شهدا به بلوغ عقلی رسیده بودند/ هر روز ما روز دفاع است

مادر شهیدان محمدرضا و محمودرضا حقیقی با بیان اینکه شهدا به بلوغ عقلی رسیده بودند و از همه هستی خود گذشتند تا از اسلام و میهن دفاع کنند گفت: هر روز ما روز دفاع است چرا که امروز دشمن گرگی در لباس میش است و همیشه مسلح و بیدارند.

خبرگزاری شبستان _ استان خوزستان

وقتی زندگینامه شهدا را مطالعه می‌کنیم می‌بیینم که شهدا در ابعاد مختلف زندگی انسان‌هایی خاص بودند که از دوران کودکی منش و رفتاری‌هایی متفاوت داشتند و به این نتیجه می‌رسیم که شهدا گلچین و انتخابی از انسان‌های وارسته از سوی خداوند متعال هستند.

 

همزمان با آغاز جنگ تحمیلی و دوران دفاع مقدس، تعداد زیادی از مردم از پیر و جوان و زن و مرد برای دفاع از میهن اسلامی جان خود را در طبق اخلاص گذاشتند و به رویارویی با دشمن پرداختند که در این راه بسیاری از آنها به مقام شامخ شهادت رسیدند. در این میان شاهد هستیم که خانواده‌های در این راه چند شهید و یا تنها فرزند خود را تقدیم اسلام و میهن کردند.

 

شهیدان محمدرضا و محمودرضا حقیقی از جمله این شهدا بودند که در سن 20 و 18 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. در خصوص زندگی این شهدا گفت‌وگویی با «صغری نان‌پرداز» مادر شهیدان حقیقی صورت گرفته که مشروح آن را در ذیل می‌خوانیم:

 

 

مادر شهیدان حقیقی در معرفی فرزندان شهید خود می‌گوید: من سه فرزند، 2 پسر و یک دختر داشتم که هر دو فرزند پسرم در دفاع مقدس شهید شدند. محمدرضا متولد 14 آذر 1344 و محمودرضا متولد شهریور 1346 بود. اختلاف سنی 2 شهید یک سال و هشت ماه بود و به فاصله 11 ماه به شهادت رسیدند.

 

به نظر من کسی به راحتی به مقام شهادت نمی‌رسد؛ وقتی به زندگی فرزندان شهیدم نگاه می‌کنم می‌بیینم شهدا سه جا خود را به زمین زدند تا به این مقام رسیدند. اول در برابر خداوند متعال، دوم در برابر پدر و مادر و سوم در برابر ائمه اطهار (ع).

 

اطلاعات از دستورات خداوند سرلوحه زندگی فرزندان شهیدم بود

محمدرضا و محمودرضا همیشه به فرمان خدا بودند و همه دستورات خدا را در زندگی پیاده می‌کردند و از چیزهایی که خیلی به آن اهمیت می‌دادند غیر از نماز و روزه و کارهای واجب؛ احترام به پدر و مادر بود. هیچ گاه به یاد ندارم حتی پای خود را جلوی من که مادرشان بودم دراز کنند. محمدرضا عادت داشت موقع مطالعه دراز بکشد و اگر من 10 بار وارد اتاق می‌شدم هر بار بلند می‌شد و پاهای خود را جمع می‌کرد.

 

یک روز محمدرضا کلاس دوم بود به من گفت مادر من خودکار سه‌رنگ می‌خواهم، گفتم اگر دیدم می‌خرم؛ یک روز که داشتیم از مدرسه برمی‌گشتیم در بین راه یک خودکار سه‌رنگ بر روی زمین افتاده بود، به محمدرضا گفتم از همان خودکارهاست که دوست داری و خم شدم که آن را بردارم، به ناگاه محمدرضا گفت نه برندار ممکن است صاحبش متوجه گم شدن خودکارش شود و به دنبال آن باشد و مسیر خود را بازگردد. من خودکار را سر جایش گذاشتم؛ پشت سر ما یکی از همکلاسی‌های پسرم خواست خودکار را بردارد و محمدرضا آنقدر با او صحبت کرد تا قانع شد خودکار را سر جای خودش بگذارد.

 

هر دو شهید به هیچ عنوان موسیقی گوش نمی‌دادند و هر گاه از تلویزیون یا رادیو آهنگی پخش می‌شد آن را خاموش می‌کردند؛ محمدرضا وقتی چهارساله بود خواست در کودکستان ثبت‌نامش کنیم، دو سه ماه گذشت و دیدیم دیگر رغبتی برای رفتن ندارد وقتی علت را جویا شدیم دیدم یک روز در هفته آقایی برای بچه‌ها ویولن می‌زند و برای همین او دیگر به کودکستان نرفت. محمودرضا هم حتی وقتی سوار ماشین بود و موسیقی پخش می‌شد خیلی محترمانه از راننده می‌خواست صدای آن را کم کند.

 

با پیروزی انقلاب محمدرضا خواست که تعلیم اسلحه ببیند به او گفتم اگر رفتی باید به میدان جنگ بروی و مبارزه کنی؛ گفت آدم یک بار می‌میرد و چه بهتر که در راه اسلام باشد. با آغاز جنگ و شکسته شدن دیوار صوتی اهواز، وارد جبهه شد و بیش از 6 سال در جبهه بود تا در نهایت به شهادت رسید و بعدها فهمیدیم که در اطلاعات عملیات فعالیت می‌کرد.

 

محمدرضا چند بار در جبهه ترکش خورده بود و مجروح شد ولی هیچ گاه به ما نمی‌گفت. یک بار بعد از 25 روز به خانه آمد، وقتی نشسته بود متوجه شدم دستش را مدام به سرش می‌کشد، گفتم چه شده گفت چیزی نیست، نگاه کردم دیدم سرش بخیه خورده، گفت بچه‌ها دعوا می‌کردند به هم وسایل پرتاب کردند به سرم خورد و شکست؛ در حالی که آن موقع ترکش به سرش اصابت کرده و زخمی شده بود.

 

شهیدانم همیشه صله رحم را به جا می‌آوردند و وقتی از مرخصی بازمی‌گشتند حتی اگر برای 2 ساعت می‌آمدند به دیدن همه اقوام نزدیک از جمله پدربزرگ و مادربزرگ و عموهایش می‌رفتند. هیچ‌گاه مستقیم به صورت کسی نگاه نمی‌کردند مگر اینکه ضرورت داشت.

 

محمدرضا بسیار اهل مطالعه بود و کتاب‌هایی با موضوعات مختلف می‌خواند؛ اعتقاد داشت ما باید کتاب بخواهیم و معلومات خود را بالا ببریم که اگر با ما بحث کردند بتوانیم جواب دهیم و نگویند در جبهه‌های ایران یک سری جوان بی‌سواد و بی‌اطلاع حضور دارند.

 

 

شهادت شهیدان حقیقی

17 بهمن 1364 بود، ما منزل پدربزرگ بچه‌ها بودیم، آن روز چهره و هیکل محمدرضا با روزهای دیگر فرق داشت به قول رزمندگان نوربالا می‌زد و این تغییر را هر کسی که او را می‌دید متوجه می‌شد.

 

فردای آن روز وارد خانه شدم، دیدم در حال مطالعه است به آشپزخانه رفتم تا غذایش را آماده کنم، هیچ گاه به آشپرخانه نمی‌آمد ولی آن روز آمد و بالای سرم خم شد و سینی غذا را گرفت، همان موقع نوری مثل صاعقه از جلوی چشمم رد شد، آن لحظه تنم لرزید و گفتم خدایا نور شهادت بود، به عزت و جلال و بزرگیت قسم به من صبر بده.

 

هر موقع می‌خواست به جبهه برود به کسی نمی‌گفت و فقط از کوله‌پشتی که دستش بود متوجه می‌شدیم؛ عصر همان روز دیدم عازم جبهه است، به او گفتم مادر داری می‌روی، گفت بله، گفتم دیگه نمی‌بینمت، گفت نه؛ هر چه به در خروجی نزدیک‌تر می‌شد زانوهای من سست‌تر می‌شد و این آخرین دیدار ما بود.

 

شب 19 بهمن 1364 رفت و من 2 روز بعد یعنی شب 21 بهمن خواب دیدم که با مادربزرگ محمدرضا به خواستگاری رفتیم، گفتم مامان به دختری که وارد می‌شود نگاه کن، گفت مامان من نگاه نمی‌کنم تو بپسندی من هم پسندیدم، گفتم اسمش زهراست، لبخند زد و گفت اسمش که خیلی قشنگ است اما حیف که قدش کوتاه است؛ از خواب پریدم ساعت 11:20 دقیقه شب را نشان می‌داد؛ فردا صبح داشتم خواب را برای همسرم تعریف می‌کردم و رادیو هم روشن بود، همان موقع برنامه رادیو قطع و مارش عملیات زده و اعلام شد که عملیاتی با نام مقدس «یا فاطمه‌الزهرا (س)» درمنطقه اروند انجام شده است. با نام رمز عملیات یقین پیدا کردم که محمدرضا شهید شده است.

 

در حول و ولای خبری از محمدرضا و محمودرضا بودیم که 23 بهمن 1364 به ما اطلاع دادند محمودرضا مجروح شده و در بیمارستانی در شیراز بستری است، صبح روز بعد هنگام رفتن به شیراز اطلاع دادند محمدرضا شهید شده و پیکرش را به سردخانه بیمارستان امام منتقل کردند. برنامه شیراز کنسل شد و به دنبال پیکر محمدرضا رفتیم.

 

محمدرضا و محمودرضا قامت خیلی بلندی داشتند، وقتی به سردخانه بیمارستان رسیدیم دیدم قامت بلند او را به سختی در جعبه جای داده‌اند؛ همسرم با دیدن این صحنه منقلب شد و فریاد زد، به او گفتم چیزی نگو و فقط صلوات بفرست.

 

محمدرضا چهار روز در سردخانه معراج آبادان بود و صورتش پر از برفک و یخ بود، یک طرف صورتش رو بوسیدم آرام نگرفتم، طرف دیگر را بوسیدم آرام نگرفتم، پیشانیش را بوسیدم باز هم آرام نگرفتم، یک مرتبه یاد کربلا افتادم، گفتم یا حسین ظهر عاشورا وقتی بالای سر علی‌اکبرت رسیدی صورتت را به صورتش گذاشتی حتما آرام گرفتی و خم شدم و صورتم را به صورتش چسباندم، نمی‌دانم چقدر گذشت ولی آرام شدم.

 

فردا بعد از نماز جمعه پیکر شهید تشییع و به گلزار شهدا منتقل شد، در کنار قبر گفتم می‌خواهم زیارت عاشورا بخوانم، تا گفتم «السلام علیک یا اباعبدالله (ع)» ناگهان صدای فریاد همسرم آمد که می‌گفت به مادرش بگویید بیاید؛ ابتدا فکر کردم برای آخرین دیدار است، بعد متوجه شدم همه جمعیت فریاد می‌زند شهید دارد می‌خندد، من اصلا باور نمی‌کردم چون 24 ساعت قبل هر کاری کردیم که بتوانیم گردنش را تکان دهیم تا پلاک شهید را درآوریم و به عنوان یادگار به برادرش بدهیم، انقدر که منجمد بود نتوانستیم؛ وقتی آمدم بالای سر شهید، دیدم واقعا شهید دارد لبخند می‌زند.

 

 

یک سال و اندی از شهادت محمدرضا گذشته بود؛ یک روز خواب تشییع پیکرش را دیدم، شهید را درون لحد گذاشتند و با همان لبخند. سربلند کردم دیدم محمدرضا بالای سرم ایستاده و می‌خندد، گفتم مادر مگر تو شهید نشدی چرا می‌خندی؟ گفت مادر شهید که مرده و زنده ندارد از اول همینجا ایستاده بودم ولی شما من را ندیدی و به اذن خدا وارد شدم و به لحد خندیدم، آن موقع شما من را دیدی.

 

بعد از این جریان یک بار دیگر خواب محمدرضا را دیدم، گفتم محمدرضا روز خاکسپاری چرا خندیدی، چه چیزی دیدی؟ گفت: هر چیزی که در این دنیا و آن دنیا بهتر، قشنگ‌تر و بالاتر از آن نیست را من دیدم و خندیدم؛ پس از آن از خواب بیدار شدم.

 

محمودرضا نیز در همان عملیاتی که محمدرضا شهید شد، مجروح شده بود و بعد از ترخیص از بیمارستان دوباره به جبهه رفت و 11 ماه بعد در 4 دی 1365 در عملیات کربلای 4 شرکت کرد و در جزیره سهیل مفقود شد و 14 سال بعد در سال 1379 پیکرش شناسایی و به کشور بازگشت.

 

بعد از 14 سال تنها چیزی که از محمودرضا باقی مانده بود، جمجمه و چند تکه استخوان بود؛ جمجمه را برداشتم و رو به قبله، خداوند را به آن استخوان‌ها قسم دادم که خدایا نسل جوان ما را از شر فساد و تباهی و بی‌بندو باری و اعتیاد نجات بده.

 

شهدا به بلوغ عقلی رسیده بودند و از همه هستی خود گذشتند تا از اسلام و میهن دفاع کنند. هر روز ما روز دفاع است چرا که دشمنان ما همیشه مسلح و بیدارند. جنگ تمام نشده و فقط لباسش عوض شده؛ امروز گلوله‌ها به قلم‌ها تبدیل شده و خاکریزها از مرز خاکی به پشت میزها و نیمکت‌های مدارس و دانشگاه‌ها و ادارات رفته است.

 

امروز وظیفه بانوان، مادران و همسران بسیار سنگین‌تر از شهدا و رزمنده‌های جنگ است، چرا که آنها دشمن را در مقابل خود می‌دیدند؛ ولی امروز دشمن گرگی در لباس میش است و نه تنها در جبهه‌ها بلکه در کوچه‌ها، خیابان‌ها و کوی و برزن و حتی منازل ما نقل مکان کرده است.

 

امروز دشمن برای ما جبهه دیگری به نام تهاجم فرهنگی باز کرده و آنجا که مقام معظم رهبری می‌فرماید بصیرت داشته باشید برای همین جبهه فرهنگی است. دشمنان امروز دیگر نیازی به بمباران شهرهای ما ندارند چرا که مغزهای جوانان و نوجوانان ما را نشانه رفته‌اند.

 

شهدای ما رفتند که ما بمانیم، زیر پا افتادند تا ما پا بگیریم و قامت‌های رسا و سینه‌های ستبرشان زیر حملات دشمن خم شد تا ایران و ایرانی تمام‌قد در برابر تمام دنیا بایستد و فریاد «هیهات من الذله» را سر دهد. باید بدانیم که شهدا هستند و تا ابد زنده خواهند بود.

 

کد خبر 1223992

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha