به گزارش خبرگزاری شبستان از همدان، دفاع مقدس داستان حماسه ها است. حماسههایی با نقش آفرینی مردان و زنانی که بهار عمرشان خیلی زود رنگ خزان به خود گرفت. داستان ایستادگی مردان مرد در میدان نبرد و صبوری همسران عاشقی که سالها است رنج میکشند. زنانی که نشکفته پیر شدند و خم به ابرو نیاوردند.
قصه غصههای همسران شهدا، روایتی است از عاشقانههای واقعی با لیلی و مجنونهایی که گمنام ماندهاند. عاشقانههایی که در قاب خاطرات روایت میشوند. «ساجی» و «جامانده» داستان عاشقانه دو زن است از یک فصل مشترک. اولی خاطرات زنی است که روزهای اول جنگ را در خرمشهر درک کرده است.
کتابی به قلم بهناز ضرابی زاده که خاطرات نسرین باقرزاده همسر شهید بهمن باقری را روایت میکند. این کتاب را انتشارات سوره مهر در 322 صفحه منتشر کرده است. ساجی نام یکی از شخصیتهای داستان است. در بخشی از این کتاب آمده است: «اشک به پهنای صورتش پایین میریخت و چشمهای بادامیاش سرخ شده بود. سری تکان داد و با افسوس گفت: همین چند روز قبل خودمون پلو زدیم و منفجر کردیم؛ وگرنه دشمن میاومد و آبادانو میگرفت. نسرین بانو از در و دیوار شهر خون میچکه. اسمشو بچه گذاشتن خونین شهر.»
جامانده؛ روایتی از یک عاشقانه کوتاه
«جامانده» خاطرات فاطمه حاج امینی همسر پاسدار شهید حسین حاجیلو است که زهرا خدائی آن را نوشته است. در این کتاب، خاطرات همسر شهید به همراه دست نوشتههای شهید حاجیلو، وصیتنامه و تصاویر او آمده است. جامنده به وسیله انتشارات حماسه ماندگار در 102 صفحه راهی منتشر شده است.
در بخشی از این کتاب آمده است: «روح حسین من همن شب جمعه ای که خواب پسر عمویش را دیده بودم؛ پر کشیده بود برای دیدن اربابش حسین بن علی(ع). پیکرش سی و دو روز در آفتاب داغ جنوب و در نیزارهای نهر خیّن زیر آفتاب جامانده بود.
پوستش کمی آفتاب سوخته شده بود. وقتی رویش را باز کردند؛ انگار خواب بود. ریشهای مرتب و چهره آرامش مثل همیشه دلم را برد. دکمههای پیراهنش را باز کردم؛ تنش را بوییدم تا عطرش را در سینه نگه دارم. تمام پیکرش را نگاه کردم، اما هیچ اثری از تیر یا ترکش روی بدنش نبود. میگفتند تیر به قلبش خورده، اما یا من ندیدم یا محو شده بود.
برای آخرین بار حسینم را نگاه کردم. باید تمام جزئیات را به خاطر میسپردم تا برای فرزندی که هرگز پدرش را نخواهد دید؛ بازگو کنم. خیلی زود دیدار آخر به پایان رسید. حسینم را در گلزار شهدای علیشار به خاک سپردند. جسمم را نه، اما روح من را نیز همراه حسینم به خاک سپردند. بعد از او آرامش و خوشبختی از زندگی من پر کشید. تمام زندگی من یک طرف و آن شش سال زندگی کنار حسین یک طرف. ای کاش میشد تمام روزهای بدون او را بدهم تا یک دقیقه برگردد. نگاهم کند و صدایم بزند.»
نظر شما