خبرگزاری شبستان، گروه بینالملل: برای دومین سال پیاپی، عید فطر که روزگاری نماد شادکامی و پایکوبی در غزه بود، امروز با چهرهای دگرگون و زخمخورده از راه میرسد. میدان سرباز گمنام، آن حریم شادیها و خندههای دیروز، اینک به سرپناهی برای آوارگان بیپناه بدل شده است.
غزه شهری که روزی میعادگاه شادیهای رمضان بود، امروز در زیر سایهی جنگ و آوارگی، سوگوارانه به استقبال عید میرود.
خیابانهای غزه که زمانی در نور فانوسهای رنگارنگ غرق میشد، امروز با صدای نالهی زخمیها و شیون مادران داغدیده طنین انداز است.
خاطراتِ از دست رفته
فانوسهای خاموشِ عید، گواهِ غمِ بیپایانِ مردمانی است که حتی حق گریستن را نیز از دست دادهاند.
سایهی چادرهای آوارگان بر ویرانههای خانهها افتاده، گویی طبیعت نیز در عزای غزه سهیم شده است.
بوی نان تازه و حلواهای عید، جای خود را به تعفن زبالههای انباشته داده است.
کودکان در میان انبوه چادرها ایستادهاند و خاطرات عیدهای گذشته را مرور میکنند؛ روزهایی که با اسباببازیهای رنگارنگ و لباسهای نو همراه بود، حال آنکه امروز، سایه شوم جنگ بر فراز سرشان بال گشوده است.
«براء ابوعیشه» کودکی که در دکهای محقر در میدان کار میکند، با صدایی لرزان میگوید: ما در منطقه سرباز گمنام سکونت میکردیم، این میدان روزی مملو از شور زندگی بود. ما برای بازی و خرید به اینجا میآمدیم، اما امروز تانکها و موشکها آن را به ویرانهای بدل کردهاند. گویی زمین، خاطرات شادمانیهای ما را بلعیده است.
«محمد ساق الله» کودک غزهای دیگر با چشمانی نمناک از روزهای گذشته یاد میکند: قبل از جنگ، عید برای ما یعنی زیبا و مملو از همه چیز بود. ما برای بازی در میدان، خرید لباسهای رنگین و شادیهای بیپایان میآمدیم. اما امروز، عید وجود ندارد و اینجا دیگر میدان نیست؛ مجموعهای از چادرهای بیروح است که به جای شادی، فقط غم را به ارمغان میآورد.
«یزن البسیونی» دخترک غزهای که آرزوهایش زیر آوار مانده، با لحنی شکسته میپرسد: کجاست آن روزهایی که برای عید لباس نو میخریدیم و به شهربازی میرفتیم؟ اما امروز در عید در طول جنگ، این مکان مملو از چادر و خیمه است و حتی یک تکه نان هم نمیتوانیم بخریم. خانههایمان را ویران کردهاند و ما را در میان این چادرهای بیرنگ رها کردهاند.
«ام معاذ حجو»، مادری دلشکسته که در ساختمانی نیمهکاره پناه گرفته، با آهی جانسوز میگوید: دو سال پیش در چنین روزی، روز شادی ما و کودکانمان بود و برای عید آماده میشدیم و لباس و شرینی تهیه میکردیم و خانههایمان پر از عطر شیرینیهای عید بود و خانه و زندگی متفاوت داشتیم. امروز اما حتی سقفی برای محافظت از باران نداریم. چگونه به چشمان معصوم فرزندانم نگاه کنم و بگویم عید آمده است؟ حتی نمی توانم برای خوشحالی کودکانم به بازار بروم. امروز در چادری داخل این ساختمان نشسته ام.
«مرح حجو»، کودک معصومی که طعم شیرینی را از یاد برده، میگوید: دو سال پیش امروز زیباترین روز برای ما بود. شیرینی آماده میکردیم و لباس عید می پوشیدیم و غذا تهیه میکدریم. اما امروز وقتی در خیابانهای ویران قدم میزنم، فقط آهنهای پیچخورده و دیوارهای فروریخته را میبینم. نه لباس، نه شیرینی و نه غذا. کاش میشد حتی یک لباس نو برای عید داشته باشم.
شاهر المصری، پدری فلسطینی که دستانش از بی کسی میلرزد، با نگاهی خسته به ویرانهها خیره میشود، می گوید که فضای عید امروز با فضای عید دو سال پیش متفاوت است. ما کودکان را به بازار میبردیم و لباس و هرچه لازم داشتند، میخریدیم. ما به تفرجگاه و دریا و هرمکان دیگر میرفتیم، اما امروز فضا غم انگیز است و تفرجگاههای اصلی مانندپارک شهرداری و پارک سرباز گمنام که روزی مأمن شادی فرزندانم بود، امروز به تلی از خاک تبدیل شده است. چگونه میتوانم به آنها بگویم که دیگر عیدی در کار نیست؟. فضا بی نهایت غم انگیز است.
«امانی» (۲۷ ساله) مادر چهار فرزند در حالی که دستانش را بر چهرهی فرسودهاش میفشارد، میگوید: عیدِ بیفانوس؛ عیدِ بیلباس. کودکانم هر صبح با چشمانی معصوم میپرسند: مادر، امروز عید است؟ و من در پاسخ، تنها سکوت میکنم. چگونه بگویم که عیدِ ما امسال، در اشکهایمان گم شده است؟
این مادر غزهای میگوید: کودکانم صبح برای پوشیدن لباسهایشان بیدار میشدند و اسباب میخریدند، زندگیمان مملو از شادی بود، اما امروز خودشان را در چادرهایی بدون برق و آب تمیز مییابند.
«تغریب خضر» (۳۰ ساله) یکی دیگر از مادران غزهای با نگاهی به آسمان، خاطرات را مرور میکند و میگوید که پیش بینی نمیکردیم روزی در این شرایط زندگی کنیم. قبل از جنگ، همه ما شاد بودیم. اما امروز خانههای ما به تلی از خاک تبدیل شده و خاطرات زیبا زیر آن مدفون شده است.
خضر میگوید: یادش بخیر،وقتی صدای تکبیر از مسجد محله بلند میشد، بچهها با لباسهای رنگارنگ به کوچه میریختند. امروز اما، تکبیرهای ما، آمیخته با نالههای کودکان یتیم است.
«ایمان صبح» (۲۲ ساله) مادر سه فرزند با چشمانی اشکبار میگوید: این دومین عید است که در جنگ سپری میکنیم و در چادر، روزگار میگذرانیم. کودکانم با لباسهای مندرس، هنوز امیدوارانه منتظرند، شاید فردا، عید بیاید... شاید.
در این جنگ ۵۰ هزار چهرهی محو شده در آتش جنگ، که سیزده هزارتایشان، هنوز بوی شیرینِ کودکی میدادند. ۱۳۰هزار زخمی که هر کدام، داستانی از درد و مقاومت را در سینه دارند.
غزه امروز، عید را نه با لبخند، که با اشکهای بیپایانش جشن میگیرد. اما در پس این اشکها، شعلهی امیدی همیشه زنده است. امیدی که میگوید: «فردا، روزی دیگر است»
نظر شما