خبرگزاری شبستان: در عصر یک روز بارانی مشغول ورقزدن مجلهای بودم، اخبار حوادث، موضوعات مختلف درباره کشورهای دور و نزدیک را یکی یکی از پیش چشم میگذراندم تا اینکه ناگهان چشمام به تصویر یک تکه چوب افتاد که بر روی آن خانههایی با سقفهای زیبا به سوی آسمان تاریک که در آن ماه میدرخشید، کشیده بودند.
بر روی پشت بام خانه سایه مردانی که با لباسهای مجلل نشسته بودند، دیده میشد. این عکس مرا مجذوب خود کرد، تفاوت موجود در این تصویر با تمامی تصاویری که در اروپا معمول است، تأثیر عمیقی بر روی من گذاشت. این عکس نمادی از زندگی در مشرقزمین بود، تصویری از جمعی که نشسته و به حرفهای کسی گوش میدادند و ظاهرا یک جلسه سخنرانی دینی بود.
این عکس چنان زنده بود که احساس میکردم من نیز یکی از شنوندگانی هستم که در تصویر دیده میشدند و در خانه خود میدیدم که آن شخص گوینده در حال تعریفکردن قصهای از شرق است و من نیز سراپا گوش شدهام.دانشجویی 17 ساله که در قلب اروپا بر روی مبل راحتی تکیه زده و به یکباره تمام وجودش را آتش اشتیاقی برای شناخت نوری که در تصویر با تاریکی درافتاده، در بر گرفته است.
این تصویر از کشور ترکیه بود، پیرو این اشتیاق سعی کردم زبان ترکی را بیاموزم. با آموختن زبان ترکی نسبت به دین آنها که اسلام بود، آشناتر شدم و با خواندن ترکی متوجه شدم که ادبیات ترکی، زبان شعرش غالبا از اصطلاحات فارسی و زبان نثر آن از عربی مشتق شده است، به همین خاطر تصمیم گرفتم هر سه زبان را یاد بگیرم تا بتوانم به دنیای معنوی این زبانها که چنین نور درخشانی بر روی بشریت میتابانند، ورود پیدا کنم و همین کار را هم کردم.
در یک تابستان، این فرصت نصیبم شد تا سفری به بوسنی داشته باشم. به محض قرار دادن وسایلم در هتل سریعا به خیابان رفتم تا بتوانم با مسلمانان از نزدیک آشنا شوم. حالا من سه زبان یاد گرفته بودم و میتوانستم با مسلمانانی که این سه زبان را دارند، حرف بزنم و بوسنی کشوری بود که مشترکات زیادی نیز با کشور خودم داشت.
من تا به آن روز همه چیز را از طریق خواندن فرا گرفته بودم و حالا این امکان را داشتم که با همه چیز از نزدیک آشنا شوم. شب بود و من در خیابانی که نوری ضعیف آن را روشن میکرد، کافه کوچک و محقری یافتم که در آن چند بوسنیایی با لباسهای بومی مشغول خوردن قهوه بودند. مردانی که شلوارهای گشادشان با کمری پهن بسته شده بود و زنانی که روسریهایشان در پشت سر گره خورده بود.
با ورود من همگی به طرف من برگشتند. آرام به طرف میز کوچکی که خالی بود رفته و با احتیاط روی آن نشستم. سنگینی نگاهها را کاملا حس میکردم. نگاهام به نگاهشان گره میخورد و بلافاصله در نتیجه القائات نشریات که مسلمانان خطرناک هستند، چهرههای آنان را به یکباره خیلی خشن مییافتم و ترس سراسر وجودم را فرا میگرفت. آنها همانطور که مرا مینگریستند با خود کلماتی را زمزمه میکردند و من با خودم میاندیشیدم که الان به طرف من حملهور میشوند یا حتما میخواهند مرا گروگان بگیرند و بعد این فکر که اگر اینطور باشد چه کار باید بکنم؟
من که زمانی آرزو داشتم با مسلمانها از نزدیک آشنا شوم و برای آن لحظهشماری میکردم، ناگهان آرزو کردم که ای کاش هرگز قدم به این مکان نگذاشته بودم. لحظاتی بعد گارسون برایم یک فنجان قهوه آورد. بوی قهوه در فضای کافه پیچیده بود.
گارسون به جمعی که مرا مینگریستند، اشاره کرد. به طرف آنان برگشتم، لبخندی ملیح بر روی لبان آنان نقش بسته بود و یکی از آنان به آرامی به من سلام کرد. با همان قیافه وحشتزده با اکراه جواب سلاماش را دادم که یکباره آنان بلند شده و به طرف من آمدند، صدای تپش قلبام را میشنیدم، ذهنم پر بود از افکار مشوش، حالا چه میشود؟! مرا میگیرند؟!
اما آنها دوباره سلام کردند و کنار من نشستند. یکی از زنها با متانت دستاش را دراز کرد تا به من دست بدهد و من در همان نور کمرنگ چراغ دیدم که در پشت چهرههایی که فکر میکردم خشونت است، روحی میهماندوست و مهربان وجود دارد.
قلبم ناگهان آرام شد و در حالی که سعی کردم ترس چند لحظهای قبل را از بین ببرم، چند کلمه به ترکی گفتم و همان چند کلمه ترکی همانند جادویی کارگر شد. صورت آنان از خوشحالی برق زد و بلافاصله مرا به خانهشان دعوت کردند و تمامی آن افکار لحظات قبل جای خود را به لحظات صمیمی و دوستانه با آنان داد. این اولین ارتباط نزدیک من با مسلمانان بود.
از این اولین دیدار سالها گذشته است و من در طول این سالها سفرهای زیادی به کشورهای مختلف اسلامی کردم و تحقیقات بسیار زیادی پیرامون اسلام انجام دادم. همانطور که قبلا نیز گفتم زبانهای ترکی، فارسی و عربی را آموخته بودم و از این طریق توانستم به منابع بسیار زیادی درباره اسلام دسترسی پیدا کنم که دیگر از دید غربی نبود و از زبان علما و نویسندگان مسلمان نوشته شده بود. من تمام این مطالب را با لذت خاصی مطالعه میکردم و هرچه بیشتر میخواندم برای یادگیری حریصتر میشدم اما علیرغم تمامی این اطلاعات حس غریبی داشتم، روح من هنوز تشنه بود.
اگرچه سرنخها را پیدا کرده بودم اما هنوز هیچ تجربه دینی نداشته و خود هیچ چیز را لمس نکرده بودم. در حالی که روان من سیراب شده بود اما روح من هنوز از تشنگی رنج میبرد. من خیلی چیزها را یاد گرفته بودم اما آنها را در عمل پیدا نکرده بودم. نیاز به آتشی داشتم که فلز سخت روح مرا آبدیده کند و صیقل دهد. در این زمان که با افکاری پریشان دست و پنجه نرم میکردم یک شب خواب حضرت محمد (ص) را دیدم.
عبایی بسیار ساده اما باشکوه بر تن داشت، بویی بسیار خوش از او استشمام میشد، چشمان او برقی نافذ داشت و با صدایی مردانه مرا خطاب قرار داد: چرا تأمل میکنی؟ راه راست پیش روی توست و این راه به اندازه جهان پیش روی تو واقعی است، پس با شهامت و با نیروی ایمان در این مسیر جلو برو.با صدایی لرزان پاسخ دادم: ای رسول خدا! این مسیر برای تو آسان بود، تویی که امروز در جهان دیگری، با قدرت الهی که داشتی تمامی موانع را از سر راه برداشتی و زحمات تو با جاودانهماندن رسالتات پاداش داده شد اما من هنوز بایستی خیلی زجر بکشم و کسی چه میداند چه وقت رهایی پیدا میکنم؟
رسول خدا نگاهی جدی به من انداخت، کمی در فکر فرو رفت و سپس با زبان عربی فصیح که کاملا آن را متوجه میشدم و هر کلاماش برایم همچون طنین خوشآهنگی بود، فرمود: الم نجعل الارضا مهادا. چنان با صلابت گفت که سنگینی آن را بر روی سینهام کاملا حس کردم.
از درد به خود میپیچیدم و ناله میکردم، من هنوز خیلی از اسرار زندگی را درک نکردهام، به من کمک کن، ای رسول خدا! مرا دریاب! مرا دریاب.... در همان حالت از خشم پیامبر نسبت به خودم نیز وحشت کرده بودم و در یک لحظه احساس کردم در حال غرقشدن در اعماق دریا هستم. بدنم خیس عرق شده بود و خون در رگهایم با سرعت به جریان افتاده بود و فشار عجیبی احساس میکردم که به ناگه از خواب پریدم، این خواب چنان زنده بود که تا ساعتها نمیتوانستم باور کنم همه چیز تنها یک خواب بوده است.
درست یک هفته پس از این خواب که شدیدا مرا به خود درگیر کرده بود به دهلی رفتم و به طور اتفاقی در جمع نمازگزارانی که به نماز جمعه میرفتند، قرار گرفتم؛ من نیز با آنان همراه شدم، زنان و مردان از هر سو وارد مسجد میشدند و من نیز همانند کسی که سحر شده باشد بیاراده با آنان وارد مسجد شدم. در این لحظه صدای مؤذن بلند شد و در صحن مسجد نیز صفهایی از نمازگزاران شکل گرفت، مردان در صفهای جلو و زنان پشت سر آنان. هر کس مرا میدید با صمیمیت به من سلام میکرد! گویی که همدیگر را میشناسیم.
با صدای قد قامت الصلوه موذن همگی برخاستند و با حالتی خاص که سراپا تواضع در برابر پروردگار است، نماز خواندند. من نیز با آنان نماز خواندم. لحظهای به یاد ماندنی و تکاندهنده در زندگیام که آغاز زندگی من به عنوان یک مسلمان بود. با گفتن شهادتین در همان روز رسما مسلمانشدن خود را اعلام کردم.
به محض این اعلام، مردم دستهدسته برای تبریک به طرف من میآمدند، کلماتی چون الله اکبر، ماشاءالله از هر طرف به گوش میرسید و من میدانستم سزاوار این همه تحسین نیستم، از خودم خجالت میکشیدم و در این لحظات آنقدر مورد عطوفت و مهربانی قرار گرفتم که احساس کردم برای تمام عمرم از محبت اشباع شدهام.
"کریمه گرمانوس از مجارستان" می گوید: با گذشت 20 سال از این واقعه لحظهای به راهی که رفتم، شک نکردم و هر روز از روز گذشته بیشتر خدا را برای نعماتی که به من ارزانی داشت، شاکرم.
بنابر این گزارش کتاب رستاخیزی در تاریکی (2) به قلم سوسن صفاوردی به همت مرکز امور زنان و خانواده نهاد ریاست جمهوری منتشر شده است.
پایان پیام/
نظر شما