خبرگزاری شبستان-آران و بیدگل/ روح اله باقری؛
حاجی سلیمان؛ متخلّص به «صباحی» از شعرای بنام سده دوازدهم هجری و از اهالی خطه کویری آران و بیدگل از شهرستان های استان هنرپرور اصفهان است که در تمام عمر در همین محل اقامت داشت. هیچ یک از منابع معتبر از سال تولد، کیفیت زندگی، خانواده، مکان و میزان تحصیلات و استادان او خبری ندادهاند و در دیوان او نیز پاسخی بر این پرسشها دیده نمیشود.
پدرش در زمان کودکی وی درگذشت و سلیمان تحت تربیت مادر خود بزرگ شده است. وی در همان ایّام جوانی به زبان عرب، علوم ادب، احادیث، اخبار، نجوم و ریاضی احاطه داشت. امرار معاشش از طریق زراعت در همان آران و بیدگل بوده است. صباحی در عصر امرای زندیه بوده و با هاتف اصفهانی و شهاب و آذر بیگدلی معاصر و معاشر بوده است.
سلیمان صباحی بیدگلی در میان گروه شاعران بازگشت ادبی، جایگاهی ممتاز دارد و توانسته است با نشان دادن استعداد خارق العاده خود در سرودن غزل و قصیده، نام خویش را به عنوان یکی از نام آورترین پیشاهنگان دوره بازگشت ادبی در تاریخ ادبیات فارسی جاودانه سازد.
وفات او به سال ۱۲۰۷ ه. ق میباشد و مقبره این شاعر پرآوازه در قبرستان امامزاده حسین(ع) شهرستان آران و بیدگل واقع است.
دیوان مولانا صباحی بیدگلی، نخستین بار در سال ۱۳۳۸ هجری خورشیدی به تصحیح و مقابله شادروان پرتو بیضائی آرانی و اهتمام آقای عباس کی منش ” مشفق کاشانی ” صورت طبع یافته است. این دیوان شامل ۶۷ غزل، ۲۵ قصیده، ۳ ترکیب بند، بیش از ۲۹ قطعه و ۱۰ تک بیت، ۱۰۳ ماده تاریخ، ۶ مثنوی کوتاه، ۵۳ رباعی است و همانطور که پیداست، وی در انواع شعر طبع آزمایی کرده است. صباحی در دیوان اشعار خود ۶۷ غزل دارد و مثل ادیبان، شاعران و سخنوران پیشین در زمینه دین، عرفان، اخلاق و عشق الهی به صورت صریح یا به شکل استعاری، اشعار خود را سروده است.
مولانا صباحی بیدگلی در سرودن انواع قالب های شعری تبحر داشته است یکی از این قالب ها ترکیب بند است و از مشهورترین آنها چهارده بندی است که در رثای امام حسین (ع) و شهیدان کربلا سروده است. این ترکیب بند، به اقتفای ترکیب بند محتشم کاشانی، ظاهرا به نیت چهارده معصوم(ع) در چهارده بند سروده شده است که از استادی وی حکایت میکند و بنا به پژوهش های انجام شده بر تمام ترکیببندهایی که بعد از محتشم ساخته شده مزیّت دارد.
در آستانه محرّم، ماه عزای سید و سالار شهیدان؛ ترکیببند مشهور ۱۴ بندی مولانا صباحی بیدگلی را تقدیم مخاطبان شعر و ادب عاشورایی ميكنيم.
بند یکم؛
افتاد شامگه به کنار افق، نگون
خور چون سر بریده ازین طشت واژگون
افکند چرخ مِغْفَر زرین و از شفق
در خون کشید دامن خِفتان نیلگون
اجزای روزگار زبس دید انقلاب
گردید چرخ؛ بی حرکت، خاک؛ بی سکون
کَند امّهات اربعه ز آباء سَبعه دل
گفتی خلل فتاد به ترکیب کاف و نون
آماده قیامت موعود هر کسی
ایزد مگر به وعده وفا میکند کنون!
گفتم: محرم است نمود از شفق هلال
چون ناخنی که غمزده آلایدش به خون
یا گوشوارهای، که سپهرش زگوش عرش
هر ساله در عزای شه دین کند برون
یا ساغری است پیش لب آورده آفتاب
بر یاد شاه تشنهلبان، کرده سرنگون
جان امیرِ بدر و روانِ شه حنین
سالار سرورانِ سر از تن جدا، حسین
بند دوم؛
افتاد رایتِ صف پیکار کربلا
لب تشنه؛ صید وادیِ خونخوار کربلا
آن روز، روز آل نبی تیره شد، که تافت
چون مهر از سنان، سر سردار کربلا
پژمرده؛ غنچه لب گلگونش از عطش
وز خونش آب خورده؛ خس و خار کربلا
لخت جگر؛ نواله طفلان بی پدر
وز آب دیده؛ شربت بیمار کربلا
ماتم، فکند رحل اقامت دمی که خاست
بانگ رحیل قافله سالار کربلا
شد کار این جهان زِ وی آشفته، تا مگر
در کار آن جهان چه کند کار کربلا؟
گویم چه سرگذشت شهیدان؟ که دست چرخ
از خون نوشته بر در و دیوار کربلا
افسانهای که کس نتواند شنیدنش
یا رب! بر اهل بیت چه آمد زدیدنش؟
بند سوم؛
چون شد بساط آل نبی در زمانه طی
آمد بهار گلشن دین را، زمان دی
یثرب به باد رفت به تعمیر خاک شام
بطحا خراب شد به تمنای ملک ری
سرگشته، بانوان حرم گرد شاه دین
چون دختران نعش به پیرامُن جُدَی
نه مانده غیر او، کسی از یاوران قوم
نه زنده غیر او، تنی از همرهان حی
آمد به سوی مقتل و، برهر که میگذشت
میشست ز آب دیده غبار از عذار وی
بنهاد رو به روی برادر که یا اخا!
در بر کشید تنگْ پسر را که یا بُنَی!
غمگین مباش، آمدمت اینک از قفا
دل، شاد دار، میرسمت این زمان ز پی
آمد به سوی معرکه، آن گه زبان گشود
گفت این حدیث و، خون دل از آسمان گشود
بند چهارم؛
منسوخ شد مگر به جهان ملت نبی؟
یا در جهان نمانده کسی ز امت نبی؟
ما را کشند و یاد کنند از نبی!
مگر از امت نبی نبود عترت نبی؟
حق نبی، چگونه فراموش شد چنین؟
نگذشته است این قدر از رحلت نبی!
اینک زخون آل نبی رنگ کرده اند
دستی که بود در گرو بیعت نبی!
یا رب! تو آگهی که رعایت کسی نکرد
در حق اهل بیت نبی، حرمت نبی
این ظلم را، جواب چه گویند روز حشر؟
بر کوفیان تمام بود حجت نبی
ما را چو نیست دست مکافات، داد ما
گیرد زخصم، حکم حق و غیرت نبی
بس گفت این حدیث و، جوابش کسی نداد!
لب تشنه غرق خون شد و، آبش کسی نداد!
بند پنجم؛
چون تشنگی، عنان زکف شاه دین گرفت
از پشت زین، قرار به روی زمین گرفت
پس بی حیایی، آه که دستش بریده باد!
از دست داد دین و، سر از شاه دین گرفت!
داغ شهادت علی، ایام تازه کرد
از نو جهان، عزای رسول امین گرفت
هم پای پیل، خاک حرم را به باد داد
هم اهرمن ز دست سلیمان، نگین گرفت!
برطشت، مجتبی جگر پاره پاره ریخت
پهلوی حمزه، چاک زمضراب کین گرفت
در خاک، خون ناحق یحییگرفت جوش
عیسی ز دار، راه سپهر برین گرفت
گشتند انبیا همه گریان و، بوالبشر
بر چشمتر ز شرم نبی، آستین گرفت
کردند پس به نیزه، سری را که آفتاب
از شرم او نهضت رخ زرد در نقاب
بند ششم؛
شد بر سر سنان، چو سر شاه تاجدار
افکند آسمان به زمین تاج زرنگار
افلاک را، زسیلی غم شد کبود روی
آفاق را، ز اشک شفق سرخ شد: کنار
از خیمهها، ز آتش بیداد خصم رفت
چون از درون پردگیان، بر فلک شرار
عریان، تن حسین و به تاراج داده چرخ
پیراهنی که فاطمهاش رشته پود و تار
نگرفته غیر بندگران دست او کسی!
آن ناتوان کز آل عبا مانده یادگار
رخها به خون خضاب، عروسان اهل بیت
گشتند بی حجاب به جمّازه ها، سوار
آن یک، شکسته خارِ اسیریش، در جگر
این یک، نشسته گردِ یتیمیش بر عذار
کردند رو به کوفه پس آن گه زخیمهگاه
وین خیمه کبود، شد از آهشان سیاه
بند هفتم؛
چون راهشان به معرکه کربلا فتاد
گردون، به فکر شورش روز جزا فتاد
اعضای چرخ منتظم، از یکدگر گسیخت
اجزای خاک متصل، از هم جدا فتاد
تابان زنیزه، رفت سر سروران زپیش
جمّازههای پردگیان، از قفا فتاد
از تندباد حادثه، دیدند هر طرف
سروی به سر درآمد و، نخلی زپا فتاد
مانده به هر طرف نگران: چشم حسرتی
در جستجوی کشته خود، تاکجا فتاد؟!
ناگه، نگاه پردگی حجله بتول
بر پاره تن علی مرتضی فتاد
بیخود، کشید ناله: هذا اخی، چنان
کز نالهاش به گنبد گردون صدا فتاد
پس کرد رو به یثرب و، از دل کشید آه
نالان به گریه گفت: ببین یا محمَّداه!
بند هشتم؛
این رفته سر به نیزه اعدا، حسین توست
وین مانده بر زمین تن تنها، حسین توست
این آهوی حرم، که تن پاره پاره اش
در خون کشیده دامن صحرا، حسین توست
این پرگشاده مرغ هُما به سوی خلد
کِش پُر ز تیر رُسته بر اعضا، حسین توست
این سر بریده از ستم زال روزگار
کز یاد برده ماتم یحیی، حسین توست
این مهر مُنکسِف ، که غبار مصیبتش
تاریک کرده چشم مسیحا، حسین توست
این ماه مُنخَسِف، که بر او ز اشک اهل بیت
گویی گسسته عِقد ثریا، حسین توست
این لاله گون عمامه، که در خلد بهر او
معجر کبود ساخته زهرا، حسین توست
اندک چو کرد دل تهی از شکوه با رسول
گیسو گشود و، دوید سوی مرقد بتول
بند نهم؛
کای بانوی بهشت! بیا حال ما ببین
ما را به صد هزار بلا، مبتلا ببین
در انتظار وعده محشر چه ماندهای؟
بگذر به ما و شور قیامت به پا ببین
بنگر به حال زار جوانان هاشمی
مردان شان شهید و، زنان در عزا ببین
آن گلبنی که از دم روح الامین شکفت
خشک از سموم بادیه کربلا ببین
آن سینهای که مخزن علم رسول بود
از شست کین نشانه تیر بلا ببین
آن گردنی که داشت حمایل ز دست تو
چون بسملش بریده به تیغ جفا ببین
با این جفا، نیاند پشیمان، وفا نگر!
با این خطا زنند دم از دین، حیا ببین!
لختی چو داد شرح غم دل به مادرش
آورد رو به پیکر پاک بردارش
بند دهم؛
کای جان پاک! بیتو مرا جان به تن؟ دریغ!
از تیغ ظلم، کشته: تو و زنده: من؟ دریغ!
عریان چرا است این تن بی سر؟ مگر نبود
بر کشتگان آل پیمبر، کفن؟ دریغ!
شیر خدا به خواب خوش و، کرده گرگ چرخ
رنگین به خون یوسف او پیرهن، دریغ!
خشک از سَموم حادثه، گلزار اهل بیت!
خرّم زسبزه: دامن رَبع و دَمَن دریغ!
آل نبی، غریب و، به دست ستم اسیر
آل زیاد کامروا در وطن، دریغ!
کرد آفتاب یثرب و بطحا غروب و، تافت
شَعری ز شام باز و، سُهیل از یمن دریغ!
غلتان زتیغ ظلم، سلیمان به خاک و خون
وزخون او حنا به کف اهرمن، دریغ!
گفتم ز صد، یکی به تو حال دل خراب
تا حشر ماند در دل من، حسرت جواب
بند یازدهم؛
چون بیکسان آل نبی در به در شدند
در شهر کوفه، ناله کنان نوحه گر شدند
سرهای سروران، همه بر نیزه و سنان
در پیش روی اهل حرم جلوه گر شدند
از نالههای پردگیان، ساکنان شهر
جمع از پی نظاره به هر رهگذرشدند
ز اندیشه نظاره بیگانه، پرده پوش
از پاره معجری به سر یکدگر شدند
بی شرم امتی که نترسیده از خدا
بر عترت پیمبر خود، پرده در شدند
دست از جفا نداشته، بر زخم اهل بیت
هر دم نمک فشان به جفای دگر شدند
خود بانی مخالفت و، آل مصطفی
در پیش تیر طعنه ایشان سپر شدند
چندی به کوفه داشت، فلک تلخ کامشان
و آن گه ز کوفه برد به خواری به شام شان
بند دوازدهم؛
شد تازه چون مصیبت شان از ورود شام
از شهر شام، خاست عیان رستخیز عام
ناکرده فرق، آل نبی را زمشرکان
افتاد اهل شام به اندیشههای خام
داد آن نشان به پردگیی: کاین مرا کنیز!
کرد این طمع به تاجوری: کاین مرا غلام!
گفت این به طعنه: کاین اسرا را وطن، چه شهر؟
گفت آن به خنده: سید این قوم را چه نام؟
دادند بر یزید چو عرضه سر سران
پرسید از آن میانه: حسین علی کدام؟!
بردند پیش او، سرِ سالار دهر را
میزد به چوب بر لبش و، میکشید جام!
گفتا یکی ز مجلسیان: شرمی ای یزید!
میزد همیشه بوسه برین لب، شهِ انام
کفری چنین و، لاف مسلمانی ای یزید؟!
ننگش ز تو، یهودی و نصرانی ای یزید!
بند سیزدهم؛
ترسم دمی که پرسش این ماجرا شود
دامان رحمت، از کف مردم رها شود
ترسم که در شفاعت امت، به روز حشر
خاموش ازین گناه، لب انبیا شود
ترسم کزین جفا، نتواند جفا کشی
در معرض شکایت اهل جفا شود
آه از دمی که سرور لب تشنگان حسین
سرگرم شکوه با سر از تن جدا شود
فریاد از آن زمان که زبیداد کوفیان
هنگام دادخواهی خیرالنسا شود
باشد کرا ز داور محشر، امید عفو
چون دادخواه، شافع روز جزا شود؟
مشکل کهتر شود لبی از بحر مغفرت
گرنه شفیع، تشنه لب کربلا شود
کی باشد این که گرم شود گیر و دار حشر؟
تا داد اهل بیت دهد، کردگار حشر
بند چهاردهم؛
یا رب! بنای عالم ازین پس خراب باد!
افلاک را: درنگ و، زمین را: شتاب باد!
تا روز دادخواهی آل نبی شود
از پیش چشم، مرتفع این نه حجاب باد!
آلوده شد جهان همه از لوث این گناه
دامان خاک، شسته ز طوفان آب باد!
بر کام اهل بیت نگشتند یک زمان
در مهد چرخ، چشم کواکب به خواب باد!
لب تشنه شد شهید، جگر گوشه رسول
هر جا که چشمهای است به عالم، سراب باد!
از نوک نیزه، تافت سر آفتاب دین
در پرده کسوف نهان، آفتاب باد!
آن کودلش به حسرت آل نبی نسوخت
مرغ دلش بر آتش حسرت، کباب باد!
در موقف حساب، (صباحی) چو پا نهاد
جایش، به سایه علم بوتراب باد!
کامیدوار نیست به نیروی طاعتی
دارد ز اهل بیت، امید شفاعتی
نظر شما