همسرانه شیر سامرا / تحقق عبور یک مرد از بحران

برای سرش جایزه گذاشتند، پرونده سازی ضد انقلابی برایش شکل گرفت تا اینکه خبر شهادتش در سامرا افشاگر حقایقی شد و فرصتی که مریم عظیمی، همسر شهید مهدی نوروزی ناگفته های همسرانه شیر سامرا را برایمان روایت کند.

خبرگزاری شبستان البرز- مهدیه دانایی؛ حماسه روز ۹ دی یکی از روزهای خاص الهی برای مردم ایران است. روزی که به درستی به عنوان روز « بصیرت» نام گرفته است. به همین منظور گزارشی از همسر شهید مهدی نوروزی یکی از شهدای مدافع حرم که در جریان مقابله با فتنه سال ۸۸ سهم اساسی داشته است با همت خبرگزاری شبستان تهیه شده است که بازتکرار آن خالی از فایده نیست. 

 

آنجا که صحبت از سبک زندگی اسلامی است، به دنبال مصداق های آن گاهی به بیراهه می رویم. بی خبر از اینکه شاید در همین نزدیکی مردان و زنانی از جنس نور، حقیقت فصل زوجیّت را به منصه ظهور گذاشته باشند. عشق به واسطه ایمان الهی، معنا پیدا می کند و چنانچه در مسیر زندگی با خیر گزینی، توسل و توکل همراه ایمانی ات را پیدا کنی، مسیر بندگی را روشن و هموار می یابی.

 

روزهای سرد و تلخ تهران یکی پس از دیگری می گذشت؛ ایّامی که « فتنه » در جان انقلاب افتاده بود. در این میان ساختمان قیطریه تهران، مسندی برای مخابره اتفاقات بود. شعارها یکی پس از دیگری همچون دشنه ای انقلاب را هدف گرفته بود. مسند نشینان قدرت، تزویر و ثروت در آن ساختمان مخوف سکنی کرده بودند. مهدی ذوالنور، پلّه های ساختمان را یکی پس از دیگری بالا رفت. در میان ازدحام دود و شعارها زیر لب ذکر می گفت. چهره اش مضطرب و نگران بود.

 

 

نفس زنان به طبقه اصلی استقرار اربابان فتنه رسید. نیمه خرداد سال 61 سالروز تولد مهدی بود ولی خرداد آن سال؛ از هشت صبح 22 خرداد برای او و دیگر همراهانش تا به آن روز؛ هر لحظه اش سخت تر از قبل می گذشت. نخستین مخابره از سایت جمهوریت از همین ساختمان قیطریه ارسال شد و ضرب آهنگ شروع مخابرات دیگر به شبکه های متعددی بیگانه و معاند بود.

 

آنجا که صحبت از سبک زندگی اسلامی است، به دنبال مصداق های آن گاهی به بیراهه می رویم. بی خبر از اینکه شاید در همین نزدیکی مردان و زنانی از جنس نور، حقیقت فصل زوجیّت را به منصه ظهور گذاشته باشند. عشق به واسطه ایمان الهی، معنا پیدا می کند و چنانچه در مسیر زندگی با خیر گزینی، توسل و توکل همراه ایمانی ات را پیدا کنی، مسیر بندگی را روشن و هموار می یابی.

 

روزهای سرد و تلخ تهران یکی پس از دیگری می گذشت؛ ایّامی که « فتنه » در جان انقلاب افتاده بود. در این میان ساختمان قیطریه تهران، مسندی برای مخابره اتفاقات بود. شعارها یکی پس از دیگری همچون دشنه ای انقلاب را هدف گرفته بود. مسند نشینان قدرت، تزویر و ثروت در آن ساختمان مخوف سکنی کرده بودند.

 

مهدی ذوالنور، پلّه های ساختمان را یکی پس از دیگری بالا رفت. در میان ازدحام دود و شعارها زیر لب ذکر می گفت. چهره اش مضطرب و نگران بود. نفس زنان به طبقه اصلی استقرار اربابان فتنه رسید. نیمه خرداد سال 61 سالروز تولد مهدی بود ولی خرداد آن سال؛ از هشت صبح 22 خرداد برای او و دیگر همراهانش تا به آن روز؛ هر لحظه اش سخت تر از قبل می گذشت. نخستین مخابره از سایت جمهوریت از همین ساختمان قیطریه ارسال شد و ضرب آهنگ شروع مخابرات دیگر به شبکه های متعددی بیگانه و معاند بود.

 

مشارکت هشتاد درصدی مردم در انتخابات سال 88 و در مقابل آن موج عقلانیت سبز، روند فتنه را سرعت بخشیده بود. اینک مهدی خود را در حصار زمان تمامیت عمل می دید. باید چشم فتنه را کور می کرد. باید آگاهانه و خردمندانه مرز میان خود و انانیّت های پستی که از اهل تزویر بیرون آمده بود را معلوم می کرد. آن روز برای مهدی نوروزی ملقب به مهدی ذوالنور عاشورا بود، چرا که روزها و سال های بعد دید که چگونه اهالی آن ساختمان، خط قرمز او شدند.

 

ساختمان قیطریه فتح شد و مهدی سربلند از حماسه عاشورایی اش، تمامیت عمل را به منزل رساند. در این میان پرونده سازی های ضد انقلاب برای او آغاز شد. برای سر او جایزه تعیین شد و تصویر او به عنوان منیف اشمر به دلیل اشبه بودن با لبنانی ها دست به دست می گشت تا براتی باشد برای منزل شهادت این جوان کرمانشاهی که در نیمروز دهه فاطمیّه ، مریم عظیمی، همسر شهید مهدی نوروزی ناگفته هایی را برایمان روایت کند تا شاهد مثالی باشد، از ایمان، نور، محبت و عشق که همه و همه در یک همسرانه خلاصه می شود و در امتداد نگاه محمدهادی، یادگار شهید مهدی نوروزی ادامه می یابد.

 

مریم عظیمی، همسر شهید مهدی نوروزی با قبول مصاحبه با خبرنگار خبرگزاری شبستان در البرز از نخستین روزهای آشنایی، خواستگاری و ازدواج خود برایمان می گوید: سال 91 بود که به عنوان جوان برتر استان البرز کاندید شدم. همان زمان خواهر آقا مهدی آمد و از من خواستگاری کرد. خیلی جدی نگرفتم. چند روز بعد بر سر مزار برادرم مهدی در مزار شهداء؛ که سال گذشته بر اثر یک سانحه به رحمت خدا رفته بود، حاضر شدم. شب لیله الرغائب بود. همان درب ورودی مزار شهداء، به ناگاه متوجه مردی با کت و شلوار سبز شدم و احساس کردم متوجه من است؛ به گونه ای که جذبه نگاهش مرا گرفت؛ چشم غرّه ای رفتم. خواهرم و خواهر آقا مهدی نیز بر سر مزار برادرم منتظر من بودند. بر سر مزار برادرم مشغول فاتحه بودم، که خواهر آقا مهدی شروع به بیان ملاک های همسرگزینی کرد و در نهایت یک سوال پرسید که « اگر همسر آینده تو مأموریت زیاد برود، چکار می کنی؟» با بیان مستحکم همیشگی گفتم: « آن وقت دیگه همسرم هستند و هر امری کنند بر من واجبه که اطلاعت کنم».

 

همین شد. روز جمعه فردای آن روز آقا مهدی به همراه خواهرش به منزلمان آمدند. روز شهادت امام هادی بود و من در دنیای دخترانه خودم و با عشقی که آن روزها در قالب یک مقاله در خصوص امام هادی (ع) در وجودم شکل گرفته بود، گفتم: « اگر این ازدواج سر بگیرد، اسم پسرم را محمدهادی می گذارم».

 

مردانگی، صلابت و حیاء جاذبه های وجودی آقا مهدی بود که همان روز خواستگاری و صحبت دو نفره مان از جوهره وجودی او درک کردم و خیلی زود عنان دل ام به او سپرده شد، آنگونه که باورم نمی شد، زود به زود دلتنگ دیدارش می شدم.

 

اولین بار که شهید مهدی نوروزی به صورت جدّی به فعالیت های خودش به خصوص حضورش در ساختمان قیطریه اشاره کرد، چه زمانی بود؟

 

اول بار همان روز خواستگاری اشاره ای کرد ولی خیلی جدّی تر پس از این بود که صیغه محرمیت خوانده بودیم و منتظر جواب آزمایش ازدواج بودیم. پیامکی زد که « خانوم خانوما چطورن؟» من هم بی اختیار گوشی را برداشتم و با او تماس گرفتم. تا پایان روز چند بار دیگر هم تماس گرفتم. نزدیک غروب بود که دعوتش کردم بیاید منزلمان.

 

تا زمان رسیدن آقا مهدی، همه چیز را آماده کرده بودم. از خورشت خلال بادام جا افتاده گرفته تا بورانی بادمجان کبابی شده. از نجف اشرف انگشتری را به نیت همسر آینده ام همان سال خریده بودم. همراه با مادرم به گل فروشی رفتیم و انگشتر را درون سبدی از گل تزئین کردیم.

 

شب، آقا مهدی آمد با هدایای مختلف به سلیقه خودش. سفره شام را انداختم و او با لذت شام را خورد. همان شب در فضای اینترنت تصاویری از خودش را نشانم داد و گفت: « آن روزها عکس ام را به نام حسین منیف اشمر منتشر کردند و گفتند نظام از نیروهای لبنانی برای خاموشی فتنه استفاده کرده است».

 

خانم عظیمی از اعتقادات مذهبی و گرایش های اعتقادی و ایمانی این شهید بزرگوار در روزهای نخست آشنایی بفرمایید؟

 

سالگرد پدرشون بود و باید پیش از مراسم عقد به کرمانشاه می رفتند. من هم پس از رفتن ایشان به همراه مادرم به کرمانشاه رفتیم. کت و شلوار آئین عقد رو روز آخری که در کرمانشاه بودیم از بازار خریدیم و فردای آن روز به کرج برگشتیم. برای اولین بار آمد دانشگاه به دنبال من.

 

شروع برنامه ریزی مراسم عقد بود. می گفت: دوست ندارم خانم بدحجاب به مراسم عقد بیاید. از طرف دیگر پدرم اصرار داشت که خانم های دیگر فامیل که حجاب خوبی هم ندارند دعوت شوند.

 

مهدی برای حفظ احترام پدرم گفت: « من مریم را در 29 سالگی پیدا کردم و اگر این مسئله باعث شود که شما بفرمایید مریم را به تو نمی دهم، باور کنید تا آخر عمر همسری نمی گیرم. من اجازه نمی دهم که خانم بدحجاب در مراسم عروسی ما بیاید».

 

من 20 سال بیشتر نداشتم و شجاعت های رفتاری مهدی مرا بیش از پیش شجاع می کرد. گاهی می گفت: « بنشین و رانندگی کن، همسر مهدی نوروزی باید جسور و شجاع باشد».

 

از محمدهادی، از لحظه تولد و آرزوهای خود شما و همسرتان برای ما بفرمایید؟

 

به خاطر دارم آن روز، شب شهادت حضرت زهرا (س) بود و دائما آقا مهدی روضه حضرت علی اصغر (ع) گوش می داد و با صدای خوش و گیرایش روضه حضرت زهرا (س) را می خواند.

 

لحظه ای که می خواستم برای به دنیا آمدن محمدهادی به بیمارستان بروم، آقا مهدی مرا آرام کرد، سپس به حمام رفت. غسل شهادت کرد. برگشت و گفت: « دوست دارم فرزندم را با غسل شهادت برای نخستین بار در آغوش بگیرم». شاید همین جمله آقا مهدی بود که وقتی فرزندم را به دستم دادند اولین دعایم تحقق آرزوی آقا مهدی، یعنی شهادت بود.

 

به بیمارستان که رسیدیم با سلام و صلوات مرا از زیر قرآن رد کرد و من به اتاق عمل رفتم. لحظه ای که صدای محمدهادی را شنیدم، دعایم پس از دعای تعجیل ظهور حضرت مهدی (عج) شهادت آقا مهدی بود. هنوز نمی دانم چرا آن دعا به زبانم جاری شد.

 

آن زمان دیگر لحظاتی که آقا مهدی و محمدهادی را می دیدم، زمانی که هر سه پیاده روی می کردیم. زمان هایی که خواب بودند، یا روزهایی که سر و صدای خنده ها شیطنت هاشان بلند می شد، احساس می کردم، خوشبخت ترین زن دنیا هستم.

 

خانم عظیمی به نقطه تعالی زندگی همسرانه شما رسیدیم؛ منزل شهادت شهید مهدی نورزی، بفرمایید زمزمه های شهادت چه روزهایی از زندگی شما پررنگ تر شد؟

 

آقا مهدی از نخستین دیدار و آشنایی مان حرف و خواسته اش شهادت بود. ماندنی نبود و من این را خوب می دانستم. محمدهادی که به دنیا آمد قرار بود او را نزد مقام معظم رهبری ببریم تا ایشان اذان و اقامه در گوش او کنند، ولی نشد که برویم. من گله می کردم که دیدی نشد. آن وقت بود که گفت: « اشکالی ندارد پس از شهادت من آقا می آید پیش محمدهادی مثل آرمیتا».

 

چند مرتبه این جمله را روزهای آخر می گفت که « من دیگر اینجا تکلیفی ندارم، الان وقت مبارزه من در سوریه و سامرا است».

 

محرم شد. حال و هوای آقا مهدی دگرگون تر از همیشه بود. بارها پیش از این به سوریه رفته بود. شب سوم محرم محمدهادی کلمه بابا را کامل گفت و آن وقت بود که دل ام برات شهادت آقا مهدی را داد.

 

هفتم محرم بود، همزمان با تشییع چند شهید گمنام استخاره و اذن گرفت. آمد که خط مقدم مبارزه سامرا است. پیامک، پل ارتباطی ام با آقا مهدی شده بود. از درگیری ها برایم می گفت. از بچه های مظلوم آن منطقه. از جنایات داعشی ها و تکفیری ها و من هر لحظه احساس می کردم با او همراه هستم.

 

آخرین تماس این بود که « دارم میرم عملیات». روز بیست و یکم دی ماه بود. محمدهادی دائم بی قراری می کرد. تلفن یکی پس از دیگری زنگ می زد. از نزدیکان چند نفر به منزلم آمدند. فراق آقا مهدی آغاز شده بود.

 

منتظر برگشت پیکر او از سامرا بودم. پیکر او را در کربلا، کاظمین و سامرا طواف دادند و در حرم امام علی (ع) تا خود صبح ماند. همان شب خبر شهادت آقا مهدی از رسانه ها پخش شد. رسانه های معاند و رسانه های خودی همه از مهدی می گفتند.

 

آقا مهدی روز بیستم دی ماه شهید شد و روز بیست و چهارم دی یعنی دقیقا وقتی محمدهادی، تنها یادگار او ده ماهه شد در کرمانشاه به خاک سپرده شد.

 

شما دیداری هم با مقام معظم رهبری داشتید، در خصوص این دیدار برای ما توضیح بفرمایید؟

 

تعطیلات نوروز سال 94 بود که از دفتر رهبری با من تماس گرفتند و خبر دیداری را در روزهای آینده دادند. پنجم خرداد دیگر چهارماه از شهادت آقا مهدی می گذشت. این روز برای دیدار حضرت آقا رفتیم.

 

به رسم آقا مهدی، محمدهادی را غسل شهادت دادم. لباس رزم تنش کردم و خدمت آقا رسیدیم. در کنار ما پنج خانواده شهید دیگر هم بودند. نوبت ملاقات ما که رسید، حضرت آقا بلند اسم من را گفتند. برخاستم و با محمدهادی به سمت آقا رفتم.

 

گفتم: « آقا جان ، محمدهادی را غسل شهادت دادم. لباس رزم پوشاندم و او را آوردم تا چفیه شما را هم بگیرد». حضرت آقا دستی به سر محمدهادی کشیدند و چفیه خودشان را به او دادند.

 

حرف هایمان که به این جا می رسد، صدای محمدهادی را می شنوم که دوست جدید خود را « داداش » صدا می زند و از دیگر سو، مریم نیز با محبت مادرانه به محمدهادی می گوید: « زندگیم».

 

هنوز صدای قدم های شیر سامرا در ساختمان قیطریه می پیچد. افشاگری شهید مهدی نوروزی، ملقب به شیرسامرا با نثار خونش همراه شد و در این ضیافت همسرانه همسر شهید مهدی نورزی، خبرگزاری شبستان توفیق حضوری هرچند کوتاه پیدا کرد.

 

 

کد خبر 1132317

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha