عقربه ای که روی نام حاج قاسم ماند

عقربه های ساعتی که بارها و بارها از ۱:۲۰ گذشته اند ولی ما نسبت بهشان بی تفاوت بودیم، بعد از تو چقدر برایمان معنا دار شدند. وقتی یادمان می آورند چگونه بعد از پرواز ابدی ات این‌روزها را تاب آورده ایم.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری شبستان از گیلان_ نوشین کریمی؛

عقربه های ساعت به 1:20 رسید و من در سکوت شب وصیت نامه ای را می خوانم که نوشته «این را برای تو می نویسم تا در دلتنگی های بدون من یادگاری برایت باشد» و گمان می کنم که این وصیت نامه می تواند برای من باشد، می تواند حتی برای تک تک ما باشد، وقتی که در دلتنگی های بدون او فرصتی برای مرور آنچه که گذشت تا او به این میزان از خلوص برسد که بتواند به تنهایی یک جبهه را مدیریت کند و معبر امیدی برای محاصره شده ها باشد، نیاز همه ما است.

 

شاید چون راهش همین بود، «من دیده ام هر کس در این عالم راهی برای خود انتخاب کرده است» و راه او نجات جان طفلی بود که پناهگاهی نداشت. به این فکر می کنم که چه چیزهایی در ذهن کسی که لبریز از شهامت و شجاعت است می‌گذرد، کسی که می‌گوید: «اگر شما روزی ترکم کنید بند بند وجودم فرو می‌ریزد».

 

در تار و پود آنچه که یک آدم را به مقام انسانیت می‌رساند بدون شک ذات درست و فطرت پاک باید کلاف محکم‌تری باشند، تا وقتی در فراز و فرودهای زندگی اش، در مبارزه با نفس و رزمندگی اش بتواند باز هم نور ببیند و به سمت نور حرکت کند، کسی که خودش را از بند هر تعلقی رها می کند زیبایی حقیقی را دیده است که می گوید:«دیدم من باید به کسی متصل شوم که این مهم مرا علاج کند و او جز خدا نیست»

 

در دنیایی که هر کسی به صندلی های چرم و راحت و بزرگ‌تر فکر می کند و به دنبال ثروت اندوزی بیشتر برای دو روز اضافه تر خود و آقازاده هایش است، کمتر کسی هست که فقط از «خودش بودن» لذت می برد و از عنوان ها فراری است، برای همین است که خواسته اش از مسیری که در آن قرار گرفته تغییر ناپذیر بود:«دوست داشتم و دارم قاسم بدون پسوند و یا پیشوندی باشم»

 

چقدر زیبا خودت را می شناسی و برای من معرفی می‌کنی، برای منی که هزاران شک و شبهه در افکارم می پیچید و بازتابش دوباره گوشم را پر می‌کند از اینکه هر کسی که مجبور شود می تواند قاتل شود اما تو می‌گویی «این راه را انتخاب نکردم که آدم بکشم... من اگر سلاح به دست گرفته ام برای ایستادن در مقابل آدمکشان است نه برای آدم کشتن»

 

چقدر فهم تو از دوست داشتن متفاوت است از آنچه که من در ذهن خود متصور بودم. وقتی پیشانی و سر سربازی را می‌بوسیدی در حالی که آنها حواسشان به کشیک دادن در میدان مقاومت بود، وقتی در قنوت نمازت گلبرگ‌های گلی را که فرزند شهید دستت داده را لمس می‌کنی و فکرت در حوالی خرابه‌هایی می‌گذشت که یتیمی در آن جا تنها مانده: «چه کنم برای آن دختر بی پناهی که هیچ فریادرسی ندارد»

 

بی‌شک کار از خلوتت گذشته بود که صدای استغاثه‌ات را برای پیوستن به حق مطلق به گوش مومنین رساندی، آنقدر بزرگ و بزرگ شده بودی که روح در تنت امکان ماندن نداشت، می‌خواستی بروی اما نذر مردمی بودی که ترا در دعاهایشان، در ترس‌هایشان، در امیدهایشان صدا می‌کردند. می‌خواستی ادای نذر کنی اما چگونه می‌‍توانستی هم بروی و هم در کنار تک تک آنهایی که در دلشان خانه ساخته بودی، باقی بمانی برای همین گفتی:«پس شما مرا نذر خود کنید و به او واگذار نمایید، بگذار بروم، بروم و بروم. چگونه می‌توانم بمانم در حالی که همه قافله من رفته است و من جا مانده‌ام»

 

چقدر این سکوت را برای به تو فکر کردن، با تو حرف زدن و بیشتر از تو دانستن دوست دارم. چقدر جاودانه پر کشیدی در حالی که روح بلندت در آشیانه قلوب مردم همیشگی است.

 

به عقربه های ساعتی نگاه می کنم که بارها و بارها از 1:20 گذشته اند ولی ما نسبت بهشان بی‌تفاوت بودیم، سه سال از پرواز ابدی حاج قاسم گذشت و ما چه سخت این همه گذر ثانیه‌ها را بدون او تاب آوردیم.

کد خبر 1244253

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha