دلتنگی برای عباس؛ لاله‌ای خونین در خاک شلمچه‌

خاطرات و جملات بازماندگان کربلای پنج از عباس یوسفی و سایر دوستانشان در سیل اشک و آه بریده و بریده می‌شود، سید مجتبی از سر دلتنگی می‌گفت؛ خاک شلمچه از بس خون شهید دیده به حال تیمم و تبرک درآمده، می‌توان از آن مهر ساخت.

خبرگزاری شبستان_ گیلان، بعد از قصه طولانی شهادت عباس یوسفی و دیگر همرزمانش در عملیات کربلای پنج، سید پابرهنه‌ای داشتیم که بعدها در عملیات خیبر او هم به خیل شهدا پیوست، همیشه از او می‌پرسیدیم؛ سید چرا پابرهنه‌ راه می‌روی که در جوابمان می‌گفت؛ این زمین‌ها، این خاک از بس خون شهید دیده من دلم نمی‌آید با کفش راه بروم، شلمچه خاکی است که در وجب به وجبش خون شهید ریخته است.

 

به همراه تیم تاریخ شفاهی بسیج رسانه گیلان در مراسم یادواره شهدای قاسم آباد رودسر بودیم که به یکباره مسیر حرکتمان به سمت منزل پاسدار شهید عباس یوسفی از لاله‌های خونین عملیات کربلای پنج و روئیده در خاک شلمچه تغییر پیدا کرد.

 

تقدیر مبارک امروزمان مرا به یاد حرف‌های بسیجی قهرمان سید مجتبی از بازماندگان عملیات کربلای پنج انداخت، سید مجتبی تاکید می‌کرد؛‌ اگر همه جای زمین کربلاست، شلمچه گودال قتلگاه است نباید بدون وضو وارد شویم.

 

 

* چشم‌هایی که منظره پس پرده را می‌دید

خواهر شهید عباس یوسفی در همان حال که خیلی خونگرم پذیرایمان شد برایمان تعریف می‌کرد؛ نمی‌دانم این بچه‌هایی که در آن سن و سال کم و در نوجوانی به جبهه می‌رفتند چه عشقی بود که اینها را به جبهه می‌کشاند آیا حال و هوای امام بود؟، حال و هوای اسلام بود؟، به خاطر دفاع از ناموسشان بود؟ واقعا چه می‌دیدند؟!

 

حتی برخی از رزمنده‌های ما با آنکه عقد می‌کردند، فورا همان روز به جبهه می‌رفتند همسرشان، خانواده‌شان و بچه‌هایشان را درست و حسابی نمی‌دیدند و می‌رفتند به جبهه، اما آخر آن‌جا چیزی هم نبود که بگوییم برای آن می‌رفتند نه حقوق و بود نه تجملات، چیزی که آن‌ها پس پرده می‌دیدند، هیچ کسی نمی‌دید.

 

شاید آنها امام زمان(عج) را دیده بودند که به سمت جبهه هدایتشان می‌کرد، امثال حضرت عباس(ع)، سربازان واقعی امام بودند وگرنه چه دلیلی دارد که یک نوجوان 12 و 13 ساله اینطور بی محابا و شجاعانه به جبهه جنگ برود، به نظرم آن‌ها بهشت را ندیده خریدند.

 

حرف‌های خواهر شهید که به اینجا رسید با خود گفتم؛ واقعا چه حکایتی در خاک شلمچه نهفته است که وقتی از یارانش هم درباره‌اش می‌پرسی تنها چند جمله کوتاه تحویلت می‌دهند و بعد بعض و سکوت و اشک و آه‌ است که خیال بند آمدن ندارد.

 


* خاکی که همرنگ تربت ابا عبدالله الحسین(ع) شد

اواخر دهه هفتاد بود چند دقیقه‌ای از گفت‌وگوی بچه‌های تلویزیون با بازماندگان عملیات کربلای پنج می‌گذشت که سید مجتبی سرش را بالا گرفت و ادامه داد؛ شلمچه کربلای ایران، خاکش برای همیشه با خون شهدا آغشته است، دست یک طرف، پا یک طرف، خون یکطرف، خون بهترین و مخلص‌ترین انسان‌های دنیا در آنجا ریخته شده است، آنقدر که خاکش به حالت تیمم و تبرک درآمده، می‌توان از آن مهر ساخت، خاکش همرنگ تربت ابا عبدالله الحسین(ع)است، شلمچه خطی بود که همه پاکان و مخلصان را از ما گرفت شلمچه گودال قتلگاه کربلای ایران بود.

 

هنر دست سید مرتضی حال و هوایم را عوض کرد، مرا به شلمچه برد، صدای نوحه‌خوان عملیات کربلای پنج را می‌شنوم، همانطور که در میان شهدای بر خاک و خون افتاده بعد از پایان عملیات مسیرش را می‌پیمود و زمزمه می‌کرد؛ سرزمین نینوا یادش بخیر، کربلای جبهه‌ها یادش بخیر، ذوق و شوق نینوا کرده دلم، چون هوای کربلا کرده دلم، کو سنگر بهترین مأوای من، آه جبهه، کو برادرهای من.

 

 

*شهر به بوی خوش لاله‌های خونینش علی و عباس معطر می‌شود

روز سخت و عجیبی بود رایحه خوشی در شهر پیچیده بود، مادر عباس یوسفی از آن روز برایمان گفت؛ علی داوطلب و عباس یوسفی با هم رفیق صمیمی بودند و آخر هم با هم و در کنار هم شهید شدند. هر دو را در یک روز آوردند و تشییع‌شان کردند، عباس قبل شهادتش به من گفته بود اگر بروم جبهه و تو بیقراری کنی، رضا نیستم مادر، خودش می‌دانست و فهمیده بود که شهید می‌شود و این را در حالاتش وقتی که از جبهه به مرخصی می‌آمد، فهمیده بودم.

 

بعد از شهادت عباس خیلی دلتنگی می‌کردم، در خوابم می‌آمد و می‌گفت: از رفتنم ناراحتی نکن مادر، اما خب مگر می‌شود، من همیشه دلم برایش تنگ است، در این فراغ کاری از دستم بر نمی‌آید و فقط جگرم می‌سوزد.

 

حرف‌های مادر عباس که به اینجا رسید حیفم آمد خاطره‌‌‌ یکی از رزمندگان بازمانده عملیات کربلای پنج را بازگو نکنم، آقا مصطفی‌ای که انگار داغ دوری از یاران در دلش بدجور سنگینی می‌کند تعریف می‌کرد؛ بسیجی‌ای در حال جان دادن بود رفتم بالای سرش، تیر خورده بود و کاسه سرش پریده بود، دستش را گرفتم و گفتم اگر نمی‌توانی بگویی یا مهدی من برایت بگویم یا مهدی، دیدم از گوشه‌های چشمش اشکی جاری شد گفتم می‌خواهی برایت شهادتین را بخوانم. آقا مصطفی سرش را پائین انداخت و بدون هیچ مقاومتی راه را برای سیل اشک و آهش باز گذاشت و گفت؛ نمی‌دانم شاید با آن اشکش می‌خواست به من بگوید تو که نمی‌دانی تو که نمی‌بینی شاید می‌خواست بگوید سر من همین الان هم در دامن مهدی است لزومی ندارد که با زبان تو بگویم یا مهدی.

 

اینجاست آن مدرسه‌ای که شاگردان مدرسه ولایت را به خود می‌‌خواند، شاگردان مکتب ابواالفضل(ع) مکتب وفاداری، و جز وفاداران را به اینجا راه نمی‌دهند اینجا میعادگاه وفاداران است، شاگردان مکتب ابوالفضل(ع) آنان که به زمان حال والله ان قطعتمو یمینی می‌سرایند و در راه حمایت از دین و امامشان دست می‌دهند و سر می‌بازند و لیاقت دیدار می‌یابند.

 

می‌خواهم بنویسم و بگویم؛ ای زائر حرم عشق بدین جا سفر کن و چون به شلمچه به این حریم که وادی مقدس عشق و ایثار است، رسیدی نعلین از پا بیرون کن و با احترام بر قدمگاه مجاهدان راه خدا بوسه زن و هر جا که دیدی شهیدی بر خاک افتاده است نمازی بگذار.

 

* وابستگی‌ دیدنی امام و بسیجیان/عهدی که بینشان پابرجا ماند

یار دیگر عباس که بازمانده عملیات کربلای پنج است، همانطور که اشک‌هایش را پاک می‌کند به دوربین عوامل برنامه مستند تلویزیون خیره می‌شود و می‌گوید؛ هیچ روزی برای ما بهتر از روزهای جنگ نبود، هیچ روزی برایمان بهتر از روزی که امام بالای سرمان بود نبود.

 

بچه‌های جنگ بچه‌های بسیجی از امامشان نمی‌توانستند جدا باشند و امام هم از بچه‌های جنگ و بسیجی نمی‌توانست جدا باشد، امام آخرین کسی بود که به آن‌ها پیوست، که یاران خمینی بودند و آن‌ها خمینی را دوست داشتند و خمینی هم آنان را دوست داشت.

 

 

* مکوب ای دل به تلخی دست بر دست

پرده آخر- کربلای پنج انگار تمام شده بود، مستند اینبار چهره حاج قاسم سلیمانی را نشان می‌دهد، در جمعی بود؛ با چشم‌هایی اشکبار اسم همرزمانش بعد از پایان آن عملیات عجیب که یک به یک در آن شهید شده بودند را می‌شمرد و همانطور نوحه می‌کرد.

 

از آن طرف باز صدای مداح لشکر بلند شد و وای که چقدر این نوا با چهره نورانی و زیبای سردار دلهایم در آن حال و هوایش همخوانی داشت؛ "دلم تا چند یا رب خسته باشد، درِ لطف تو تا کی بسته باشد، بیا باز امشب ای دل بر در بکوبیم، بیا اینبار محکم‌تر بکوبیم، مکوب ای دل به تلخی دست بر دست، در این قصر بلور آخر کسی هست".

 

* حاج قاسم رشیدم عازم است/ کربلا عباس را می‌خواند

فیلم ادامه پیدا کرد اما اینبار حاج قاسمِ قبلِ عملیات را نشان می‌داد در حالیکه لباس زیبای پاسداری‌اش بر تنش بود با دیگر رفقای بهشتی و همرزمانش خوشحال و خندان به سمت میدان نبرد شلمچه رهسپار شد همانجا که چند ساعت بعد، از خون هر عباسش یک لاله خونین روئید و بالاخره سرهای رزمندگان در دامان امامشان آرام گرفت.

 

آری؛ پاسدار شهید عباس یوسفی در سال 1347 در روستای قاسم آباد سفلی رودسر در خانواده‌ای مذهبی و زحمتکش متولد شد، روح بلند عباس در دومین عزیمت داوطلبانه‌اش به جبهه‌های نبرد برای دفاع از نظام مقدس جمهوری اسلامی در عملیات کربلای 5 و در منطقه شلمچه دنیای خاکی را تاب نیاورد و به سوی عرش پر کشید.

کد خبر 1123911

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha