خبرگزاری شبستان- آران و بیدگل؛
در میان جملات زیبا و فراوان شهدا در باره حجاب، یکی از آنها، بسیار جالب و شنیدنی است. او انگار در دو سطر، قصهای کوتاه از روزهای بعد از خودش را به تصویر کشیده است. صحنهای که هر روز در کوچه و خیابانهای شهر تکرار میشود و مایه دلخوشی خواهران و بانوان جامعه است تا با دلگرمی بیشتری دست از گوهر حجاب برندارند.
حجاب، عهدی با شهید
شهید حسین حاجیزادگان: «خواهرم، دوست دارم هنگامی که در خیابان راه می روی، سنگینی تابوت مرا بر روی شانه ات لمس کنی و همواره بر عهد خود نسبت به شهیدان وفادار بمانی.»آنگاه که مادران و خواهران با چشمانی اشکآلود رزمندگان را در کوچهها و خیابانهای شهر با دودِ اسپند بدرقه میکردند، آنگاه که شهیدان در نبرد نابرابر با دشمن میجنگیدند تا ما در حریم امن، زندگی کنیم، آنگاه که تابوت شهیدان بر روی شانههای مردم شهر تشییع میشد، در این سه موقع رزمندگان و شهیدان با مردم شهر نجوایی عارفانه داشتند.
در تشییع جنازه، خطاب به همه آنانی که آمده بودند تا با نگاه گرمشان و با قدوم مبارکشان و با اشکهای چشمشان، شهید را تا مرز جاودانگی بدرقه کنند، همان لحظه و در نگاه وداع شهیدتمام حرفها در فضای عطرآگین شهر طنینانداز شد که؛ من می روم، می روم تا همه آن ارزشهایی که شما برای بدرقه من به همراه آورده بودید را نگهبان باشم، تا هیچکس بعد از رفتن ما نگوید که ما چه چیزی داشتیم که با رفتن شهیدان باید حفظ میکردیم؟
آری ما، حرمت، حریم، حیا، غیرت، تعصب، مردانگی و ... را در لحظه بدرقه داشتیم. و تو اگر بگویی که نداشتیم، پس به کدام نیروی درونیات به بدرقه آمده بودی؟ و من برای حفظ کدام داشتههایت به جبهه رفتم خواهرم؟
و آن روز که پیکر بدون غسل و کفنم را بر دوش شانههای شهر حمل میکردید، تو را دیدم که باز با همان هیبت لحظه رفتنم، آمده بودی. انگار چیزی گُم که نه، چیزی بر افتخاراتت افزوده بودی. به گمانم مطمئن شده بودی که من عهدم را به سر بردم.
خاطرت را جمع کرده بودم که تو وارث خون من شدهای. در تشییع جنازهام پایت را محکم بر زمین میکوبیدی تا کسی جرئت نکند حریم هیبت تو را بشکند، سرت را بالا گرفته بودی تا به هیچکس اجازه ندهی سرافکندهات کند، نگاهت را از تابوت من بر نمیداشتی تا کسی نگاهت را ندزدد، اشکت را، اشک شوق و شادیات را از گونههایت پاک نمیکردی تا عرق شرم را کسی بر چهرهات ننشاند.
میدیدمت که چقدر عاشقانه و زیبا، با حجاب و با حیا به دنبال جنازهام حرکت میکردی تا به همه آنان که زیبایی را در برهنگی و برهنگی را در زیبایی میبینند بگویی که:
«من امروز در کنار جنازه آغشته به خون برادرم، چیزی غیر از زیبایی ندیدم و برادرشهیدم زیباییهایش را با خون سرخش به چادر سیاهم بخشید.» آری تو امروز مثل همیشه، زیباتری.
خواهرم،
من هنوز تشییع میشوم،
من هر روز بر شانههای دل و احساس شهر در حال حرکتم.
من نمردهام
تو را می بینم،
چادرت را می فهمم،
حال تو را درک می کنم، وقتی میبینی که عدهای بی شهید زندگی میکنند.
آنان که امروز بدون شهید زندگی میکنند، فردا بدون شاهد خواهند مُرد؛ اما من، هم شهیدم و هم شاهد. شاهدِ توام. تو تنها نیستی خواهرم؛ من از همان لحظهای که مرا بدرقه کردی و تا امروز که به استقبال جنازهام آمدهای، تو را تنها نگذاشتم و تا در آن دنیا نیز به استقبالت نیایم، فراموشت نخواهم کرد.
من لباسم را به چادرت، سلاحم را به حجابت، رزمم را به عفتت بخشیدم تا بدانی که دشمنت، همانی است که دیروز در برابر من ایستاده بود، و بدانی که برای ادامه راهم باید حجاب را برگزینی.
آفرین بر تو خواهرم. من اطمینان دارم که اگر اسلام به تو اجازه جهاد داده بود، حتی زودتر از من یک « شهید» بودی و حالا نیز هستی.
تو شهیدی، تو شاهدی هستی بر همه ارزشهایی که من با خونم پای آن را امضا کردم. تو شهیدی هستی که با چادرت، پیام ساختی همچون من که با پیامم، خون.
عهدم را از یاد مبر که با فراموشی این پیمان، اولین چیزی که از یادها فراموش خواهد شد، خودت خواهی بود، و اولین کسی که قربانی این نسیان خواهد گشت، خودِ تو خواهی بود خواهرم!
من به پیمان خویش با تو وفادارم و خواهم بود؛ اما تو را به یاد پیمانی که با خون من بستی، یادآوری میکنم.
آفرین بر تو خواهرم، چقدر در انتخابم باعث افتخار من شدی و ثابت کردی که بیجهت تو را پیامرسان خونم قرار ندادم.
تو با حجابت فریاد بر میداری که شهیدان در انتخابشان اشتباه نکردند. آنان مرا و حجاب مرا میفهمیدند که بر سر آن، همپیمان شدیم.
و من امروز بر پیمان خویش با شهیدان استوارم.
من امروز بر سر همه آنانی که زن را به اسارت پنهان و ذلتِ تازه نشانده و از خویش و از شهید بیگانه میکنند فریاد
میزنم.
من امروز در برابر این طوفان بر باد دهنده تهاجم فرهنگی که وزیدن آغاز کرده میایستم و خود را از حرمهای اسارت قدیم و بازار بیحرمتیهای جدید، با اقتدا بر تو ای شهید عزیز نجات میدهم. آسوده خاطر باش پیامت، که همان حجاب من است را چون رسالتی عاشورایی بر دوش خواهم کشید تا در میان هیاهوی همیشگی جلادانِ غیرت و قدارهبندان تعصب و قاتلان بیرحم پیام تو، پیام تو را به گوش تاریخ برسانم.
من امروز بر سر همه کاخهای آمال و شهوتِ دنیاپرستان و شکمبارگان فریاد میزنم که: «من یک زنم، زنی از تبار خون شهید، زنی از نسل پیامرسانان تاریخ، خواهری راست قامت.»
من امروز با حجابم فریاد میزنم که: «زن، کالای بازارهای بیغیرتی و بیحیایی مردانی نیست که جز شکم و شهوت خویش، چیزی نمیدانند و نمیفهمند.
من حجابم را به یک نگاه نخواهم فروخت.
من نگاهم را با یک گناه معامله نخواهم کرد.
من امروز در کاروان پیامرسانان خون تو ای شهید، چادرم را بر بام تاریخ چون پرچمی برافراشته نگه خواهم داشت تا دشمن بداند که این لشکر شهید، هرگز شکست نمیخورد، شهید هرگز نمیمیرد. و این پیام، همیشه زنده است و کهنه نخواهد شد.
چادرم را نخواهم فروخت، همچنان خون تو، ای شهید
حجابم را رها نخواهم کرد، چون سنگر تو، ای شهید
و عفتم را فدا نخواهم کرد، چون غیرت تو، ای شهید
مرا عهدی است......
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
هـواداران کـویش را چـو جـان خـویشتن دارم
صفای خـلوت خـاطر از آن شمع چـگل جـویم
فـروغ چـشم و نـور دل از آن مــاه ختـن دارم
به کام و آرزوی دل چـو دارم خـلوتی حـاصـل
چـه فکر از خبث بـدگـویان میـان انجمـن دارم
مرا در خـانه سـروی هست کـاندر سـایه قدش
فراغ از سـرو بستـانی و شـمشـاد چــمن دارم
گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند
بحمـد الله و المنـه بتــی لشـــکرشـکن دارم
سـزد کـز خـاتم لعـلش زنــم لاف سلیـمانی
چـو اسـم اعظمم باشـد چه باک از اهرمن دارم
الا ای پیــر فـرزانه مـکن عیبـم ز میخــــانه
کـه من در تـرک پیمـانه دلـی پیمان شکن دارم
خـدا را ای رقیب امشب زمـانی دیده بر هم نه
که من با لعـل خـاموشش نهانی صد سخن دارم
چـو در گــلزار اقبـالش خـرامـانـم بحمدالله
نـه میـل لالـه و نسرین نـه بـرگ نسترن دارم
(حافظ)
آری برادرم، پیامت را شنیدم و فهمیدم آن چنان که تو مرا و حجاب مرا درک کردی و فهمیدی. نه تنها از تو پیام را، بلکه خروشیدن را، شجاعت و مهابت را، و از تو رزمندگی را آموختم. و من مثل تو در انتظارم:
...............وَ مِنهُم مَن یَنتَظِر وَ ما بَدّلوا تَبدیلا. (احزاب/23)
برگرفته از کتاب «از سرخی تا سیاهی» تالیفِ حسن کشایی.
تابستان 1401
نظر شما