دلم بمان و پایم برو نیست/دلتنگی هایی که با مرور خاطرات آرام می‌شود

همه از اخلاق و رفتار خوب شهید تعریف می کردند، یعنی اگر قرار بود کسی را به عنوان خوب معرفی کنند شهید جزو اولین ها بود.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری شبستان - نوشین کریمی؛

با فرا رسیدن دهه فجر دیدار و سرکشی از خانواده‌های شهدا بهانه خوبی است که یادمان بماند پای این انقلاب چه خون‌ها ریخته شد و چه شیر مردان و جوانانی از جان گذشتند تا نهال 57 بتواند 44 سال در مقابل طوفان‌های سهمگین استکبار و استبداد، تحریم و تهدید خم نشود. ریشه این انقلاب از همان ابتدا در باور و خون شهدای عاشورایی تغذیه شد و تا اکنون پربار و تنومند ایستاده است.

 

حسین درویش حقجو_ رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران آستانه اشرفیه به مناسبت ایام الله دهه فجر از برگزاری رزمایش مشترک با سپاه شهرستان در قالب دیدار با یکصد خانواده شهید خبر داد و گفت: این رزمایش در راستای اجرای هرچه بهتر طرح سپاس با هدف دیدار از خانواده‌های شهدا آغاز و در حال اجرا است.

 

وی تکریم ایثارگران را به عنوان قهرمانان واقعی ملت یکی از وظایف مهم مسئولین و مردم دانست و افزود: در این دیدارها مسائل مختلف ایثارگران در حوزه‌های مختلفی همچون اشتغال، درمان، مسکن و غیره مورد بررسی قرار خواهد گرفت. در یکی از این دیدارها با شهید «بهمن کلب حسین زاده» آشنا شدم که متولد روز ششم بهمن سال 1342، دومین پسر خانواده بود که در یک محیط نظامی و آرام زندگی‌اش آغاز شد.

 

 

* پدرش نظامی بود و تا زمان بازنشستگی در همان پادگان خدمت کرد

بهمن پسر خوب، مومن و متعادلی بود که برای  همه عزیز و دوست داشتنی بود. در مراسم‌های ماه‌های محرم، صفر و رمضان در جلسه‌های قرآنی شرکت می‌کرد و در همان پادگان که به تهران نزدیک بود، درس می‌خواند و در تمام مقطع تحصیلی با نمره‌های بالا قبول می‌شد.

«بهمن» درسش را در رشته ریاضی فیزیک تمام کرد و در سال 61 در نیروی زمینی ارتش ثبت‌نام و از همان جا برای پزشکیاری امتحان داد و مشغول به خدمت شد و در سال 64 هم ازدواج کرد و یک فرزند پسر به نام «میلاد» از او بجا مانده است. همه از اخلاق و رفتار خوب شهید تعریف می‌کردند، یعنی اگر قرار بود کسی را به عنوان خوب معرفی کنند شهید جزو اولین‌ها بود. تا اینکه «بهمن» در ساعت 5:5 صبح روز 22 بهمن سال 66 بر اثر واژگون شدن خودرو در اندیمشک به شهادت رسید و اکنون مزارش در بی بی سکینه قطعه یک، ردیف یک و شماره ۱۰۱ می باشد.

 

 

مادر شهید بهمن حسین زاده که مادر دو جانباز «اصغر» و «جعفر» است با بیان خاطراتی از فرزند شهیدش با زمزمه «بشنو از نی چـون حکایت می‌کند از جدایی‌ها شکایت می‌کند» گفت: ثمره ازدواجم شش فرزند شد، دو دختر و چهار پسر که بهمن سومین بچه ام بود. در هوای سرد زمستانی بهمن ماه سال 42 بود که درد تمام وجودم را گرفت و چون همسرم مشغول کار در بیرون از خانه بود، از دخترم خواستم که به خانه همسایه برود تا کمک بیاورد اما قبل از اینکه او بیاید، پسرم به دنیا آمد. پسری زیبا و به سپیدی برف و همان طور که به برف خیره مانده بودم، اسمش را «بهمن» گذاشتم. با صدای گرم نوزاد درون خانه‌ام گرم‌تر و روشن‌تر شد، هر چه که بزرگ‌تر می‌شد ادب او هم بیشتر می‌شد، در تکیه و مساجد از مهمان‌های امام حسین(ع) پذیرایی می‌کرد و به قدری در عزای امام، مشت به سینه اش می زد که تمام سینه‌اش کبود می‌شد.

 

وی با بیان اینکه از سال 57 که اوج انقلاب جمهوری اسلامی شد، بهمن که حالا به سن نوجوانی رسیده بود با اینکه پدرش یک نظامی بود هیچ ترسی نداشت و همیشه و در همه جا حاضر می‌شد ادامه داد: وقتی دیر به خانه می‌آمد و گلایه می‌کردم که مواظب باش تا از موقعیت پدرت سوء استفاده نکنی، می‌گفت: مادرم مطمئن باش از موقعیتم خوب استفاده می‌کنم که هم تو سر بلند باشی و هم من، پس از مدتی فهمیدم که پسرم از انقلابی‌هاست.

 

این مادر شهید افزود: ابتدا از ترس همسرم آرام نداشتم و به بهمن گفتم تو از پدرت نمی‌ترسی! گفت بگذار پدرم بداند همه آنهایی که می‌گویند الله اکبر «بهمن» هستند. البته وقتی همسرم موضوع را فهمید گفت: من هم به هموطنم خیانت نمی‌کنم.

 

وی ادامه داد: همه ما به بهمن عشق می‌ورزیدیم، او سنگ صبور همه بود و تا سال 59 که جنگ تحمیلی شروع شد بهمن من هم در استخدام ارتش در آمد، هر چه گفتم که ادامه تحصیل بدهد گفت در ارتش که هستم ادامه می‌دهم.

 

این مادر صبور، با اشاره به اینکه «اصغر» پسر ارشدم نیز در ارتش خدمت می‌کرد و بعد از یک سال از ناحیه پا مجروح شده بود، برای همین من از رفتن بهمن به ارتش می‌ترسیدم، تصریح کرد: هر چه خواستم برای او همسر بگیرم می‌گفت از زن بالاتر دارم و او خاک من، میهن من و ایران من است، لباس ارتشی من رنگ زمین است و زمزمه کنان می‌خواند «لباس ارتشی رنگ زمین است_ مخور غصه که دنیا این چنین است...».

 

وی اضافه کرد: اصرار من برای ازدواج همچنان باقی بود که گفت اول برای «جعفر» برادر کوچکم زن بگیرید، وقتی برای جعفر زن گرفتیم دوباره به او پیشنهاد دادم که گفت: همسری می‌خواهم که نمونه باشد و در نبود من مرد خانه، با ایمان و با حجاب، با وقار، صبور باشد و مرا در هدفم تشویق کند، همین طور هم شد، عروسی به خانه آوردم که غمخوار و مذهبی بود.

 

مادر شهید بهمن اظهار کرد: من چهار سرباز داشتم، اصغر در کردستان، بهمن در عین خوش، جعفر در زبیدات و یعقوب در آب های خلیج فارس و حتی دامادم در اهواز خدمت می‌کرد.

 

وی تصریح کرد: بهمن، مودب و مومن بود و هیچ وقت بیاد ندارم که چه در دوران مجردی و چه در دوران متأهلی با صدای بالا با من حرف زده باشد و وقتی که دل‌تنگی رفتنش را می‌کردم، می‌گفت منطقه به ما نیاز دارد گرچه پدر شهید فقط او را نگاه می‌کرد و می‌گفت من به ادب و معرفت بهمن افتخار می‌کنم.

 

این مادر با اشاره به اینکه هر 2 ماه یکبار بهمن را می‌دیدیم چون موقعیت کاری به او اجازه نمی‌داد که زودتر بیاید افزود: وقتی می‌دیدم همه بچه‌هایم در منطقه جنگی هستند، روز مرگم بود. گرچه وقتی پسرهایم در منطقه خدمت می‌کردند دو عروسم، زن جعفر و زن بهمن با من زندگی می‌کردند ولی خدا می‌داند بر من چه می‌گذشت. من بودم و دنیای درونم.

 

وی یادآور شد: آخر یک مادرم، بیشتر وقتی که خبر حمله را می‌شنیدیم، عروسم می دید که من رنگ به چهره ندارم و فقط خدا را صدا می‌کنم و بعد گریه، آنها دلداریم می‌دادند.

 

مادر شهید افزود: خدا را شکر که به من توفیق داد تا بتوانم درست فرزند تربیت کنم که حالا اصغر از ناحیه پا جانباز و جعفر جانباز شیمیائی و بهمنم شهید شوند. بهمن 2 بار ترکش خورده بود. وقتی که دوست‌های بهمن شهید شدند بهمن زمزه می‌کرد: «رفیقان می روند نوبت به نوبت_ خوشا روزی که نوبت بر ما آید».

 

وی با بیان اینکه، بهمن به همسرش گفته بود که خواب شهادتم را دیده‌ام و از تو می‌خواهم که زینب زمان باشی و برای فرزندم هم پدر باش و هم مادر، حتی «سرود آباده» را می‌خواند و می‌گفت، روزی می‌شود پسرم این سرود را از تو بخواهد «مادر برام قصه بگو دل تنگ تنگه!!!  قصه بابا رو بگو، دل تنگه تنگه!!» و همینطور هم شد و خبر شهادت بهمن را در تاریخ 22 بهمن 66 برایم آوردند و با تشییع کنندگان به بی بی سکینه کرج بردیم و همانجا به خاک سپردیم.

 


سیما نوروزی - همسر شهید بهمن حسن زاده- با یادآوری خاطراتی از همسرش با بیان اینکه بهمن، میلاد(پسرش) را به هیچ عنوان زمین نمی‌گذاشت گفت: مادرش می‌گفت آقا بهمن تو اینجوری وابسته بچه‌ای چطور می‌خواهی بروی؟، و آقا بهمن در جواب می گفت: مادر، من دو_ سه ماه نیستم وقتی می‌آیم باید در این هشت روز تلافی تمام نبودن‌هایم را ادا کنم و وقتی بچه‌ام زبان باز کرده و صدا می‌کند بابا، بگذار یادش باشد که من روزی هزار بار می‌گفتم بابا دور سرت بگردد.

 

وی با اشاره به اینکه یکشب بهمن خوابید اما خیلی در خواب دست و پا می‌زد که صدا زدم بهمن آقا، بهمن آقا، بیدار که شد دیدم گریه می‌کند افزود: آن شب مادر و خواهرم در منزل ما بودند، گفتم بهمن آقا چی شده؟ و مادر من هم که خیلی دوستش داشت گفت بهمن آقا چی شده دور سرت بگردم! گفت مامان خواب دیدم چهار تا خانم محجبه نقاب دار آمدند و لباس مشکی تن آقا میلاد کردند و میلاد را از من گرفتند و گفتند ازین به بعد حضانت آقا میلاد با ماست.

 

وی ادامه داد: مادرم گفت آقابهمن تو حتی بچه را زمین نمی‌زاری تا شیر بخورد، خیلی وسواس نشان می‌دی و باز آقا بهمن گفت مامان بخدا می‌خوام جبران نبودم را برای بچه ام کرده باشم.

 

نوروزی با بیان اینکه، قرار بود روز نوزدهم حرکت کند که من تب و لرز خیلی شدید گرفتم و بنده خدا مجبور شد بماند، ادامه داد: روز بیستم که حالم بهتر شد آقا میلاد تب و لرز گرفت و هر چه گفتم خانه من نیاز به دکتر دارد و تو می‌خواهی به منطقه بروی گفت، خانومم من ماندم تا شما خوب بشوی اما چون پرستار خوبی هستی و حواست به آقا میلاد هست خیالم راحته اما منطقه به من نیاز دارند. اما وقتی لباس نظامی‌اش را پوشید مدام چپ و راست قدم می زد و می گفت نمیدانم چرا پایم نمیره، هر چند دلم هم بمان نیست....

 

وی با تاکید به حرف‌های پدر همسرش افزود: ما پدر همسرم را آقا صدا می‌کردیم، آقا همیشه می‌گفت همانطور که وقتی مرد به خانه می‌آید و شما خوشحال از جا بلند می‌شوید، موقع رفتنش هم با همان حالت برخورد کنید و بگذارید همسرتان بخاطر دلتنگی‌ها و دلبستگیهای شما پایبند نشود، بگذارید بچه‌ها راحت‌تر بروند خدمت کنند.

 

نوروزی تصریح کرد: یعنی پدر شهید خودش یک قانون در خانه بود. آنروز آقا بهمن را از زیر قرآن رد کردیم و پشت سرش آب ریختیم با حالت گریه یک نگاهی به آقا میلاد کرد و کلاهش را روی صورت میلاد کشید و گفت: شیر مرد من حواست به مامان باشد و منم گفتم آره، آقا میلاد از الان حواسش به من باشد تا کی....!؟

 

وی با یادآوری اینکه، همیشه آقا بهمن همینکه در اتوبوس می‌نشست نامه م‍ی‌نوشت و به محض اینکه به اهواز می‌رسید، نامه را پست می‌کرد، اما اینبار من چند روز منتظر ماندم و خبری از نامه نشد گفت: در همین ایام جعفر آقا(برادر شهید) هم به مرخصی آمده بود و مدام می‌گفت قلبم دارد آتش می‌گیرد، می‌گفتم شما را به خدا دیگه شما اینجوری حرف نزنید، می‌گفت آخه ۲۲ بهمن یک عملیات بسیار سنگین داریم، خودش راننده تانک پیش مرگان شهدا بود، گفتم شما اینطوری نگویید بهمن آقا یک مدت رفته و خبری از او نداریم. بیشتر نگرانمان نکنید و گفت ما خسته شدیم اینقدر به شما گفتیم: عزیزم حال ما خوبه، نگران نباشید...

 

نوروزی اضافه کرد: آن موقع در هر خانه‌ای تلفن نبود تا از حال هم خبر بگیریم، فقط نامه بود تا نامه بنویسیم و پست کنیم و جوابی به دستمان برسد روزها طول می‌کشید، تا اینکه ۹ اسفند آمدیم تا آقا جعفر برادر همسرم را برای رفتن به منطقه بدرقه کنیم که به همسرش گفت یا من شهیدم می شوم یا جانباز و یا اسیر ولی حواست باشد که از همین الان خودت را آماده کنی. پدر شهید هم کم کم اشک‌های خود را پاک می‌کرد و مادر شهید هم کنار در داشت با دامادش حرف می‌زد اما وقتی آنها را دیدم رنگ به چهره نداشتند. رو کردم به جاریم گفتم چرا مامان اینقدر ناراحت و غمگین است و می لرزد...

 

وی ادامه داد: آن موقع فرزندم میلاد ۱۱ ماه داشت و شیر خواره بود و در بغل داشتمش، می‌خواستم از ماشین پیاده شوم که پدر همسرم گفت تو داخل ماشین بنشین و از جایت تکان نخور، گفتم آخه مامان داره گریه می‌کنه و باز آقا محکم گفت تو از جات تکون نخور.


من سر جام داخل ماشین نشستم تا اینکه آنها در حیاط خانه را باز کردند و آقا مرا با ماشین داخل حیاط برد و همینکه ماشین ایستاد به من گفت تو مستقیم برو بالا، گفتم آخه بگذارید ببینم چی شده که مامان اینقدر ناراحته و آقا باز گفت من هستم تو آقا میلاد مرا ببر بالا تا آن بچه سزا جزا نبیند و بگذار سر جایش راحت بخوابد...

 

 

همسر شهید گفت: وقتی آمدم بالا دیدم خواهر کوچک شهید هم در حال گریه کردن است و جوری گریه می‌کند که خودش را می‌زند، با اینکه بچه ام بغلم بود گفتم چی شده، نامزدیتون بهم خورده، گفت: نه زن داداش_ گفتم مادر شوهرت مریضه گفت: نه زندادش_ گفتم پس چی شده خبر بدی شنیدید؟ گفت: آره زن‌داداش.

گفتم خب به من هم بگو چی شده که گفت: پادگان شهید پرندک نامه‌ای از امور شهدای لویجان آورده که داداش بهمنم شهید شده.... گفتم رویا جان(خواهر شهید) حالت خوبه! منطقه کجا و داداش بهمنت کجا، آقا بهمن در بیمارستان صحرایی است که تا خط مقدم فاصله داره که در همین موقع آقا بدو بدو آمد و گفت: دختر نامه ای که دستت بود کو؟ و آنجا فهمیدم که همه چیز حقیقت دارد.....

کد خبر 1252256

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha