خانهام نزدیک بازار است و باید زود به زود به ما سربزنید.
هرگز فکر نمیکردم به شهادت برسد، برادرم در عین حالی که بسیار شوخ و صمیمی بود اما روی جزئیات خیلی دقت میکرد مثلا در دوران مجردیاش سال خمسی تعیین کرده بود و به پدر هم تاکید میکرد که تعیین کنند حتی اگر بدهکار نباشند از طرفی برای کار خیر هم همیشه پیشقدم میشد و به پدر و مادرم در کارهای کشاورزی کمک میکرد.
کاروان خبری ما بعد از اینکه در منزل پدری شهید فرهاد خوشهبر سرشار از مهربانی و مهماننوازی شد با این خانواده بیآلایش و معزز خداحافظی کرد تا به میعادگاهش با همسر شهید خوشهبر در گلزار بزرگ شهدای لنگرود برسد.
همسر شهید خوشهبر در مورد نحوه آشنایی و روند زندگیشان گفت: در مورد نحوه آشنایی، خب ما توسط یکی از دوستان پدرم مرحوم حاجآقا عباسی، مسئول حوزه علمیه لنگرود به خانواده شهید خوشهبر معرفی شدیم و بعد هم ایشان به پدرم گفتند جوان خوبی است و از شما میخواهم به او جواب رد ندهید.جلسه اول همدیگر را دیدیم در جلسه دوم در مورد نقاط مشترکمان با همدیگر حرف زدیم و بعد هم جلسه خواستگاری انجام شد یعنی از زمان آشناییمان تا زمانی که با هم عقد کردیم فقط ۱۰ روز طول کشید.
در مورد زندگی مشترکمان هم معتقدم نباید انتظار داشته باشیم که با فرد نظامی ازدواج کنیم و آن شخص همیشه در کنارمان باشد، خب آقا فرهاد بیشترین زمانش را در مأموریت به سر میبردند، تقریبا چهل روز از ازدواجمان که 30 مرداد 87 بود گذشت دوره آموزش تکاوری آقا فرهاد در اصفهان شروع شد و گفتند که برای یک دوره 6 ماهه باید بروند که البته 9 ماه طول کشید. در این میان اگر تعطیلی وجود داشت یا هر ماه حتیالامکان اگر میشد به ما سر میزدند و مجددا میرفتند، سپس بعد از یک استراحت کوتاه دوره عالی را شروع کردند و بعد از آن هم مدام مأموریت میرفتند.
فرهاد با اینکه فرد معتقدی بود اما با هر قشری به راحتی ارتباط برقرار میکرد مثلا وقتی در خیابان بودیم به یکباره با یک پیرمرد شدیدا شروع به احوالپرسی میکرد یا با یک پسر بچه گرم میگرفت و مشغول صحبت میشد و من به شوخی به ایشان میگفتم آقا فرهاد اصلا معلوم هست دوستانت در چه رده سنی هستند؟ که او هم با خنده میگفت در هر گروهی باشند فرقی نمیکند مهم این است که با آنها ارتباط برقرار کنم.
زمانی که میخواست به سوریه برود هنوز ایام فاطمیه شروع نشده بود و اواخر زمان برگردشتش مصادف میشد با ایام فاطمیه، وقتی داشت برای رفتن وسائلش را جمع میکرد گفت پیراهن مشکی من کجاست و دنبال پیراهن مشکیاش میگشت من گفتم حالا که مناسبتی نیست اما گفت زمانی که میخواهم برگردم آن زمان مصادف میشود با ایام فاطمیه یعنی آنقدر مناسبتها برایش اهمیت داشت.
سال 93 اربعین در دی ماه بود و تلویزیون در حال پخش پیادهروی اربعین بود وقتی که لباس پوشیده و آماده بیرون رفتن بود آمد کنارم نشست و گفت: خانم بروم؟ من گفتم کجا و گفت: بروم کربلا، این در حالی است که تنها دو روز به اربعین باقی مانده بود من گفتم اگر فکر میکنی در این دو روز میتوانی برسی، برو من مشکلی ندارم، دوباره کمی به فکر رفت و گفت: نه انشالله سال بعد میروم.
دو روز بعد از این ماجرا آمد و گفت که مأموریتشان قطعی شده و باید برود. یک ماه بود که برای این مأموریت، دائم چمدان و وسایلش را جمع و مرتب میکرد و مجدد لغو میشد، به ایشان گفتم چشمم آب نمیخورد که ایندفعه هم قطعی باشد اما خودش خیلی مطمئن بود که دو روز بعد عصر 26 به تهران اعزام شدند.
*فاطمه پدرش را ندید
محمد 20 شهریور 1390 به دنیا آمد، اوایل که کوچکتر بود متوجه عدم حضور پدرش نمیشد اما وقتی کمی بزرگتر شد مدام میپرسید کجاست؟ چرا نمیآید و چرا زنگ نمیزند؟ و چرا من نمیبینمش؟محمد سه سال و نیم بود که پدرش شهید شد و با او خیلی خاطره داشت و برای همین خیلی برایش سخت بود از طرفی در همان سالها که محمد بیمار بود و مدام باید در تهران بستری میشد بیشتر زمانش را با پدرش میگذراند و طبیعتا به او وابستگی خیلی شدیدی داشت.
اما برای فاطمه از الان به بعد که میخواهد مدرسه را شروع کند دلتنگیها شروع میشود و نبود پدرش را بیشتر احساس میکند و امیدوارم باز هم خودش به ما کمک کند همچنان که تا الان هم کمکمان کرده است.
صحبتهای همسر شهید خوشهبر در همینجا به پایان رسید، ما هم دیگر سؤالی نداشتیم، محمد و فاطمه در نزدیکی ما مشغول بازی در گلزار شهدای لنگرود بودند اما گاهی محمد را میدیدم که در خلال صحبت ما و مادرش آنجا که حرف سر رابطه خوب او و پدرش در کودکی بود چطور به حرفهایمان گوش میدهد و بعد به چهره ما نگاه میکند.
هر چند که من نگاهم را از محمد دزدیدم و به مزار شهدا خیره شدم، جایی که هنوز خاطرات و ناگفتههای زیادی از آن باقی مانده که میتواند سوژه هزاران کتاب، مصاحبه، مستند و فیلم شود و با نوجوانان و جوانان امروزی کشورم به راحتی همزاد پنداری کند.
نظر شما