خبرگزاری شبستان- مازندران؛ هرچه بر عمر شب های پایانی شهریور ماه اضافه می شود، دلشوره ام برای رفتن به سرزمین عشق بیشتر می شود. اما چه کنم که به هر دری زدم تا باز شود و دل به دریای خروشان خسته دلانی بزنم که در مسیر عاشقی جمع شان جمع است و یکی چون منی کم! ولی انگار باید منتظر باشم تا مهر جاماندگی را بر دل شکسته ام بزنند...
دلم میخواهد جلوی عقربه های ساعت را بگیرم تا جاماندگی ام را درگوش زمین فریاد نزند اما نمی شود.طنین صدای بانگ الرحیل کاروان آل الله در پهنای عالم گسترده شده است و دلدادگان مکتب عشق برای پیوستن به این قافله، شور کربلایی در شهرها برپا کردند. حال من مانده ام با یک دل سوخته که بادیدن کوله پشتیها مثل ابر بهار در یکی دوهفته مانده به پاییز، می بارد تا آبی باشد و بریزد بر آتش دلتنگی ام...
قریب به سه سال پیش در همین ساعتها و در همین زمان در ایوان طلای خانه پدری در نجف ،داشتم خستگی یک سال فراق را با زیارت شاه مردان عالم امیر المومنین علی (علیه السلام) به در می کردم .آنچنان سر در هوای حرم بودم که زمان هم به احترام حضرت ابوتراب ایستاده بود تا دست از هرچه تعلق بردارم و با ذکر یا حیدر ،راهی «وادى مقدس طوى» در دشت پربلای نینوا شوم...
باور کردنش برایم سخت است که پایم امسال به طریق الحسین(ع) باز نمی شود،هر چه حساب می کنم باز هم کم می آورم و آهم بیشتر و صبرم لبریز که با پای پیاده در مشایه نیستم،حتی نمی توانم نسیم خنکی باشم در شبهای پیاده روی اربعین که دستی به تبرک بر گردو غبار روی سروصورت زائران نشسته،بزند.
امسال کارم شده بدرقه و التماس دعا گفتن به کبوتران حرم که دسته به دسته به سمت کربلا در حال کوچ اند، هجرتی که بهارش،اربعین است...
این روزها حتی دست به تلفن همراه شدن و دیدن صفحات مجازی دوستان و آشنایانی که از پیاده روی اربعین برایم فیلم و عکس می فرستند،شده حسرتی جانکاه! و چنان غطبه ای را به جان و دل خسته ام می اندازد که جز اشک حرفی ندارم که بزنم .من از حکمت این جاماندگی سر در نمی آوردم اما از خودم از پای زخمی دلم که نشد در مشایه باشد، گله دارم ! گله ای از جنس آه و دعا که بر دامن خستگی هایم نشسته...
راستش این روزها با دیدن استکان چای هم، می زنم زیر گریه ! چشمانم را میبندم و میروم به مشایه به مسیری که آن پیرمرد عراقی با التماس و زاری دستم را میگیرد و می گوید« هلابیالزوار»، «شای عراقی،شای ایرانی»و من عطش فاصله را با اجابت به خواسته این پیرمرد کم می کنم و می نشینم در موکبی که تمامش یک سیاه چادر است با چند صندلی زنگ زده که دو سه زائر، پاهای تاول زده شان را روی آنها گذاشتند و کودکانی که در حال شستن استکان ها هستند...
این روزها دل سوخته ام را هزار تکه می کنم و هر کدامش را در کوله پشتی های زائران می گذارم تا با خودشان به بهشت حسین(ع) ببرند. دستمان را به نخ تسبیح آنها گره می زنم که با ذکر صلوات و دعای فرج، جذب مغناطیس کربلای حسین(ع) می شوند، کاسه اشکی از چشمان منتظرم را پشت سر کبوتران عاشقی میریزم که به طواف کعبه شش گوشه می روند...
این روزها هرچه در شهر و در کوچه ها میبینم که حال وهوای اربعینی دارد، برایم بغض آوراست .برای منی که قرار امسالم بر سوختن است،شاید از این سوختن، باید بسازم خودم را با مقام صبر،که تنها امید روزهای بی قراری ،روزهایی که لعل دلم برای رفتن در مسیری که همه اش عاقبت بخیریست خون است و شده آرزوی اول و آخرم ...
یادداشت مهمان: علی ابراهیمی گتابی
نظر شما