خبرگزاری شبستان_گیلان، خیابانها در جوش و خروش عجیبی بود و جماعت رزمنده هروله کنان در انتظار اعزام، مادری از جمع فریاد می زند؛ بچهام فدای شما ای یاوران اسلام، ای یاوران رهبر، ای کاروان حسین(ع)، بچهام به فدای شما، ای یاوران رهبر، ای یاوران حسین(ع)، بچههای پنج و ۱۰ سالهام به فدای شما، خدایا شکرت که امانتت را از من سالم گرفتی در راه اسلام و خون حسین(ع).
تلویزیون را روشن کردم، چهره افسر بعثی رژیم صدام را نشان میداد، فیلمش قدیمی بود میگفت؛ در بهبهه یکی از عملیاتها بودیم که ژنرال ارتش بعد از مرور تاکتیکهای عملیات پیش رو تاکید کرد، وقتی با ایرانیها میجنگید با قساوت تمام بجنگید، بکشید و رحم نکنید، قاطعیت و خلقیاتی به دور احساسات از خصوصیات بارز او بود و این را همه میدانستند.
یکی دو روز بعد متوجه شدم ژنرال کهنه کارمان توان بلند شدن از جایش را ندارد به دیدارش رفتم چنان در خود مچاله شده بود که اثری از آن همه اقتدار ترسناک در او باقی نمانده بود، احوالش را جویا شدم که گفت خوابی خیلی عجیب و آزار دهنده دیدم اما مثل واقعیت الان هم جلو چشمانم رژه میرود، توان را از من گرفته و آزارم میدهد گفتم چه خوابی با همان حال پریشان گفت؛ یادت میآید گفته بودم بکشید با قساوت بکشید. گفتم آری. ادامه داد من زنی را در بین نیروهای ایرانی در پشت خاکریزهای دشمن دیدم که اسلحه و مهمات بینشان تقسیم میکرد و بعد از آن ملائک و فرشتگان را دیدم که فوج فوج و پیشاپیش نیروهای ایرانی به سوی ما در حرکت بودند.
* عملیات محرم رزمندگان را فرا میخواند
آبان61 بود و مقدمات عملیات محرم با رمز «لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ إِلَّا بِالله - یا زینب(سلامالله علیها) در حال مهیا شدن، همزمان با راهی شدن علی از سپاه آستانه، عملیات شروع شد، شب عملیات محرم مقارن با شب تاسوعا رزمندگان در حال نوشتن نامه بودند علی میگفت؛ اینجا یک غوغایی است، عطر خوشی آمده و برخی حتی امام زمان(عج) را دیدهاند، علی اینها را در نامهاش با ذوق و شوق برایمان نوشته بود هرچند سه روز بعد وقتی که پیکرش را به وطن آوردند این نامه به دستمان رسید.
* چمدانی از یادگاریها
چمدانی کوچک حاوی وسایل، ساعت، عکسها و لباسهای شهید را آوردند و روبهرویمان باز کردند، عکس سفر مشهد علی با رفقایش را نشانمان دادند و اینکه او همیشه و در همه حال بعد از انقلاب دیگر لباس رزم میپوشید و این لباس را هیچگاه از تنش در نیاورد حتی وقتی به سفر مشهد رفته بود.
مادر در کنار چمدان نشسته بود و برادر شناسنامه علی را نشان میدهد، صفحههایش را ورق میزند تا اینکه به صفحه آخر میرسد که با مهری قرمز رنگ عبارت"شهید شد" روی آن نقش بسته بود، تاریخ شهادت را بلند میخواند و برای رؤیت بهتر، صفحه آخر شناسنامه را روبهرویمان میگیرد.
در همان حال مادر عکسهای دوران دبستان علی با هم محلیهایش را روبه رویمان گذاشت، بعد با دستهای لرزانش پسرش را در میان جمعیتی که داخل عکسها کنار هم ایستاده بودند نشانمان داد و گفت؛ ببینید این علی ما است. بردار شهید همانطور که با مادرش برای نشان دادن خاطرات بر جای مانده از علی در حال همراهی بود تعریف میکرد؛ شهید علی عباسی متولد سال 1343 روستای بالا محله کیسوم آستانهاشرفیه، دوران دبستان و راهنماییاش را در مدرسه محل گذراند اما در دوم راهنمایی بنا به دلایلی ترک تحصیل و با تیلری که پدرم خریده بود مدتی کار کرد، برادرم به شدت فردی پرانرژی و قوی بود.
* پشتکاری که برای کار و انجام امورات خانه داشت
آن زمان تیلر در روستای ما خیلی کم پیدا میشد و اصلا نبود، علی با تیلر زمینهای مردم و اهالی را شخم میزد، حتی کار زمینهایی که کسی قبول نمیکرد شخم بزند را قبول میکرد بدون اینکه پولی بگیرد، گاهی اوقات با اینکه سن و سالی نداشت خرید خانه را از دستمزدی که گرفته بود انجام میداد، دو سالی شد که با تیلر همچنان کار میکرد و توانست در همین مدت کوتاه تمام پول خرید تیلر را به پدرم برگرداند.
همیشه صبحها اول وقت با تیلر بیرون میرفت و برایش بهار و تابستان و زمستان معنا نداشت حتی گاهی اوقات تا پاسی از شب هم مشغول کار کردن بود و دیروقت به خانه میآمد، روحیه کمک به مردم را داشت در حالیکه ما خیلی چیزها را بعد از شهادتش متوجه شدیم.
در اعزام اولش برای جبهه یادم میآید وقتی آمد اجازه بگیرد از پدرم چون اجاره کتبی نیاز بود پدرم اوایل مقداری ناراضی بود و قبول نمیکرد اما بعد از اینکه کمی برایش توضیح داد که اگر من نروم و دیگران نروند پس چه کسی باید از این مملکت دفاع کند و از آنجا که این موضوع با اعتقادات پدرم سازگار بود، بنابراین برگه را امضا کرد.
برادرم فکر اقتصادی خیلی خوبی داشت و در فکر این بود که کارش را گسترده و بعد از تیلر دستگاه جدیدتری خریداری کند، هر چند که پس از اعزامش به منطقه دیگر از آن زمان به بعد وقتی مرخصی میآمد تمام علایق و شور و نشاطش تغییر کرده بود و به جای آنکه مثل قبل به کارهای کشاورزی و اقتصادی فکر کند به سمت دیگری رفت.
* خواست خدا بود که علی شهید شود
علی حدود 15 سالش بود که رفت جبهه، اینبار پدر علی ادامه میدهد و میگوید؛ علی به نسبت همسن و سالانش پسر هوشیار و زرنگی بود، من اجازه دادم که به جبهه برود (بغضش اجازه نداد توضیحاتش را کامل کند) اندکی بعد ادامه داد: وقتی از جبهه میآمد زیاد نمیماند و زود میرفت و بالاخره هم رفت به جبهه چون خواسته خدا بود.
حاجیه خانم مادر علی در حالیکه از عکسها و یادگاریهای چمدان چشم بر نمیداشت از آن روز میگوید؛ داشتیم چای میچیدیم که چند نفر آمدند سر باغ و دیدیم گریه میکنند یک نفر دیگر هم با آنها بود که گفت علی ما یک وصیتنامه دارد و باید پیدایش کنند آدرسش را به آنها داده بود و آن لحظه بود که فهمیدم پسرم شهید شده است.
پسرم به مردم کمک میکرد مزرعه آنان را شخم میزد و پول نمیگرفت یا بارشان را میبرد به شهر و پولی نمیگرفت، علی از 14 و 15 سالگی رفت دنبال کار، بعدها اولین بار که میخواست به جبهه برود من ناراحت بودم برادرم هم بود و به ما گفت حالا بگذارید این دفعه برود، علی بعد از آن چندین بار به جبهه رفت و سالم برگشت و بعد در اواسط آبان سال 61 خبر شهادتش به ما رسید.
* ماجرای قرعه کشی اعزام
خاطرات همچنان ورق میخورند و برادر کوچکتر از خاطرات برادر بزرگترش میگوید؛ وقتی به مرخصی میآمد آرام و قرار نداشت و همش میخواست زودتر به جبهه برگردد. یک ماه از جذب علی در سپاه آستانه نگذشته بود که به خاطر عملیاتی که در پیش بود قرار شد به منطقه اعزام شوند. قرعه کشی شد اما قرعه به نام او نیفتاد و قرار شد انتخاب شدهها بروند و بقیه در سپاه آستانه بمانند زیرا آن موقع منافقان خیلی فعال بودند و منطقه ناامن بود و سپاهیها باید برای تامین امنیت شهر و مردم میماندند، ولی او به هیچ عنوان قانع نشد.
از صبح تا ساعت یک عصر همان روز با فرمانده سپاه صحبت کرد که باید حتما منم بروم، آنها گفتند قرعه کشی شده حالا بمان سری بعد تو را هم میفرستیم اما باز قبول نکرد انگار که به دلش افتاده بود که باید برود.
*خداحافظی عجلهای و نصیحتی که در گوش برادر زمزمه کرد
همان فرمانده سپاه که بعدها شهید شد، میگفت؛ بعد از اصرارهای زیادش نهایتا به او گفتم ما ساعت 2 اعزام داریم و الان فقط یکساعت به زمان اعزام مانده است. میتوانی یک ساعته بروی و از خانوادهات خداحافظی کنی و بیایی که گفت: بله، آن موقع جاده محله خاکی و فقط با ماشین یک ساعت راه بود که هر طور شده خود را رساند تا با سرعت با خانواده خداحافظی کند و اعزام شود به جبهه.
پدرم آن روز نبود و رفته بود تهران، مادرم خانه بود، علی حتی با اهالی محل هم خداحافظی کرد؛ تا قبل آن روز رفت و آمدنهایش برای ما عادی بود اما اینکه بخواهد بیاید و با آن عجله و با اصرار از ما خداحافظی کند دنبال من در مدرسه بگردد برای خداحافظی، برایمان تعحبآور بود که چه شده و چه اتفاقی افتاده است.
وقتی خودش را با عجله به مدرسه ما رساند و به من گفت میخواهد به جبهه برود، بغض کردم و نتوانستم هیچ حرفی بزنم. مرا در آغوش گرفت، نصیحت کرد که درسم را بخوانم و حرف پدر و مادر را گوش کنم، بعد هم سرم را بوسید و رفت. چیزی که از علی بعد از شهادتش به جای مانده بود مبلغی پول بود که گفته بود برای رفاه مادرم خرج کنید و یک وصیتنامه و والسلام.
* شهدای عملیات محرم؛ یاوران امام
در عملیات محرم یک هزار و 250 نفر از رزمندگان اسلام به شهادت رسیدند که نام علی عباسی غیور مرد آستانهای در میان آنان برای همیشه تاریخ میدرخشد. نوشتههایم را یکبار دیگر از ابتدا تا به اینجا مرور میکنم، "شهید علی عباسی متولد سال 1343 روستای بالا محله کیسوم آستانهاشرفیه دوران دبستان و راهنماییاش را ..."
یادم آمد در جایی خواندم بودم درست در تاریخ 13 آبان 1343 در گرگ و میش فرودگاه مهرآباد تهران امام از خودروی ساواک پیاده شد به سمت پلکان هواپیما رفت تا دوره طولانی تبعید را آغاز کند، مأمور ساواک از او پرسید؛ پس چه شد یارانتان کجا هستند که امام در جوابش گفت: یاران من در گهوارهاند و 14 سال بعد این روحالله خمینی(ره) بود که در استقبال میلیونی امثال علی و مابقی یارانش وارد فرودگاه مهرآباد شد.
نظر شما