خبرگزاری شبستان: دوشنبه 31 شهریور به اتفاق جمشید اوشال، ایرج فاضلی و دو نفر دیگر آلرت بودم. حدود ساعت یک ظهر رفتم تا پست آلرت را از شیفت صبح تحویل بگیرم. جمشید اوشال لیدرم بود و هنوز نیامده بود.
قرار بود به صورت دو دسته دو فروندی حفاظت از آسمان شمال غرب را انجام دهیم از دل انور خواستم تا آمدن جمشید با ما بماند. دل انور غر زد و گفت: این جمشید خواب آلود خیلی تنبل است همیشه دیر می آید.
کلاه و لوازم پروازی را داخل هواپیما گذاشته و به اتاق برگشتم چند دقیقه بعد اوشال آمد و دل انور رفت. اوشال هم رفت تا وسایلش را داخل هواپیما بگذارد. ساعت حدود یک و چهل و پنج دقیقه بود. اوشال در اتاق را باز کرد. جلو در ایستاد دست هایش را به هم زد و گفت: الان است که زنگ را بزنند. ببینند چند دقیقه ای از سر ناهار پرواز می کنیم.
گاهی برای آمادگی و آزمایش خلبانها هم که شده در نوبت های مختلف زنگ را به صدا درمی آوردند زود سوار شده و به ابتدای باند می رفتیم و آن وقت اعلام می کردند برگردیم. هنوز حرف اوشال تمام نشده بود که زنگ خطر آلرت به صدادرآمد. پشت سرش صدای غرش چند هواپیما را شنیدیم.
طبق برنامه من و اوشال باید در پنج دقیقه اول پرواز می کردیم. به طرف آشیانه ها دویدیم صدای چند انفجار بلند شد و زمین زیرپایم لرزید وارد کابین شدم و مکانیسین برای بستن کمربندها بالا آمد. یک طرف قفل جعبه کمک های اولیه را به خودم بستم. دستهای مکانیسین می لرزید نمی توانست قلاب را داخل قفل کند و قلاب از دستش می افتاد. صدای انفجارها هنوز ادامه داشت یک دفعه مکانیسین پایین پرید و فرار کرد. فاضلی یکی دیگر از خلبانها، یقه او را گرفت و گفت: کجا می روی؟ برو بالا و کارت را بکن!
مکانیسین گفت: نمی توانم. بیا برو خودت ببند!
یکی از درجه دارهای میانسال زود بالا آمد و طرف دیگر بند جعبه کمک های اولیه را بست. خودم هم کمربند صندلی را بستم و به درجه دار گفتم: زودباش بپر پایین.
استارت زدم و کاناپی را پایین آوردم. جمشید با برج تماس گرفت.
- برج تقاضای بلندشدن!
خبری از برج نشد. جمشید بار دیگر تکرار کرد: برج تقاضای بلندشدن.
من هم تقاضای بلندشدن کردم اما پیغامی دریافت نکردم. جمشید حرکت کرد و اول باند ایستاد.
-برج تایید کن که باند باز است.
کسی از برج جواب نمی داد. پشت سر او از آَیانه بیرون آمده و در اول باند قرار گرفتم. جمشید پشت سر هم می گفت: برج تایید کن که باند باز است!
کسی از برج جواب نمی داد. پشت سر او از آشیانه بیرون آمده و در اول باند قرار گرفتم. جمشید پشت سر هم می گفت: برج تایید کن که باند باز است!
گردوخاکی وسطهای باند دیده می شد. با خودم گفتم: الان است که دسته بعدی هواپیماهای عراقی پایگاه را بمباران کنند.
وقتی دیدم خبری از برج نیست، گفتم: جمشید زودباش برو. الان می آیند می زنند جزغاله می شویم. زودباش برو!
هواپیمای جمشید به سرعت حرکت کرد. وسطهای باند دیدم ببین گردوخاک گم شد. احتمال دادم بر اثر انفجار بمب ها چاله ای روی باند درست شده است با خودم گفتم. هواپیمای جمشید داخل چاله افتاد و کارش تمام است.
تازه فهمیدم چرا می خواست از باز بودن باند مطمئن شود بغض گلویم را گرفت پنج ثانیه شمردم و پشت سر جمشید رفتم. حدود 600 متر جلوتر دیدم هواپیمای جمشید در انتهای باند در حال بلند شدن است. از شانس ما بمب به کناره باند خورده بود با خوشحالی پشت سرش بلند شدم چند ثانیه بعد خودم را به او رساندم و در کنار هم پرواز کردیم. جمشید از افسر رادار خواست سمت و جهت هواپیماهای دشمن را اعلام کند. این پیام چند بار تکرار شد ولی هیچ پیامی دریافت نکردیم. کمی بعد صدای یکی از خلبانها را روی کانال و فرکانسم شنیدم. احتمال دادم خلبان یکی از اف – 4 های پایگاه تهران یا همدان باشد خلبان با هیجان و عصبانیت از رادار هدف می خواست.
مثل ما سمت و جهت هواپیماهای دشمن را می پرسید ولی هیچ کس نبود به او جوابی بدهد خلبان با عصبانیت فحش می داد و فریاد می زد: چرا جواب نمی دهی؟ چرا رفتی ... قایم شدی؟
با خودم گفتم: الان است که سکته کند!
روی منطقه کردستان چراغ های ژانراتور هواپیما روشن شد به احتمال چیزی از گردوخاک روی باند وارد موتور هواپیما شده بود. به جمشید گفتم: چراغ ژانراتورم روشن شده.
گفت: برمی گردیم.
دور زده و به سمت پایگاه برگشتیم وقتی روی باند می نشستم دیدم از چند نقطه پایگاه دود سیاهی بالا می رود هواپیما را به آشیانه هدایت کردم موتور را خاموش کرده و کاناپایی را بالا زدم وقتی خواستم پیاده شوم دیدم بعضی از قفل ها باز هستند ولی کمربند صندلی را بسته ام اگر در طول پرواز اتفاقی می افتاد موقع پرتاب از هواپیما کارم ساخته بود. پیاده شده و هواپیما را بازرسی کردم. ترکش های روی باند لاستیک های هواپیما را مثل پنیر لایه لایه بریده بودند.
کارکنان پشتیبانی پایگاه روی چاله های کنار باند پلیت یا صفحات فلزی گذاشته بودند پشت سرمان چند دسته دیگر برای جلوگیری از بمباران مجدد پایگاه پرواز کردند.
در پایگاه وضعیت جنگی اعلام شد و همه خلبان ها را در اتاق هدف پست فرماندهی جمع کردند. نقشه ها را آوردند و قرار شد صبح روز بعد با چند دسته و به فاصله دو دقیقه از هم پایگاه کرکوک عراق را بزنیم.
انتخاب صبح اول وقت یک ترفند بود. با توجه به طلوع خورشید از شرق و پروازمان از شرق به غرب، شعاع آفتاب در گرگ و میش صبحگاهی، تو چشم خدمه های پدافند عراق می افتاد و احتمال هدف قرار گرفتن هواپیما کاهش می یافت.
نفرات و لیدرهای دسته های پروازی مشخص شدند و ماموریتها، وظایف، توجیه نقشه و احتمالات پیش بینی نشده را مرور کردند. من هواپیمای شماره چهار دسته پنجم بودم و لیدرمان سروان اسدالله اکبری بود. حدود ساعت 10 شب وسایل پروازی مان را به خودمان دادند تا به خانه ببریم این طوری در صورت بروز هر مشکلی آمادگی پرواز را داشتیم از دزفول، مهرآباد و چند پایگاه دیگر هم خبر رسید مورد حمله واقع شده اند. شنیدم می گویند فیروز شیخ حسنی افسر امنیت پرواز پایگاه دزفول شهید شده است پس از بمباران عراقی ها برای بازدید باند رفته بود در همان وقت، عراقی ها دوباره پایگاه را بمباران کرده بودند و شیخ حسنی ترکش خورده شهید شده بود.
از پست فرماندهی بیرون آمدیم برای اولین بار پایگاه را در خاموشی مطلق دیدم با یکی از خلبان ها که ماشین داشت، همسایه بودم سوار ماشینش شدیم تا به خانه برویم به او گفتم: صبح وقتی خواستی به پایگاه بیایی مرا هم صدا کن.
دستپاچه به نظر می رسید گفت: بنزین ندارم.
نگاهی به آمپر بنزین انداختم و دیدم پر است گفتم: تو که بنزین داری!
- می دانم این باک تا صبح خالی می شود.
احساس کردم هول شده و ترسیده است وقتی در خانه را باز کردم طبق عادت با صدای بلند گفتم: سلام! من آمدم.
مادرم آمد و گفت: هیس! عراقی ها صدایت را می شنوند!
پنجره ها را با کاغذهای سیاه پوشانده بودند خواهرم و بچه هایش هم خانه ما بودند و همگی رنگشان پریده بود گفتم: چی شده؟ مادرم گفت: با بلندگو گفتند پنجره ها را بپوشانیم تا نور چراغ به بیرون نرود.
- این کار درسته ولی نگفتند آرام صحبت کنید.
- نترسید فردا انشاءالله جگر عراقی ها را در می آوریم.
کنارشان نشستم و صحبت کردیم همه اش از بمباران و از اتفاقات فردا می پرسیدند و من حرف را عوض می کردم تا نترسند ساعتی بعد همه خوابیدند و من حدود دو ساعت نقشه و موقعیت پایگاه کرکوک را مرور کردم.
سه و نیم صبح بیدار شدم. همسر و مادرم هم بیدار شدند تا پشت درآمدند و بدرقه ام کردند. چند دقیقه بعد سوار سرویس پایگاه شده به منطقه عملیات رفتیم. وقتی وارد پست فرماندهی شدیم فرمانده پایگاه گفت: هدف عوض شده و باید پایگاه موصل در شمال عراق را بزنیم.
آن وقت ها زیاد سردرنمی آوردم چرا ماموریت را عوض کرده اند. ولی مدتی بعد احتمال دادم فرمانده پایگاه به خاطر ستون پنجم از اعلام هدف اصلی خودداری کرده تا خبر به گوش عراقی ها نرسد. برحسب اطلاعات ارایه شده پایگاه موصل با موشک های سام دو، سه، شش و پدافند هوایی قدرتمند پوشش داده می شد. در صورت گزارش ستون پنجم، عراقی ها در پایگاه کرکوک منتظرمان می ماندند ولی با تغییر هدف، آمادگی عراقی برای رویارویی با هواپیماهایمان پایین می آمد و ستون پنجم هم مجالی برای ارسال خبر نمی یافت. دوباره نقشه ها را آوردند. نقطه نشانی ها و خطوط را رسم کردند نقشه خودم را تا کردم و به سروان اکبری گفتم: جناب سروان دیگر نمی توانم این نقشه را حفظ کنم.
جو عجیبی بر بچه ها حاکم شده بود. تشنه انجام عملیات تلافی جویانه بودیم. قبل از طلوع آفتاب، هواپیماهای دسته اول به غرش درآمده و پشت سر هم به پرواز درآمدند. بعد از آنها، دسته های دوم، سوم و چهارم هم پرواز کردند. غرش مداوم هواپیماها سکوت صبحگاهی پایگاه را می شکست. به احتمال زیاد خانواده ها بیدار شده و دست به دعا برمی داشتند.
به فاصله دو دقیقه از دسته چهارم بلند شدیم .برای گریز از رادار عراقی ها، در ارتفاع پایین پرواز کردیم اولین بار بودم که تا این حد به سطح زمین نزدیک می شدم. هیجان عجیبی داشتم .روی پیچ رودخانه فرات، با دستور سروان اکبری به فاصله پنج ثانیه از هم بالا کشیدیم.
آرایش پیدا کرده و در سمت چپ بال لیدر قرار گرفتم. هوا گرگ و میش بود و روشنایی کامل نشده بود. گلوله های ضدهوایی های پایگاه موصل به صورت نقطه های نورانی قرمز به طرف مان می آمدند. به نوبت شیرجه زده و بمب هایمان را روی پایگاه موصل ریختیم. قبل از ما دسته های دیگر پایگاه را زده بودند و دود و آتش بود که از روی پایگاه بلند می شد. یک دفعه صدای الغوث الغوث عراقی ها را از بی سیمم شنیدم انگار کمک می خواستند!
ماموریت را با موفقیت انجام داده پس از یک ساعت و بیست دقیقه پرواز، به پایگاه برگشتیم در فاصله بین بمباران پایگاه موصل و برگشت به پایگاه، عراقی ها باند و بعضی جاهای پایگاه تبریز را زده بودند. رادار اعلام کرد پایگاه بمباران شده و چاله ای را روی باند، با پلیت پوشانده اند در آن فاصله کم، پرسنل پایگاه باند را ترمیم کرده آماده فرود کرده بودند.
برای جلوگیری از تلفات غیرنظامی ها، هتلی در شهر اجاره کردند بیشتر پرسنل پایگاه خانواده هایشان را به آن هتل انتقال دادند ولی من خانواده ام را به هتل نبردم عصر همان روز برای پوشش هوایی روی نوار مرزی پرواز کردم.
فرمانده پایگاه در پست فرماندهی گفت: از چهل هواپیمایی که از تبریز عملیات برون مرزی انجام دادند، سه هواپیما در حوالی ارومیه سقوط کرده اند ولی خلبانان آنها غلامحسن افشین آذر، محمد حجتی و علی جهانشاهلو زنده هستند راه زمینی امن نیست و ظرف چند روز آینده به پایگاه برمی گردند.
واقعیت این بود که آنها در خاک عراق سقوط کرده بودند و فرمانده پایگاه برای حفظ روحیه خلبانها این حرف را می زد ذوق و شوق جهانشاهلو برای درست کردن گهواره بچه اش یادم افتاد و بغض گلویم را فشرد از پایگاه دزفول هم هواپیمای تورج یوسف و منصور ناظریان سرنگون شده بود ناظریان در اطراف پایگاه ناصریه عراق با موشک هدف قرار گرفته و به شهادت رسیده بود خدابخش عشقی پور و عباس اسلامی نیا از خلبانان هواپیمای اف 4، هنگام فرود در پایگاه همدان به ساختمان نیمه کاره داخل پایگاه برخورد کرده و شهید شده بودند و آنها که امکان نشستند، با تمام شدن سوخت، کنترل هواپیما را از دست داده بودند. ان شب اعلام کردند هدف روز بعد پایگاه هوایی کرکوک است.
صبح اول وقت چهارشنبه دوم مهر، پایگاه کرکوک را بمباران کردیم دسته های قبل از ما پایگاه را زده بودند و از آن دود بلند می شد.
هواپیمای شماره سه سروان شریفی راد بود و موقع برگشت با فاصله از من پشت سرم می آمد حدود بیست کیلومتر از پایگاه کرکوک فاصله گرفته بودیم که شریفی راد گفت: شماره چهار مواظب خودت باش. دو میگ دشمن پشت سرت هستند!
از آینه های داخل هواپیما پهلوهایم را نگاه کردم ولی هواپیماهای عراقی را ندیدم شریفی راد یک دفعه داد زد: بچرخ به چپ!
بلافاصله چرخیدم موشکی از کنارم رد شد به مسیر برگشته و پرواز را ادامه دادم چند لحظه بعد شریفی دوباره گفت: به چپ بچرخم. چرخیدم و موشک فضا را شکافت و رد شد ناگهان شریفی راد فریاد زد: زدمش ... زدمش.
یک ساعت و پانزده دقیقه بعد صحیح و سالم در پایگاه فرود آمدیم. وقتی می خواستم فرود بیایم از بعضی جاهای شهر و پایگاه دود بلند می شد پرسیدم: چی شده؟
یکی از بچه ها گفت: هواپیماهای عراقی پایگاه را بمباران کردند.
پدافند هوایی پایگاه موفق شده بود یکی از هواپیماهای سرخو 22 را روی پایگاه هدف قرار دهد خلبان عراقی خودش را پرتاب کرده و داخل پایگاه فرود آمده بود حسن حسین زاده که افسر کاروان بود، زود خودش را به او رسانده و خلبان را دستگیر کرده بود. حسین زاده می گفت: خلبان عراقی قبل از رسیدنم موقعیت پایگاه کرکوک را از روی نقشه همراهش کنده و جویده بود.
وقتی برگ بازجویی او را خواندم فهمیدم سرگرد است و از کرکوک بلند شده. در جواب بیشتر سوالها گفته بود خسته است و خوابش می آید!
بنا بر این گزارش کتاب «آسمان مال من بود» به قلم "ساسان ناطق" مشتمل بر خاطرات سرهنگ خلبان "صمد علی بالازاده" است.
پایان پیام/
نظر شما