برای "عثمان" ما، که با آسمان هم زبان بود!

"عثمان" با تارش، هم زبانِ آسمان شد و خلقی بر او و پنجه های شورآفرینش، آفرین گفتند.

خبرگزاری شبستان-شیروان؛ در کویر، در "خواف" بی خوف ایستاده در برابر تندبادهای بیداد و هجمه و ایلغارها، در سرزمین آسبادها، مردی از تبار مهر و هنر، دیده بر این خاکستان گشود و خافیان و این خاک را بلندآوازه کرد. "عثمان" با تارش، هم زبانِ آسمان شد و خلقی بر او و پنجه های شورآفرینش، آفرین گفتند. تار "عثمان" ما، بوی آسمان می داد. طنین دلنشین تار او، گویی آوایی از عرش بود که بر فرشیان مهمان می شد.

 

وقتی آن پیرپارسا، آن مرشد با مرام، آن انیس قبله وقبیله، دست به تار می برد؛ گویی دشت و کوه، هم نوا با او "نوایی" را بر لب داشتند. آوای تارش، به خنکای آسبادهای "نشتیفان"، به زلالی آبشار "رزداب"، به دل انگیزی سبزه های "خواجه یار" و به شکوه مدرسۀ "غیاثیه" بود.

 

"تار" او همه روایت حُسن و نیکی بود؛ محضرش، مکتب مهر و عشق بود. او اویس قَرَنی یک قرن و قوم که نه، اویس عزیز سالیان همه شیفتگان هنر است. "تار" او نه دو تار، که گیسوی رها در باد صوفیان به سماع آمدۀ "قونیه" را می مانست که شکوه "بلخ" و"بخارا" در آن جلوه گر بود.

 

تارش بوی پیراهن "یوسف" داشت که نه روشنای چشم "کنعانیان" خواف، بلکه روشنای چشم هزاران"یعقوب" در دوردست ها شد و خلقی شوریده و شیدایش شدند. صدای سحرآمیز سازش، "بانگ گردش های چرخ" بود؛ و در پرده های تارش، جمال یار هویدا بود. او راوی راستین زندگی، امید، صداقت و نیکی بود.

 

استاد "عثمان محمدپرست" خوافی، نمونۀ یک انسان کامل بود. قرنی با غم مردمش زیست؛ برای غربت شان گریست؛ برای چشم های پر شوق شان نواخت و دل جلادیده اش، همه نور و نوازش بود. ترانه هایش، عطر هفت شهر عشق داشت. او خیر خیراندیشی بود که غم مردم را غمِ خویش می دانست و این شعر ابوسعید ابوالخیر عزیز، مصداق زندگی پیر پارسای ماست که:

 

و اندر همه دشت خاوران خاری نیست

کش با من و روزگار من کاری نیست

 

او نمونۀ یک انسان خودساخته، مصداق یک هنرمند باوقار و در اوج ایستاده، سمبل افتخارآفرینی فرزند هنر، قلۀ افتخار برای خوبان خواف، نماد باور روشن نیاکانش، در یک کلمه، او یک اسطوره بود؛ اسطورۀ صبر و سکوت، اسطورۀ ساز و آواز بود. او یک گنجینه زندۀ بشری  در زمینۀ موسیقی مقامی بود. از "فلک" او افلاک سرمست می شدند و از نغمۀ "صفات محمد(ص)" ش نه کعبه، که طور به وجد می آمد.

 

او نه دلی را شکست و نه دستی را بست و نه روحی را خَست. او باران مهر بود که بر کویر دل ها می بارید و اگر امروز، دریایی دل و دیده، او را عزیز می دارند؛ به این خاطر است که او را از خویش می دانند.

 

حال که آن سرو سبز و تنومند، آن هم دل و هم دردِ مردم، ساز پررازش را، بر شانه های زخمی یک شهر، به امانت گذاشت و در اردیبهشت، بهشتی شد؛ و غمش در نهان‌خانه دل نشسته است؛ یادش را چون گلدسته های برافراشته خواف، چون زلال چشمه های "کردیال" عزیز می داریم و بر روان آن افتخار سبز و مانا، درود می فرستیم. بهشت برین ارزانی او باد که زندگی را زیبا زیست.

 

اسماعیل حسین پور فعال فرهنگی شیروان

 

 

کد خبر 1176938

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha