رُخ او؛ ماه در شبستان است.../ طلوع«هِلالِ مُنیر» در حلول«هِلالِ رمضان»

امیرمؤمنان براي اداي نماز مغرب به مسجد رفته بود كه قنبر غلام آن حضرت خبر ولادت فرزند را به مولايش داد؛ حضرت با شنيدن خبر و براي اداي شكر اين نعمت به آسمان نگاه كرد چون چشمش به هلال ماه رمضان افتاد فرمود: «هذا هلال وجهه» این نوزاد رویش چون ماه است...

خبرگزاری شبستان-آران و بیدگل/روح اله باقری؛

 

از بامداد طلوع اسلام، بشریت راه رهایی و رستگاری را در آیین جاودان اسلام شناخت و شناسنامه این مکتب به نام پیامبر خاتم، حضرت محمد مصطفی صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌و‌سلم و دوازده ستاره فروزان از خانواده و نسل او متبرک شد. اگرچه داستان اسلام و مسلمانان در طول تاریخ فراز و فرودهایی را داشته؛ اما آنچه مبرهن است که فرهنگ دینی، سیره نبوی و ائمه هدی علیهم‌السلام ضمانت نامه آزادی انسان‌ها از قید جهالت و بند بندگی طاغوت بوده و البته که در این مسیر جانفشانی‌ها و فداکاری‌ها مثال زدنی است.

 

مطالعه تاریخ صدر اسلام و بررسی وضعیت حاکمیت پس از پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌و‌سلم در دوران امامت حضرت علی علیه‌السلام همواره عبرت آموز و تأمل برانگیز است؛ به طوری که «هجرت» مسلمانان و «مهاجرت» انصار در مقاطعی که آتش ظلم شعله‌ور می‌شد، دارای فلسفه و منطقی محکم و حجتی بالغ برای استمرار حیات طیبه نسل موحد و مسلمان قلمداد می‌شود.

 

سرزمین ایران از بلاد خوش‌اقبالی بود که انوار درخشان و انفاس جان‌پرور فرزندان، نوادگان، نمایندگان و سفیران ائمه هدی علیهم‌السلام این خاک را نظر کرده و ممتاز کرد و تا به امروز از این آبشخور معنوی و قدسی بهره‌مند است. وجود بقاع متبرکه، مزارات شریف، و زیارتگاه‌های اولاد و احفاد پیامبر ‌‌صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌و‌سلم و اهل‌بیت گرامی‌اش علیهم‌السلام در ایران، ضمن آن‌که مبیّن هوشمندی و درایت ایرانیان در پذیرفتن و گزینش بهترین و کامل‌ترین دین و آیین است، گویای لطف ربانی و نگاه رحمانی حضرت حق نسبت به حامیان و حاملان امانت الهی است.

 

از جمله فرزندان و نوادگان خاندان مطهر و معتبر حضرت محمد صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌و‌سلم و حضرت علی علیه‌السلام که به «محمد هلال» مشهور و به «محمد اوسط» یا «محمد ماهرو» موصوف می‌باشد، در کویر مرکزی ایران مدفون است و آوازه کمالات معنوی و جایگاه و پایگاه رفیع عقیدتی و دینی آن در آفاق گسترده است. چراغ پر فروغ این بقعه مبارکه که قرن‌ها روشنی‌بخش ساکنان آن سامان بوده و نیز کرامات و عنایات این شخصیت جلیل‌القدر نزد اهالی و تأثیرات بی‌شمار دینی و معنوی آن، گواه صادقی بر شرافت، عظمت و منزلت این یادگار خاندان وحی است.

نسب

 

حضرت محمد هلال(ع)، فرزند بلافصل مولا امیرالمؤمنین علی(ع) و امامه می باشد. اُمامه ثمره ازدواج ابوالعاص و زینب بوده، که زینب نیز یکی از دختران رسول خداست.

 

پس از شهادت حضرت فاطمه(س) بنابر وصیت ایشان، حضرت علی(ع) اُمامه را برای سرپرستی فرزندانش به عقد خود درآورد. بنابراین نسب حضرت از طرف مادر با دو واسطه به رسول گرامی اسلام(ص) می رسد.

 

ولادت و نامگذاری

حضرت محمد هلال بن علی (ع) در شب اول ماه مبارک رمضان سال ۱۴ هجری قمری در مدینه منوره متولد شد. امیرالمؤمنین(ع) برای ادای نماز مغرب به مسجد رفته بودند که قنبر، غلام آن حضرت، خبر ولادت این نوزاد را به مولایش داد. حضرت با شنیدن این خبر خوشحال شد و چون روی نوزاد را همانند ماه شب چهاردهم درخشان دیدند، برای ادای شکر این نعمت به آسمان نگاه کردند. چون چشمش به هلال ماه رمضان افتاد و ماه هم نو شده بود فرمودند: « اَلحَمدُلِله هذا هِلالٌ وَجهُهُ . شکر خدای را که فرزندی به ما کرامت نموده که رویش همچون ماه است ». به همین مناسبت او را « محمد هلال » نام نهادند و از آن پس بود که به « هلال علی» شهرت یافت.

نحوه هجرت

زمانی که هلال بن علی(ع) و عون بن علی(ع) در طائف بودند، خبر شهادت امام حسین(ع) و یارانشان به آنها رسید پس چند روز به عزاداری و سوگواری پرداختند. پس از آن طائف را ترک گفتند و به سوی خراسان که در آن زمان مرکز بسیاری از شیعیان و دوستداران اهل بیت(ع) بود روانه شدند. پس از ورود به خراسان در شهر طوس اقامت گزیدند، مردم آن دیار از ورود آن ها آگاه شده و گروه گروه به دیدارشان می رفتند و گرد آنان جمع می شدند.

 

حاکم وقت طوس – قِیس بن مُرّه – در آن زمان به طائف و بطحا رفته و مغیره – پسر عمّش – را جانشین خود قرار داده بود. چون مغیره از ورود هلال بن علی(ع) و عون بن علی(ع) و گرد آمدن انبوه شیعیان و دوستان اهلبیت(ع) به دور آن ها مطلع شد، از ترس آن که مبادا شورشی علیه او یا حاکم طوس برپا شود، قیس را از این جریان آگاه ساخت. او بلافاصله خود را به طوس رساند، لشکری مهیا ساخت و مغیره را به فرماندهی سپاهی دیگر نصب کرد و آن دو بزرگوار و یارانشان را به نبرد طلبید.

 

هلال بن علی(ع) و عون بن علی(ع) به اتفاق دوستان و یارانشان، برای دفاع از خود از شهر خارج شدند و با لشکر قیس و مغیره به نبرد پرداختند. نبرد تا آغاز شب ادامه یافت که بسیاری از یاران و شیعیان مجروح و کشته شدند و عون بن علی(ع) نیز شهید گردید. شبانگاه، چون حضرت محمّد هلال(ع) از شهادت برادر مطلع شد با کثرت سپاه دشمن و کمی یاران چاره را در آن دید که شبانه طوس را ترک و به نقطه ای دیگر مهاجرت کند. پاسی از شب گذشته بود که حضرت، یاران باقیمانده را به حضور طلبیده و آنها را در ادامه نبرد یا ترک آن به اختیار خود گذاشت، سپس با آنان وداع کرد و شبانه خود را به قلب سپاه دشمن زد و با کشتن و زخمی کردن عده ای، در حالی که خود نیز مجروح شده بود به نقطه ای نامعلوم روانه گردید. طول شب را به پیمودن راه و بیراهه ها گذراند.

 

صبحگاهان به تپه ای رسید که چشمه آبی در کنار آن روان بود، نماز صبح را به جای آورد. هنگامی که هوا روشن شد نگاهی به اطراف خود افکند، از دور کلبه ای دید که در کنار آن زن کهن سال و دختر جوانی ایستاده اند، خود را به آنجا رساند. با نزدیک شدن حضرت به کلبه، پیرزن جلو آمد، سلام کرد و از او خواست از اسب پیاده شود. پیرزن اسب او را گرفت و کنار کلبه بست و ایشان را به داخل کلبه فراخواند. حضرت محمّد هلال(ع) وارد کلبه شد، پیرزن از او سؤال کرد : «ای جوان کیستی؟ ازکجا می آیی و این زخم ها چیست ؟»

 

حضرت در پاسخ گفتند : «ای مادر! من مردی تاجرم، حرامیان به قافله ما حمله کردند. تعدادی را کشتند و برخی را مجروح و زخمی کردند، من نیز با آنها نبرد کردم و زخمی شدم و برادرم نیز کشته شد. چون شب فرا رسید از میان آنها بیرون آمدم، تمام شب در راه بودم و هم اکنون به اینجا رسیدم ».

 

پیرزن، زخم های حضرت را مرهم نهاد و طعامی برایش مهیا ساخت. سپس سؤال کرد: «ای جوان، چهره و جمال تو به اولاد ابوتراب می نماید، تو را به محمد و آل او سوگند می دهم به من بگو که تو کیستی؟ نامت چیست و از کدام قبیله ای؟». حضرت محمّد هلال(ع) در جواب فرمودند : «ای مادر، نامم محمد هلال(ع) و فرزند علی بن ابیطالب(ع) هستم». پیرزن چون نام علی(ع) را شنید با دخترش به دست و پای آن حضرت افتادند و از سر شوق گریه کردند، پيرزن نیز خود را معرفی کرد و گفت: «من و دخترم نیز از شر کافران و ستمکاران به این مکان پناه آورده ایم».

 

حضرت روز را به استراحت پرداخت، چون شب فرا رسید، خواب هولناکی دید. صبح برخاست و اسب خود را برای رفتن آماده کرد. پیرزن از او خواست که نزد آنان بماند، ولی حضرت قبول نکرد، عذرخواهی و با آنان وداع کرد و راه خود را در پیش گرفت. چند شبی راه پیمود. روزها را به استراحت می پرداخت. تا آنکه به حوالی قم رسید، کشاورزان در دشت ها و مزارع اطراف قم به زراعت مشغول بودند. حضرت محمد هلال(ع) نام آن مکان را پرسید. کشاورزان در جواب گفتند : «اینجا حوالی شهر قم است و اهالی این منطقه به خاطر شهادت امام حسین(ع) و یارانشان، سوگوار و عزادارند. از سوی دیگر محمد اشعث با هزاران نفر قصد حمله به مردم قم را دارد، او که دشمن اهلبیت(ع) است، می خواهد دوستان و شيعیان علی(ع) را به قتل برساند».

 

حضرت محمد هلال(ع) چون این خبر را شنید، روی به کاشان نهاد، اسب خود را می راند تا به احمدآبادِ کویر و پس از آن به نوش آباد رسید. در آنجا پیرمردی در باغش از آن حضرت پذیرایی کرد و ایشان پس از ساعتی استراحت به طرف آران حرکت نمود. هنگام غروب بود که نزدیک حصاری رسید، زارعان به کشت و آبیاری مشغول بودند، کشاورزان از دیدن این جوان در شگفت شدند. حضرت محمّدهلال(ع) از آنان نام محل را پرسید. گفتند: «اینجا مزرعة آران دشت است». از میان آنان پیرمردی که «بابایعقوب» نام داشت و بارها به حضور پیامبر اسلام(ص) شرفیاب شده بود و از دوستان و پیروان علی(ع) بود، نزدیک آمد، سلام کرد و به آن حضرت خوش آمد گفت. سپس از آن حضرت خواست خود را معرفی کند. حضرت خود را شناساند که از اولاد علی(ع) است. بابایعقوب خود را به دست و پای ایشان افکند و ميهمان عزیز و تازه واردش را همراه خود به خانه برد، از ايشان پذیرایی کرد و زخم هایش را مرهم نهاد.

 

پس از آن زیرزمینی را – که آب در آن جاری بود – برای سکونتش آماده ساخت. حضرت محمد هلال(ع) در آن جا اقامت گزید و بارها به بابایعقوب فرمود: «من از طائف که بیرون آمدم هیچ جا یک دم آرام نگرفتم، امّا در این مکان به آرامش رسیدم». از آن پس بابایعقوب و فرزندانش در خدمت آن بزرگوار بودند و از یاران و دوستانِ دیدارکننده، پذیرایی می کردند. آن حضرت به مدّت سه سال در آران بود و در مکان مذکور به عبادت و وعظ و ارشاد دوستان و شیعیان مشغول بود.

وفات

سرانجام حضرت محمّد هلال(ع) در شب جمعه آخر ماه مبارک رمضانِ سال سوّم اقامتشان، پیامبر(ص)، حضرت علی(ع)، حضرت زهرا(س)، امام حسن(ع)، امام حسین(ع) و عون(ع) را به خواب دید که در آن میان پیامبر(ص) او را مورد خطاب قرار داده، فرمودند : «فرزندم! مدتی است که انتظارت را می کشم». پیامبر(ص) سیبی در دست داشتند و به حضرت محمّد هلال(ع) فرمودند: «این سیب از آنِ توست، جهد کن تا فردا شب با این سیب روزه خود را افطار نمایی و نزد ما باشی».

 

چون حضرت از خواب بیدار شد ماجرای خواب خود را برای بابایعقوب نقل و خواب را بدین گونه تعبیر کردند که: «امروز آخرین روز عمر من است و امشب از دنیا میروم ». بابایعقوب و فرزندانش با شنیدن خواب و تعبیر آن ناراحت و گریان شدند. حضرت محمّد هلال(ع) آنان را دلداری داد، آیاتی از قرآن مجید را راجع به مرگ و عالم آخرت برایشان تلاوت نمود. چون شب فرا رسید آن حضرت نماز مغرب و عشاء را همراه بابایعقوب و فرزندانش به جماعت اقامه کردند. سپس آن ها را وصیت نمود که پس از مرگ مرا در همین مکان دفن کنید. آنگاه سر به سجده نهاد. چون ساعتی گذشت یاران متوجه شدند که آن بزرگوار ندای ارجعی را لبیک گفته و به جمع جد، پدر بزرگوارشان و برادران ملحق شده است.

 

بابایعقوب و فرزندانش، آن حضرت را غسل داده، کفن نموده و پس از نماز، ايشان را در همین مکان که زیارتگاه اوست به خاک سپردند. پس از سه روز بابایعقوب نیز به او پیوست و در پایین قبر آن حضرت به خاک سپرده شد.

 

بخش هایی از متن، برگرفته از رساله هلالیه اثر ملا غلامرضا آرانی کاشانی(۱۲۴۲هـ.ق) است.

کد خبر 1258545

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha