«بالاتپه»، داستان جوانی  که برای یافتن مزار دایی شهید خود که  به روستای دژکوه سفر می‌کند

کتاب «بالاتپه»، داستان جوانی است که برای یافتن مزار دایی شهید خود به روستای دژکوه سفر و در آنجا با مسائلی روبه‌رو می‌شود که داستان را جذاب و خواندنی می‌کند.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری شبستان از یاسوج، کتاب «بالاتپه» داستانی با موضوع دفاع مقدس است که در سال ۱۴۰۱ با حمایت مدیریت ادبیات و تاریخ اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس کهگیلویه و بویراحمد به چاپ رسید.

 

این کتاب به قلم «سارا شجاعی» به رشته تحریر درآمده و توسط انتشارات «صریر» به بازار نشر عرضه شده است.

 

این کتاب، داستان جوانی است که برای یافتن مزار دایی خود که از شهدای جنگ است به روستای دژکوه سفر می‌کند و در آنجا با مسائلی روبه‌رو می‌شود که داستان را جذاب و خواندنی می‌کند.

 

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

«مطمئن بودم خودش بود. همان کوهی که مدام در خواب می‌دیدم. خیلی بزرگ بود و مثل یک قلعۀ بزرگ، کنار جاده قد علم کرده بود. حتماً به این دلیل اسمش را دژکوه گذاشته بودند که شبیه یک دژ بود.

از ماشین پیاده شدم و خوب نگاهش کردم. مطمئناً همین را توی خواب می‌دیدم؛ همیشه دایی عزیز را می‌دیدم که سوار دوچرخه بود و به این کوه اشاره می‌کرد.

دایی عزیز را هم هیچ‌وقت ندیده بودم؛ ده سال قبل از تولد من، شهید شده بود. سیزده‌ساله بود که به جبهه رفته بود. یک پسربچه که مثل بقیه پسرها روزهایش را به دوچرخه‌سواری می‌گذراند و از درخت بالا می‌رفت. یک عکس توی آلبوم خانۀ مادربزرگ بود که در آن عکس، دایی عزیز روی دوچرخه نشسته، به طرف دوربین برگشته بود و به آن نگاه می‌کرد.

مادربزرگم می‌گفت اوایل جنگ، بی‌خبر، شناسنامه‌اش را برداشته و رفته بود. وقتی از او خبری نشد، فکر کردند اسیر شده. بعد از جنگ که اسرا برگشتند، هم پیدایش نشد. معلوم شد که شهید شده، ولی جنازه‌اش هم پیدا نشد. احتمالاً جایی به‌عنوان شهید گمنام به خاک سپرده شده بود.

مدتی بود مادربزرگم خیلی بی‌تابی می‌کرد؛ می‌گفت جایی نیست که برود سر خاکش و گریه کند و آرزو دارد قبل از مرگش، قبر پسرش را ببیند. پس از آن بود که خواب‌دیدن‌های من شروع شد. او را با همان قیافۀ داخل عکس می‌دیدم. می‌دیدم که کنار یک کوه بزرگ دوچرخه‌سواری می‌کند. انگار من هم همانجا هستم. بعد می‌ایستد، رویش را برمی‌گرداند و با دست به من اشاره می‌کند که دنبالش بروم. هر دفعه همین صحنه را می‌دیدم و هر دفعه هم او یک دست نداشت. مادرم می‌گفت چون به این عکس آلبوم خیلی نگاه کرده‌ام و به او فکر کرده‌ام، این خواب‌ها را می‌بینم. خودم هم اول همین‌طور فکر می‌کردم؛ ولی آن خواب را چندین بار به همان شکل می‌دیدم و هربار، دایی عزیزِ سیزده‌ساله با یک دست به من اشاره می‌کرد که دنبالش بروم. یک روز یک مستند دیدم و آن کوه را هم دیدم. از تعجب جلوی تلویزیون پریدم... دقیقاً همانی بود که توی خواب می‌دیدم. اسمش دژکوه و جایی در استان کهگیلویه و بویراحمد بود.»

کد خبر 1241539

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha