خبرگزاری شبستان-راین
در یکی از کوچه های بولوار مدرس، خانه ای است که بیشتر اوقات درب آن باز است و آن طور که صاحب خانه می گوید، برای آن است که اگر رهگذری نیازی پیدا کرد، زیر باران گرفتار شد و یا سائلی از آن کوچه گذشت، دری را گشوده ببیند و بی پروا درخواست خود را مطرح کند.
به رسم ادب که کوبه در را به صدا در می آوری، زنی با همه صفا و سادگی اش از پشت پنجره پر از گُلدانی که روبروی در است، سرکی می کشد و بدون آنکه تو را کامل شناخته باشد می گوید بفرما!
وارد که می شوم، گرم در آغوشم می گیرد؛ بهانه آمدنم را هم می داند و برای همین می گوید کجا می نشینی؟ اتاق رضا؟ می گویم هر چه شما امر کنید. دَر اتاق رضا را به رویم باز می کند و می گوید برو داخل عکس هایت را بگیر تا چای تازه دم را بیاورم.
گشتی در اتاق می زنم؛ پر است از عکس و گُل و لوح و وسایل پذیرایی که به قول خودش برای میهمانان رضا فراهم کرده است.
قصه عباس از آنجا شروع می شود که زیور خانم در شبی که فردای آن وضع حمل می کند، در خواب می بیند که به او می گویند، نامش را رضا بگذار؛ تا قبل از آن، زیور خانم و همسرش می خواستند نام فرزندی(عباس) که قبل از رضا به دنیا آمده بود و زود هم از دنیا رفته بود را بر فرزندی که در راه داشتند، بگذارند.
می پرسم تاریخ تولد دقیق است؟ می گوید دقیقِ دقیق؛ 1/1/ 1345؛ رضا به دنیا می آید و روز به روز بزرگ تر می شود، قد می کشد و پا به مدرسه می گذارد، همزمان با درس و مشق، بعد از ظهرها هم پشت دارِ قالی به خواهرها کمک می دهد.
فعالیت های ورزشی، کتابخانه ای، حشر و نشر با فعالان انقلابی و...بخشی از نکات قابل ذکر درباره رضا است که برای کلاس دوازدهم از راین به کرمان می آید اما یک ماه بیشتر نگذشته به راین برمی گردد و می گوید امام فرموده باید بروید جبهه.
همین دستور امام کافی بود که او دوره های آموزشی را از پادگان رضوی آغاز کند و به عنوان آرپی چی زن به جبهه اعزام شود. اولین اعزام او 20 تیرماه سال 62 بوده است، که در همان مرحله هم دچار عارضه شیمیایی می شود؛ با اینکه زیور خانم 6 پسر و 4 دختر داشته اما با اطمینان قلبی می گوید رضا چیز دیگری بود.
به او گفته پدرت را که از دست دادیم(تصادف فراموش نشدنی اتوبوس راینی در سال 60 که منجر به کشته شدن تعداد زیادی از سرنشینان شد) تو فرزند ارشد خانه هستی، بمان و جبهه نرو و او پاسخ داده من نروم، او نرود پس که برود؟
یک روز بی خبر می گذارد و می رود، مادر هرچه جستجو می کند خبری از او نمی یابد، نزد غلامرضاجبالبارزی ( یکی از 5 شهید بسیجی راین که به طرز ناجوانمرادانه ای توسط اشرار شهید شدند)می رود و می گوید رضا اسرارش را به تو می گوید، حتماً خبر داری که کجا رفته؟ غلامرضا می گوید رفته بم آموزش ببیند. زیور خانم می پرسد خب چرا بی خبر؟ غلامرضا می گوید رضا گفته مادرم یک روز هم کمتر گریه کند ارزش دارد.
روزی که زیور خانم پای تنور مشغول پخت نان بوده، می بیند رضا که در همین مدت کوتاه سیاه و لاغر شده برمی گردد و دوباره حرف از رفتن به جبهه می زند... گفتم این بار دیگر مثل قبل نیست، من هم باید با تو بیایم، دیگر طاقتم تمام شده است و رضا که در برابر اصرارهای مادر چاره ای نمی بیند رییس وقت سپاه و علیرضا چکشیان(از شهدای راین مدفون در مشهد) و تعدادی دیگر را نزد مادر می آورد تا او را از آمدن به جبهه منصرف کنند.
علیرضا چکشیان رو به زیور خانم می گوید خوش به حال رضا قربانی که مادرش هم می خواهد با او به جبهه برود و پاسخ زیور خانم را می شنود که با صلابت می گوید: چه اشکالی دارد؟ هر کاری رزمنده ها داشته باشند از نان پختن و لباس شستن و... انجام می دهم.
بعد از گفت و شنودی که آنجا رد و بدل می شود، همین یک جمله که «جبهه شما این است نزد فرزندان یتیم ات بمانی و آنها را بزرگ کنی که اجر داری» کافی بود تا زیور خانم بگوید چشم! و رضا هم برود؛ برود تا حدود 12 سال بعد!
وقتی خبر مفقود شدنش را آوردند زیور خانم از شدت بی تابی سه ماه مدام گریه می کرده تا شبی در عالم رؤیا امام عصر عجل الله تعالی را در مسجد گوهرشاد، در خواب می بیند که به ایشان می فرمایند« جنگ تمام می شود اما خوشا به سعادت کسانی که خوشه ای از این خرمن پرفیض برداشتند»
از فردای آن روز زیور خانم به همه می گوید دیگر گریه نمی کنم؛ رضای من لیاقت شهادت را داشت... و هر سال دست بچه هایش را می گرفت و با کاروانی که مرحوم اصغر فکری راینی به مشهد می برد، به پابوس امام رضا می رفتند.
روزهای اول آبان سال 75 هم قرار بود زیور خانم و بچه ها راهی مشهد شوند؛ زیور خانم نان زیادی پخت برای زوار و 10 تا کماچ تنوری هم چاشنی آن کرد تا شب جمعه ای که مشهد هستند بین زوار و هم کاروانی ها توزیع کند.
درست ساعت 9 صبحی که قرار بود عازم شوند، خبری می آورند که برای زیور خانم داغ ترین خبرها بوده؛ بازگشت رضا پس از ۱۱ سال و هشت ماه؛ در پوست خود نمی گنجد و از این که دیگر قرار نیست در گلزار شهدا با حسرت دنبال مزار پسرش بگردد خوشحال است؛ در چهارم آبان سال 75 خانه پر می شود از عطر شهیدی که در آن می پیچید.
زیور خانم اما می گوید کاری که شهادت حاج قاسم با من کرد شهادت رضا نکرد؛ صبح جمعه 13 دی که تلویزیون را برای استماع دعای ندبه روشن کردم متوجه شدم چه اتفاقی افتاده و انگار که میخ در سرم فرو می کردند؛ اصلاً فلج شدم و سه روز از خانه نتوانستم بیرون بروم.
زیور خانم معتقد است حضرت زهرا مادر واقعی شهدا است و خودش تنها یک خادمه است و اضافه می کند: مرتب زیارت شهدای گمنام راین می روم و می گویم من مادر شما، خواهر شما، خاله شما، عمه شما؛ آخر یکی شان در عملیات رضای من بوده، عملیات بدر.
وقتی سئوال می کنم حالا که همه بچه ها سر خانه و زندگی خودشان هستند، روزها را چگونه سپری می کنید؟ می گوید امورات خانه را انجام می هم و در کنار آن، همه بخش های خبر را از تلویزیون دنبال می کنم تا در جریان مسائل قرار بگیرم چون سواد ندارم که کتابی یا مجله ای بخوانم.
کتاب های رضا را هم که روی صندوقچه وسایل شخصی شهید قرار داده، نشانم می دهد و می گوید مرا قسم داده که مادر کتاب هایم را حفظ کن تا بعدها نوه های خانواده از آن استفاده کنند.
ساک جبهه را هم برایمان باز می کند، پر است از دفترچه های قدیمی که رضا در آن تمرینات ریاضی و زبان را می نوشته؛ یک شلوار هم هست، قرص های رضا را هم که هنگام جراحت شیمیایی استفاده می کرده بعد از این همه سال هنوز دارد، حتی جلد مندرس شده عطری که شهید استفاده می کرده است.
تنها آرزویش این است کشور در امان و رهبری در سلامت باشند و همه کسانی که به قرآن و پرچم و کشور خدمت می کنند موفق؛ می گوید آرزوی دیدار با رهبری را هم داردم؛ به اندازه سر سوزنی توقعی از مسئولین ندارم و حاضر نیستم برای آنان زحمتی ایجاد کنم زیرا ممکن است شهید من ناراضی باشد و از اجر او کم شود هر چند مسئولین به من لطف دارند و مرتب سر می زنند.
بانو حاجیه زیور قریه میرزایی، مادر شهید رضا قربانی پور که پای ثابت نمازهای جمعه است، می گوید: برای این نمازجمعه می آیم که جدای از فضیلت آن، از حال دیگران هم باخبر می شوم و در جریان مهمترین مسائل کشور هم قرار می گیرم.
حُسن ختام این دیدار که به بهانه سالروز وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها و روز بزرگداشت مادران و همسران شهدا انجام شد؛ پس از گل های حُسن یوسف و اشک و... که مادر شهید مهربانانه از گلدان جدا می کند و در دستانم قرار می دهد تا در گلدان های خانه مان بگذارم؛ دعایی است که هنگام غروب آفتاب از سویدای دل بر زبان جاری می کند و من که دلم لک زده تا یک مادر شهید این دعا را در حق ام بکند، با چشمانی اشکبار آمین می گویم.
شهید رضا قربانی پور در 22 اسفند سال 63 در عملیات بدر در جزیره مجنون لباس سرخ شهادت بر تن کرد؛ مادر شهید معتقد است برای شهادت باید خیلی زحمت کشید.
نظر شما